چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اینجا دشت ها
عمودی اند
نمی شود افق را دید
خورشید هر صبح
هبوط می کند
و هر شب طلوع
مردمان اینجا ایستاده می خوابند
برایم از آنجا بگوید
می ترسم بوی سیب را
فراموش کنم
راستی سار ها هنوز می خوانند؟
برایم کمی بوی نارنج پوست کنید
راستی دلم گرفته است

حمید ابراهیمی

تو آسمون، همیشه، از یه ارتفاعی به بعد، دیگه هیچ ابری وجود نداره، پس هر وقت آسمون دلت ابری شد، با ابرا جنگ نکن، فقط، اوج بگیر *

* به یادگار می مونه یه گوشه ای از ذهنم واسه وقتایی که … از یه جایی به بعد، توی زندگی، واسه سخت گیری، حوصله و دلیلی وجود نداره …

* چقدر همه چیزمان به همه چیزمان می آید!

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. زهره در 08/08/05 گفت:

    خیلی قشنگ وبه موقع تود . من دلم خیلی گرفته وتنهام . نمی دونم توان اوج گرفتن رو دارم !
    دعا کن خدا به بالهای من هم توانی بده که بتونم به آرامی از این ابرها گذر کنم .

    به امید اینکه از همه این ابرهای تیره ، زشت، دورو ، پررو ، بدذات ، خودخواه ، و…………………………………………………………………………………………………….. عبور کنیم وبرسیم به اونجایی که دیگه هیچ سایه هیچ ایری دل کوچک مارو تاریک وغمگین نکنه!
    هنگامی که دستهایت رو به آسمونه دل بارونی من رو هم فراموش نکن !

  2. زهره در 08/08/05 گفت:

    منظورم "بود"

دیدگاه خود را ارسال کنید