چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

قصه از اینجا شروع شد؛

ای هفت سالگی را معمولاً می خوانم. یادداشت های مانایی که در بزرگسالی هایش هم با کودکی همراهی می کند که در دل دارد. اولش، یادداشت سی سالگی او را خوانده بودم فقط. بعدتر، در وبگردی از باغ بی برگی سر در آوردم و دیدم که اتفاقن باغبان آنجا هم دربارۀ سی سالگی اش نوشته است. بعدتر، کنجکاو شدم. به مدد آقای گوگل! یادداشتهای سایر بانوان* را هم خواندم که دربارۀ سی سالگی نوشته بودند. انگار سی سالگی در میان بانوان سن مهم،خاص و یا تأثیرگذاری ست که … شاید هم اصل داستان به آنجا برمی گردد که اصولن سن در میان بانوان مسئلۀ مهم، خاص و یا … است!!!

می پرسین بعدش چی شد؟

خب، من گمان نمی کردم  مانا و رکسانای عزیز باخبر بشوند از داستان این سی سالگی … اما، به لطف استاد مهربانم و لینک این یادداشت در از زندگی … باخبر شدند خب!

اولش، بابت مهربانی استادم و این دو دوست سپاسگزارم.

بعدش، مانا و رکسانا کامنت گذاشته اند که؛

مانا: برای من سی سالگی معنی پیری نداشت. اصلاً سن مسئلۀ اصلی نبود و نیست. مهم عبور از بیست سالگی ها هست که به نظرم دورۀ آزمون و خطا هستند و به آدم امکان ریسک بیشتری می دهند و البته دیوانگی بیشتر! و سی سالگی متأسفانه در نظر بیشتر آدمها و اطرافیان خودم سن عاقل شدن و سرپیچی از فرمان دل! تصمیم فعلی من مقاومت در مقابل این پیش فرضهاست، اگر موفق شوم!

رکسانا: راستش من یک کمی هیجان زده بودم از این تولد سی سالگی… و علت اش هم نمی دونم چی بود. به هر حال بالا رفتن سن آنقدر برایم اهمیت ندارد. فقط، نگران آن یک دندانه ای هستم که اضافه شده به عدد سن و ۹ سالی قرار است با من بماند….

اتفاقن، منظور من همین بود که انگاری بد نوشته ام آن را. منظورم این بود که مُدام در بوق و کرنا می کنند که ما بر روی سن و سال خود حساس هستیم و فلان و بهمان. اما، دیشب متوجه شدم که نه این طوری نیست. کار خانوم ها درست تر از این حرفاست که بخواهند اینقدر سطحی باشند و معمولی و عامی. من خوشم آمد که ما این همه خانوم هستیم همگی. که خودمان را دوست داریم. که به خودمان احترام می گذاریم. که هوای آن کودک درونمان را داریم هنوز و بلدیم لذت ببریم از زندگی مان، بودن مان، خودمان …

به نظر من، در سی سالگی آن سردرگمی و پریشانی های دورۀ قبل زندگی آدم تمام می شود. تکلیف آدم با خودش مشخص می شود. دست کم خودمان، خودمان را می شناسیم و می دانیم که یک فرد مستقل هستیم با نیازها و خواسته هایی شخصی که برای آورده کردن آنها، تلاش می کنیم و به سادگی تسلیم دنیا و آدمهایش نمی شویم دیگر!

اگر یادداشت های سی سالگی دوستان را خوانده باشید الا یک مورد! *دیگر دوستان** دربارۀ افزایش سن خود نگرانی نداشته اند. با آغوشی گشاده پذیرفته اند این دهۀ سوم عمر را. همۀ آنها هنوز هم در ضمیر خود کودکی را دارند که چون سفیری شادمانی و شیرینی و شیدایی زندگی را به همراه می آورد و منتشر می کند.

– برخی از یادداشت های سایر بانوان؛

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

سی سالگی …

– از آقایان اما، …

تا الان فقط از این دو یادداشت باخبر شدم که البته، دربارۀ حس و حال یک مرد در آستانۀ سی سالگی حرفی به میان نیامده است در آنها!

