چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

پیش نوشت)؛ همۀ دیشب تا صبح، حس و حال خوبی نداشتم. گندی زده بودم که پیامد روانی و عاطفی آن تا الان هم مرا اسیر خودش کرده است! راه حلی به ذهنم نمی رسد برای رهایی!!! به خودم فشار می آورم بلکه به خاطر بیاورم سال گذشته در چنین روزی کجا بودم، چه حسی داشتم، چه می کردم و …. از این نوع یادآوری های گذشته ام خوشم می آید. دست کمش این است که خیال آدم راحت می شود. دوباره به یادم می آورد «این نیز بگذرد» وقتی از طریق حافظه ام راه به خاطره ای نمی برم. دوباره می روم سراغ بایگانی آن وبلاگ سابقم و به دنبال یادداشتی می گردم با تاریخ چنین روزی … یک سال قبل تر … آن وقت یادم می آید که اوووووه! پارسال، در چنین شبی، توی اتوبوس بودم. تنها و داشتم از مشهد برمی گشتم تهران و این خانومی که کنار دستم نشسته بود چقدر مکدر کرده بود خاطرم را و چقدر خیالبافی کرده بودم و  … اووووووووه! الان در مسیر دیگری برای هدف دیگری ایستاده ام… زندگی بازی های غریبی دارد با آدم … من اصلن بلد نیستم بازی کنم …

*

جلوی در ورودی  می ایستم تا نوبت به من برسد و خادمی که مسئول بازرسی زائران است، تن و بدن و مال مرا هم تفتیش کند. جلوی خانمی که سفت و سخت، رو گرفته و آدم خیال می کند که در تمام عمرش یکبار هم نخندیده است، درکیفم را باز می کنم و او مشغول بازرسی کیفم می شود و یکی یکی کتاب ها و دفترهایم را لمس و مرور می کند: داستان راستان، کتاب عشق که تونی موریسون نوشته، دفتری که شعرهای تو را در آن می نویسم، دفتر خاطرات خودم، ویژه نامه ی داستان روزنامه ی شرق و دفتر کوچکی که شعرهای دیگران را در آن حمل می کنم. زن، پلاستیکی را که در دست دیگرم گرفته ام  را هم باز کرده و دارد تویش را نگاه می کند که یک بطری آب و لقمۀ بزرگی از نان و پنیر و سبزی در ته آن است. لبخند کمرنگی می نشیند گوشۀ لب زن و مهربان نگاهم می کند و می گوید: زیارتتون قبول باشه، التماس دعا

در برابر کتیبه ای که اذن دخول زیارت حضرت رضا (ع) بر روی آن نوشته شده، می ایستم و زیر لب می خوانم: خدایا من بر درگاهی از درهای خانه های پیامبر تو ایستاده ام. و یاد کسی می افتم که گفته بود: در مدینه می توان به قدر یک معجزه مؤمن شد. خواندن زیارت نامه را پی می گیرم و … سخن مرا می شنوند و سلام مرا جواب می دهند و تو بر شنوایی ام از شنیدن آن پرده افکندی و راه فهم مرا به لذت مناجات با آنان گشوده ای و من، ای پروردگارم …

