چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کافه ستاره

کافه ستاره رو برای نمی دانم چند صدمین بار، وقتی که از شمال بر می گشتیم، در اتوبوس دیدم و مرتب یاد حرف های سارا می افتادم دربارۀ خسرو … پیش از این، کافه ستاره بیشتر مرا به یاد حرف های سولماز می انداخت وقتی که با آن لحن و شیوۀ جالب ِصحبت کردنش دربارۀ رویا تیموریان و آن اپیزود سوم حرف می زد و … این بار که فیلم را می دیدم آن امید و پویایی و سادگی و شادی و عشقی را که در آن اپیزود سوم بود، بیشتر دوست داشتم. دلم ملوک را خواست که برای تعبیر فال حافظش دست به کار شده و خواسته بود در آن حوالگی به تقدیر تغییری ایجاد کند و … دلم خواست در مسیر تحقق آن رویای الهی که فلسفۀ بودن ِ من است حرکت کنم؛ با امید و پویایی و سادگی و شادی و عشق …

عکس

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. از زندگی در 08/08/05 گفت:

    سلام! خیلی هوس کردم این فیلم رو ببینم ! مرسی که کنجکاوی م رو برانگیختید 🙂

دیدگاه خود را ارسال کنید