باید دوست داشت و اضطرابی به خود راه نداد که خوب است یا بد؟*
نشستهام اینجا، در محاصرهی کتابهای تاریخ هنر، پیِ چرایی و چهگونهگی تئاتر ابسورد (ابزورد یا پوچی)، برادر کوچکترم نشسته پای تلویزیون، هر چند وقت یکبار هم اینجاست که بگوید “ بیا یوزااااااااااارسیف رو ببین! “ من امّا مشتاقترم تا هر چه زودتر «آلفرد ژاری» را ببینم توی این کتابهای حجیم و عظیمِ تاریخ تئاتر، همزمان با پیدا شدن «ژاری» در متن یکی از کتابهایم، صدای «زلیخا» را میشنوم که خسته و فرسوده به دو زن دیگر میگوید: «کار من انتظار کشیدن است. یوسف، منتظر گذاشتن.» و کمی بعدتر، در پاسخ به نمیدانم کدام سؤال، ادامه میدهد: «عاشق نشدهای! همهی زندگی من انتظار است. اگر انتظار نکشم، چرا زندگی کنم؟ این انتظار به من امید میدهد. به زندگی من هدف میدهد.» جدای سریالِ فرجالله سلحشور که سه سکانس از آن را دیدهام فقط، همیشه قصهی یوسف و زلیخا را دوست داشتهام و بیشتر از پیغمبری یوسف، عشقِ زلیخا را ستودهام و در همین فکر و خیال، یکهو میبینم در ادامهی یادداشتاَم دربارهی «شاه اوبو» حرفِ زلیخا را نوشتهام که به آن دو زن گفت؛ «انتظار یوسف همهی زندگی من است.» بعد، یادِ «پیکر فرهاد» میافتم و جملهای از متن آن داستان که در افکار من هک شده است؛ «انتظار که چیز بدی نیست. روزنهی امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.» امّا هر چهقدر به حافظهام رجوع میکنم دیگر خاطرم نیست کلیّت این داستانِ «عباس معروفی» را و فکر میکنم از نظر فیزیولوژی یا روانی چه اتّفاقی برای کجای مغز بیفتد آدم در بهیادسپاری کلیّات دچار نقص میشود امّا جزئیات امور … که میبینم رفتهام یک لیوان چای ریختهام برای خودم، کامپیوتر را روشن کردهام و گذاشتهام پریها آوازشان را از حنجرهی «داریوش» رها کنند در این خلوتِ پُر ازدحام؛ “ زندگی جز مرگ در پای تو نیست/ شعله زد عشق ُ من از نو/ نو شدم/ پُر شدم از عشق تو / من به خود برگشتم از تو/ تو شدم”
* به نقل از «مائدههای زمینی» + حق با شماست جان من باید تمرکز داشته باشم ولی من باید/ نباید حالیام نیست در مجموع!
نسیم در 09/03/08 گفت:
و همه زندگی من به انتظار تو گذشت