داشتم کفش هایم را می گذاشتم توی پلاستیک که دختری از راه رسید و هنوز نگاه من به رؤیت او نایل نشده، صدایش را شنیدم که داشت می پرسید: شما از کدام در وارد صحن آزادی شدید؟ به دختر نگاه می کنم که روی مقنعه اش یک کارت نصب کرده و روی آن، درشت نوشته شده: مصاحبه گر.  رویم را بر می گردانم به سمت دری که از آن وارد شده ام و به دختر می گویم: از آن در … و با خودم کلمۀ آزادی را مرور می کنم که از دهان دختر شنیده ام و مرا یاد کبوتر صورتی نگاهم انداخته که در مردمک چشمهایم، اسیرخیال و خاطره است. به دختر نگاه می کنم که دارد روی برگه های جدول بندی شده ای که در دست دارد علامت می گذارد و دوباره صدایش را می شنوم که می پرسد: حالا می خواهید به کجا بروید؟ من هم دری را که رو به رویم قرار گرفته نشانش می دهم. در، میانِ قاب طلایی رنگش می درخشد و روشنایی اش می ریزد توی چشمهایم که حالا رو به دختر دارد و دارم می گویم: احتمالاً می روم آنجا… و  سمت در طلایی را نشانش می دهم. دختر ادامۀ سؤال قبلی اش را گرفته و می پرسد: اگر آن در بسته باشد- و به دری اشاره می کند که من از آن وارد شده ام –  از کدام در وارد صحن آزادی می شوید؟ در ادامۀ سؤال دختر، تکرار می کنم: کدام در؟ و کمی بعد جواب می دهمش: خب اگر آن در بسته باشد می گردم یک در دیگر پیدا می کنم که باز باشد! دخترانگار که برد خود را قطعی فرض کرده، ادامه می دهد: پس نمی دانید از کدام در باید وارد شوید؟ می گویم: نه! اما، دلم می خواهد بگویم: بالاخره آدم یک در باز پیدا می کند که از آن وارد شود حتی اگر تنگ باشد… می شنوم که کسی می گوید: توکل و صبر کلید گشایش همۀ درهای بسته است.

پروردگار من! از سرزمینم به سوی تو آهنگ نمودم و شهرها را به امید رحمت تو در نوردیدم. پس مرا نؤمید مساز و جز با برآورده شدن حاجتم مرا باز مگردان!

در انتهایی ترین صفحه از زیارت نامه ای که می خوانم جملاتی نوشته که حدیث است از حضرت رضا (ع). یکی اش این است که می فرماید: بندگی خدا به زیادی روزه گرفتن و نمازگزاردن نیست  بلکه  به بسیاری تفکر در امر آفرینش است.

تابستان است. در خاطرات و زیارت های من هیچ فصلِ تابستانی نیست الا همین یکی، که خیلی هم شلوغ است. نشسته ام توی زاویۀ یکی از رواق های رو به قبله و در چشم انداز من تا پیداست زائر است و زائر و منتهای این همه، ردیفی از درهای هم  شکل و همانند! خیره می شوم به ازدحام روبرویم و دنبال یک پنجره می گردم…  یاد نقاشی هایی می افتم که توی دبستان می کشیدم: خانه هایی که سقف شیروانی قهوه ای دارند و دو تا پنجرۀ روشن و یک  دود کش کهنه که از کنارۀ شیروانی، دود و خاکستر بیرون می دهد تا نشان دهد اجاق خانه گرم است … خیالم را متمرکز می کنم توی چشم آدم هایی که بر پردۀ بینایی ام نقش شده اند و نیت می کنم به قصد رؤیت پنجره ای در عمق چشمهایشان … توی نگاه هر آفریده ای پنجره ای هست که رو به یک آسمان سبز و خواستنی باز می شود که آسمان هر کسی از دیگری بالاتر است و هر کسی به قدر خودش به خدا نزدیک است: هر کسی از دیگری نزدیک تر انگار …

زهره  دارد می گوید که وقتی بچه بوده با خواهرها و برادرهاش و پدر و مادرش می آمده اند زیارت و توی این رواق ها فرش می انداختند و … و من با نگاهم رد عبور پاهای دختر کوچکی را دنبال می کنم که دارد توی صحن می دود …

ضربان ناقوس وار ساعت- هر یک ربع – یک بارتکرار می شود و مرا به یاد یک شنبه های کلیسایی می اندازد که سر خیابان آبان است و همین طور  یک شنبه ای که با تو – یک ربع- گذشت….

