چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوختۀ بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی ست
که سحر گاهان فواره‌ی کوچک می خواند

مادر آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد

همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهُده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند

پی نوشت ۱)؛ فتح باغ را  فروغ فرخزاد سروده است.

پی نوشت ۲)؛ گفته بودی هر وقت به خیال و خاطره ات می افتد یادِ من، انگاری شستم از غیب، خبردارِ احوالت شده باشد تلفن می زنم پیش از غروبِ آفتابِ آن روز! چرا یادم نمی کنی این روزها … حواست هست اصلن؟ دیگر تلفن نمی زنم به تو … این روزها …

۶ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مسعود در 08/08/05 گفت:

    این نظر مال پست پایین است

    می خواستم بگم این اطرافیا خوداشون ازدواج میکنند .لذت اش را میبرند
    به ما که میرسه میگند ازدواج نکنی ها.بدبخت میشی .

    ولی از یه زاویه دیگه اگه به موضوع نگاه کنی میبینی حق با اون هاست.
    طفلکی ها با یک ذهنیت دیگه وارد زندگی مشترک میشوند.بعد که وارد گود می شوند می بینند زندگی همه اش اون چیز هایی نبود که اونها فکر میکردند.

  2. آوامین در 08/08/05 گفت:

    چرا دیگه به من تلفن نمی زنی؟

  3. آوامین در 08/08/05 گفت:

    الهی بمیرم برات دلتنگی و منتظر…نازی رویا جونم…

  4. آوامین در 08/08/05 گفت:

    فروغ نبود نصف دلتنگی هامونو چه جوری بیان می کردیم…روحت شاد فروغ…

  5. علی هوشمند در 08/08/05 گفت:

    درود !

  6. سر در گم در 08/08/05 گفت:


    حال کردم

دیدگاه خود را ارسال کنید