سی سالگی …

سی سالگی…

** از میان یادداشت های دیگر دوستان؛

” خوشبختی بزرگی است که اولین اتفاق پس از جشن تولد کوچکم دریک کافه دنج و محبوب، حس کردن نم باران بر پوستم باشد و صدای آوازه خوان دوره گردی که آهنگ محبوبم را با آکاردئون می نوازد. فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم سی سالگی معنی حتمی اش عاقل شدن نیست یک جفت کفش پاشنه بلند خریدم که مطمئن نیستم جز امشب پوشیده شود!  ” +

” دیروز موهایم را سپردم به قیچی خانم آرایشگر بلکه کمی شکل بگیرد، بعد رفتم عکس بگیرم. گفتم یک عکس خیلی ساده،می خواهم همین باشم که الان هستم. ” +

” سی سالگی یعنی بهترین سن، یعنی جوونی کردن،یعنی با نشاط بودن، سن لذت بردن از زندگی، یعنی دوست داشتن کارتون دیدن، یعنی دوست داشتن تاب بازی،  یعنی دوست داشتن شهر بازی،  یعنی دوست داشتن استخر و دریا و آب بازی، یعنی اوج طراوت و شادابی، یعنی عاشق گشت و گذار بودن، یعنی دوست داشتن مسافرت رفتن و … ” +
” امروز برای خودم رفتم تجریش و هم بستنی قیفی خوردم و هم پیراشکی و دنبال کلاه کپ برای پسرم گشتم. کلاه بهانه بود. دلم می خواست بگردم. بی بهانه مغازه ها را نگاه کنم و پیراشکی ام را گاز بزنم و اگر وقتی بود و از سر پل پیاده به تجریش می رسیدم یک پیراشکی شکلاتی هم اونجا برای خودم جایزه می خریدم که نشد … سی ساله شدن یه جورایی خیلی به نظر بزرگ می آد. شاید وقتی ۱۵ سالم بود فکر می کردم که سی ساله ها هیچ آرزویی ندارند. اما، در آستانۀ سی سالگی هنوز احساس نمی کنم که زن کاملی هستم. در آینه نگاه می کنم. شاید ۲۰ ساله که بودم زیباتر بودم. قیافه ام جا افتاده است؟ نمی دونم. از کسی نمی پرسم. یک ماه و دو روز دیگر من سی ساله می شوم و هنوز زن کاملی نیستم که هیچ … هزار تا آرزو دارم. ” +
” یه تحلیل سریع براتون بکنم: الان که در آخرین روزهای دهه سوم (SHIT) زندگانی هستم به مراتب سطحی تر و بی مطالعه تر و جوادتر و خل وضع تر و خوشحال تر از بیست سالگی ام هستم! … دیگه زیاد از این نمیترسم که به نظر (به اندازه کافی) روشنفکر جلوه نکنم.  یه جورایی خیلی الان خودم با خودم راحت ترم. ” +

+

* همین یک مورد؛

“دیگه این تولد سی سالگی داره خیلی بزرگ جلوه می کنه. منم که بیشتر و بیشتر دارم میترسم. هی به همه میگم هر روز ازم بپرسین چند سالته. این روزهای آخریه که می تونم بگم بیست و نه. دیگه هیچوقت تو عمرم این شانس و ندارم که بگم بیست و …!! فکر کنم من دیوونم که می شینم به این چیزها فکر می کنم. اما خوب خیلی برام سخته که دیگه بگم سی..همیشه سی سالگی برام خیلی زیاد به نظر می آمده. کاش می شد آدم همیشه جوون بمونه. ” +

و اما، پایان خوش این قصه …

– روزهای تولد را دوست دارم. بودنِ  مانا و رکسانا غنیمت است برای امیدواری به انسان. دیشب، وقت خواندن یادداشت هایشان (البته، من بارها تلاش کرده ام برای مانا کامنت بگذارم که متأسفانه سیستم کامنت گذاری در وبلاگ ایشون به من راه نداده است تابه حالا) می خواستم تبریک بگویم به این دو دوست نادیده که نشد. امشب، تبریک می گویم سی سالگی شان را …

wow! تازه می دونین بعد از این دوباره چی شد؟

توجه دوستان بسی مایۀ خرسندی من شده است حالا + اینکه، دوستان منت گذاشته اند، خبر داده اند از دو یادداشت سی سالگی دیگر به قلم آقایان محترم که خواندنشان خالی از لطف که نیست بلکه کلی هم لطف دارد یا یک چیزی در همین مایه ها!

سی سالگی …

سی سالگی …

از میان این دو یادداشت تازه؛

” خیلی جاهاست که دوست دارم برم و هنوز نرفتم. خیلی کارهاست که دوست دارم بکنم و هنوز نکردم. مطمئنم که امروز ۱۸ خرداد ۱۳۸۲ رو هرگز فراموش نمی‌کنم. ممکنه خیلی از سالهای تولدم رو فراموش کرده باشم ولی امروز رو هرگز از یاد نخواهم برد. به خاطر اون عدد خاص ۳۰٫ ” +

” از مجرد بودنم در آستانۀ سی سالگی بی نهایت احساس خوبی دارم. این احساسی نیست که در طول مسیر هم تجربه کرده باشم،‌ یعنی این سالها پیوسته با انبوهی از دوگانگی ها و سؤالات پیچ در پیچ و نقاط مبهم دست و پنجه نرم کرده ام و همیشه از این که به آن هدف نهایی،‌ آن آدم رویاها و آن نیمه گمشده ام نرسم وحشت داشته ام. همیشه درگیر این بوده ام که آیا راهی که انتخاب کرده ام درست هست یا نه؟ اگر بخواهم خودم را در تجربه دوره منحصر به فرد این دهه از زندگی “موفق نسبی” ارزیابی نکنم بی انصافی کرده ام!می گویم موفق به لحاظ فرصتی که به خودم دادم تا بحران ها و سوال های بزرگ زندگی ام را بفهمم و با چشم باز از آنها عبور کنم. فرصتی که برای عبور از فراز و نشیب های کشنده احساسی به خودم دادم تا امروز … ” +

خیلیwow!