دخترک  گوشه های چادر سفید گلدارش را سفت گرفته توی کوچکی انگشت های مشت شده اش و دارد می دود و خنده ریزک هایش را می ریزد لابه لای بزرگسالی آدم هایی که تند تند سلام می فرستند و مُدام صلوات می گویند. نسیم زیر سبکی چادر نماز دخترک خانه کرده و خنکای آن ریخته توی نگاه من که دارد رد عبور پاهای دختر را دنبال می کند و به هیچ زیارت کودکانه ای نمی رسد …

گوشۀ صحن، پدر و پسری  نشسته اند پای هم صحبتی هم-  پسر دارد مُدام حرف می زند و کلماتش مفهوم شنیده نمی شود. بر طبق جدول کتاب توانبخشی مان می توان پسر را در گروه کسانی که بهرۀ هوشی شان کمتر از ۷۰ است طبقه بندی کرد که به آنها می گویند: کودکان مرزی و سن عقلی شان به اندازۀ یک کودک ۶ ساله است و آموزش پذیرند برای یادگیری مفاهیمی نظیر اعداد و غذا خوردن با قاشق و بستن دکمه ها و بند کفش هایشان … هنوز دارم توی طبقه بندی انواع عقب ماندگی های ذهنی سیر می کنم که مادر پسرک هم از راه  می رسد که انگار رفته بوده زیارت و حالا، پسر، خودش را از گردن مادرش آویزان کرده و دارد می بوسدش و مادر هم از توی پلاستیکی که  در دستش گرفته یک روسری گلدار قرمز بیرون می آورد و می کشد روی سر و صورت پسرش و من یاد کتاب بهداشت روانی مان می افتم و اولین احساس خانواده ها در برابر تولد کودک عقب ماندۀ ذهنی که احساس گناه است!

صدای رسای موذن و آهنگ شیرین اذان تمام صحن را پر کرده است. خیلی زود سرخی فرش هایی که در محیط صحن پهن شده اند در رنگ های متنوع زائران گم می شود و کمی بعد، جزر و مدی رنگارنگ از جماعت انسان ها شکل می گیرد که در رکوع و سجود خیز می روند و آمدِ شان در قیام و نیت است …

دخترک، چشمهای مورب و تنگی دارد و دستش را انداخته دور گردن دختر دیگری که شاید کمی از خودش کوچکتر باشد و دارد رو به دو دختر دیگر که چشمهایشان درشت و سیاه است می گوید: اسم این زهرا است. زهرا دوست من است.  و بعد، زهرا را به خودش نزدیک می کند و در گوشی، حرف هایی را به شنوایی زهرا می ریزد و کمی بعدتر، زهرا همۀ آن حرف ها را – که دخترک چشم تنگ به او گفته است- رو به دو دختر چشم سیاه  تکرار می کند: شما هم می آئید با هم دوست بشویم تا خیلی بشویم!!!

کتاب بزرگ از سورۀ انبیا باز می شود و من از همۀ صد و چند آیۀ آن تنها دو آیه را به خاطر می سپارم که می گوید: کل نفس ذائقه الموت و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون/ خلق الانسان من عجل ساوریکم آیاتی فلا تستعجلون/ و از میان تمام پیامبران – محمد و ابراهیم و ایوب و اسحاق موسی و مریم و عیسی و نوح و لوط و سلیمان و یونس و یوسف و … یاد تو می افتم که شاعرترین بودی …  *

پ . ن *)؛ این یادداشت سه شنبه  ۲۱/ ۶/ ۱۳۸۵ نوشته شد.

۴ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. علی در 08/08/05 گفت:

    خوبه که آدم گذشته رو مرور کنه ولی ای کاش یه پاک کن هم داشته باشته البته بعضی موقع ها .

  2. خیاط در 08/08/05 گفت:

    زیارتت هم مثل منه، همش به سیر و سفر تو چشمهای مردم می گذره!

  3. خودم!!! در 08/08/05 گفت:

    خیاط جان! در مجموع خیلی … آره!

  4. علی در 08/08/05 گفت:

    راستی یه چیزی یادم رفت . سه شنبه بیستم بود نه بیست و یکم

دیدگاه خود را ارسال کنید