بیا و قافلهها را به راه برگردان
به پایتخت زمین، پادشاه برگردان
به بادهای پریشان امانتی بسپار
به چشمهای عزیزان نگاه برگردان
عصای معجزه در دست، روی صحنه بیا
و مار شعبده را در کلاه برگردان
بیا و گلّهی بیپاسبان حیران را
از آستانهی کشتارگاه برگردان
ستاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد
چراغ راهنما را به ماه برگردان
به یک اشاره قطار غرور انسان را
از انتهای همین ایستگاه برگردان
میان خیل خدایان تازه گم شدهام
مرا به آن طرف لا اله برگردان