قصه داره هیجان انگیزناک تر می شود هر لحظه، بعد از رکسانا با ثبت اولین تجربۀ سی سالگی، حالا نوبت به ساناز است که مرا سر ذوق بیاورد با این کامنت؛ ” سلام. من یکی از همون خانمهای سی ساله ام! همون که شروع سی سالگی برایم خیلی سخت بود. فکر می کردم پیر می شم و می میرم. دیگه همه فکر می کنن من نباید شیطونی کنم. بعد دیدم اصل از این خبرها نیست. قیافه ام عوض شده. بهتر شده. جا افتادم. و همین طور بزرگ ترین تصمیمات و توی سی سالگی گرفتم. توی سی سالگی به معنای واقعی عاشق شدم. توی سی سالگی مستقل شدم و توی سی سالگی برای اولین بار خیلی کارها رو کردم. جلوی پدر و مادرم ایستادم و بهشون ثابت کردم که من دیگه نی نی نیستم. جلوی خواهرم ایستادم که دیگه مثل قبل تو زندگی من دخالت نکنه. جلوی همسر سابقم ایستادم تا حقم و ازش بگیرم. سی سالگی ام پربار ترین سال زندگیم به حساب می آد. درست بر خلاف چیزی که فکر می کردم. “

وقتی که می خواستم به آن یک مورد (فوق الذکر!) اشاره کنم دلم نمی آمد. شاید برای اینکه ساناز تنها بانویی بود که بیشتر نگران به نظر می رسید از بابت سی سالگی اش … دوباره این چند سطر را مرور می کنم با خودم؛ “دیگه این تولد سی سالگی داره خیلی بزرگ جلوه می کنه. منم که بیشتر و بیشتر دارم میترسم. هی به همه میگم هر روز ازم بپرسین چند سالته. این روزهای آخریه که می تونم بگم بیست و نه. دیگه هیچوقت تو عمرم این شانس و ندارم که بگم بیست و …!! فکر کنم من دیوونم که می شینم به این چیزها فکر می کنم. اما خوب خیلی برام سخته که دیگه بگم سی..همیشه سی سالگی برام خیلی زیاد به نظر می آمده. کاش می شد آدم همیشه جوون بمونه. ” + نمی دانید چقدر خوشحال هستم برایش؛ زیاد. من که گفتم کار ما درست تر از این حرفاست. خیلی خانوم هستیم همگی.

بعدها اضافه کردها؛

+ سی سالگی … – مهران قاسمی

+ سی سالگی … – منصور نصیری

+ سی سالگی… – خوابی در هیاهو (عادله)

+ سی‌سالگی ...-  علیرضا شیرازی (مدیر بلاگفا)

+ سی سالگی … – به همین سادگی

+ سی سالگی … – علیرضا معتمدی

+ سی‌سالگی … – وبلاگ اتّفاق

+ سی‌سالگی … – وبلاگ صندوقک

+ ای که ۳۰ سال رفت و در خوابی! – همشهری آن‌لاین

+ سی‌سالگی … – وبلاگ همه خواب‌ند

+ سی سالگی … – وبلاگ کلاغ سیاهه

+ سی سالگی … – وبلاگ حرف‌هایی از روی سادگی

+ سی سالگی … –  وبلاگ حاشیه‌ها

+ سی سالگی … – وبلاگ از زندگی

+ سی‌ سالگی … – .وبلاگ چهار ستاره مانده به صبح

+ سی‌ سالگی … – .وبلاگ صید قزل‌آلا در مدرسه

+ سی‌ سالگی … – .وبلاگ انگار نه انگار

+ سی سالگی … – وبلاگ این روزها

+ سی سالگی … – وبلاگ منصفانه

 

۱۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. فافا در 08/08/05 گفت:

    به وبلاگ سی و پنج درجه سر بزنید. اونجا کیوان از سی سالگی خودش نوشته البته با کمی ابهام.

