چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

عقربه‌ی قطب نما به سمت شب می چرخد. چراغ نزدیک‌ترین همسایه به من روشن، با آن چشمکِ شوخ خاطره انگیز ستاره اش، ایستاده است در مهتاب. در کنج این جغرافیا، از بیراهۀ هر چه فکر به ساحل دریا می رسد صدای قدم هایمان … ردّ حضور منتشر نور را دنبال می کنیم در سایۀ تاریک شب که معنا بال می گسترد به اوج … سر گذاشته بر سینۀ خدا، عطر گیسوانش در باد، هفت دریا اشک دَم ِ مشک من اما … گریستم تا صدای صدف های دور، از یادِ وقت پُر شود. اینک، شب از دریا سرشار است و ما … پایین پلکان، دریای روز انتظار ما را می کشد و دریای انتظار هم …

باید دل به دریا زد و رفت …

حتا اگر شهری نباشد در آن سمت اساطیری معروف …

دیدگاه خود را ارسال کنید