  2. مانا در 08/08/05 گفت:

    اول اینکه ممنون. بعد اینکه برای من سی سالگی معنی پیری نداشت. اصلا سن مساله اصلی نبود و نیست. مهم عبور از بیست سالگی ها هست که به نظرم دوره آزمون و خطا هستند و به آدم امکان ریسک بیشتری میدهند و البته دیوانگی بیشتر! و سی سالگی متاسفانه در نظر بیشتر ادمها و اطرافیان خودم سن عاقل شدن و سرپیچی از فرمان دل! تصمیم فعلی من مقاومت در مقابل این پیش فرضهاست. اگر موفق شوم

  3. رکسانا در 08/08/05 گفت:

    سلام. مرسی از توجه ات… راستش من یک کمی هیجان زده بودم از این تولد سی سالگی… و علت اش هم نمیدونم چی بود. به هر حال بالا رفتن سن آنقدر برایم اهمیت ندارد فقط نگران آن یک دندانه ای هستم که اضافه شده به عدد سن و ۹ سالی قر ار است با من بماند….

  4. 1001روزنه در 08/08/05 گفت:

    من با یه نوشته طنز از سی سالگیم نوشتم و البته حس خوبی داشتم.
    تولدتو تبریک میگم و امیدوارم ازین دهه زندگیت لذت مخصوص بخودشو ببری.

  5. K1-35 در 08/08/05 گفت:

    جالب! مجموعه ی جالبی بود، لذا لینک دادیم!

    این جا هم با دل دردهایی مشابه مواجه خواهید شد، باشد که به کار آید 🙂

    http://blog.35dg.com/?id=835
    "از مجرد بودنم در آستانه سی سالگی بی نهایت احساس خوبی دارم. این احساسی نیست که در طول مسیر هم تجربه کرده باشم،‌ یعنی این سالها پیوسته با انبوهی از دوگانگی ها و سوالات پیچ در پیچ و نقاط مبهم دست و پنجه نرم کرده ام و همیشه از این که به آن هدف نهایی،‌ آن آدم رویاها و آن نیمه گمشده ام نرسم وحشت داشته ام. همیشه درگیر این بوده ام که آیا راهی که انتخاب کرده ام درست هست یا نه…"

  6. holmes در 08/08/05 گفت:

    خب من چهار سال و چند ماه پیش سی ساله شدم…نوشته شما رو که دیدم رفتم سراغ نوشته خودم…در سی سالگی…چون دقیقاً یادمه که اوضاعم چطوری بود…درست یک هفته بود که پدرم توی کما بود…و سی سالگی من.اگر دوست داشتی لینکش این زیره…
    http://holmes.blogspot.com/2003/06/blog-post_09.html#links

  7. ناتالی در 08/08/05 گفت:

    جالب بود! واسه من سی و یک خیلی بهتر از سی هستش. سی یه جورایی سنگینی می کرد همه اش فکر می کردم باید همه ی سالهای گذشته ام رو بررسی و تحلیل کنم. یا باید یه اتفاقی بیفته. اما سی و یک خیلی شادتره! سبکه انگار!

  8. مانا در 08/08/05 گفت:

    من الان کامنتها رو امتحان کردم کار میکردن که!

  9. مانا در 08/08/05 گفت:

    کامنتم نصفه پابلیش شد:)) داشتم میگفتم باید توی گزینه ها other رو انتخاب کنی تا کامنتت رو راحت پابلیش کنی.خانم مهربون خیلی زیاد از پست و میل دوست داشتنیت ممنون

  10. ساناز در 08/08/05 گفت:

    سلام…
    من یکی از همون خانمهای سی سالم! همون که برام شروع سی سالگی خیلی سخت بود. فکر میکردم پیر میشم و میمیرم. دیگه همه فکر میکنن من نباید شیطونی کنم. بعد دیدم اصل از این خبرها نیست. قیافم عوض شده. بهتر شده. جا افتادم. و همینطور بزرگترین تصمیمات و تو سی سالگی گرفتم. تو سی سالگی به معنای واقعی عاشق شدم. تو سی سالگی مستقل شدم و تو سی سالگی برای اولین بار خیلی کارها رو کردم. جلوی پدر و مادرم ایستادم و بهشون ثابت کردم که من دیگه نی نی نیستم. جلوی خواهرم ایستادم که دیگه مثل قبل تو زندگی من دخالت نکنه. جلوی همسر سابقم ایستادم تا حقم و ازش بگیرم. سی سالگیم پربار ترین سال زندگیم به حساب میاد..درست بر خلاف اونچه که فکر میکردم

  11. عادله در 08/08/05 گفت:

    عجب تحقیق جامع و فوق العاده ای . یادم باشه ۶ ماه دیگه منم احساسم رو براتون بنویسم !

  12. بیمار ذهنی متولد آگوست ! در 08/08/05 گفت:

    کاش وب نوشتن دلیل قانع کننده ای بود برای بودن

    !

  13. پونه بريراني در 08/08/05 گفت:

    و تو چه دانی که سی و شش سالگی چیست

دیدگاه خود را ارسال کنید