یکم؛ وبلاگ و وبلاگنویسی
اصلن هم خاطرتان ناجمع! من کلّی خوشم میآید شما هی بیایید اینجا و کامنت بگذارید؛ به به چه قالب قشنگی! عجب سَری، دُمی، رنگی، کلاغ ِ قشنگی!!! خب، صادقانه اعتراف کرده بودم که بهترینِ تفریح سالم من همین قالبسازی! است آن هم در این روزهای پایانی سال که دستمان به نوشتن نمیرود و برای خواندن کتاب هم حوصلهمان کم شده و وقتمان نیز ضیق! اتمام حجّتهای مرا بیخیال بشوید که ما بندهی هیچ نیستیم الا اصل لذّتمان و هر آنچه عشقمان بکشد! منتهاش، با وجود این اوضاع و تعطیلاتِ رسمی ذهن و حوصله و خیالِ ما، با خودمان فکر کردیم، اراجیفنامه بنویسیم برای بدرقهی سال یکهزار و سیصد و هشتادِ خوک، مثلن از همین وبلاگ و وبلاگنویسیام شروع کنیم و تابستانِ امسال که قصههای خوبی داشت. مثلن یکی همین چهار ستاره مانده به صبح که اگر اشتباه نکنم دهمین وبلاگ من است در این کمتر از دو سالی که میگذرد. آن یکی وبلاگهای سابقمان الان نیست و نابود شدهاند مگر ریزش هوای سرد و اینجا جمکران (و یکی دیگر که محرمانه است!) که هنوز جان سالم ماندهاند از دستِ اقدامات انتحاریمان که خشونتبارترینِ آنها تیشه زدن به ریشهی اینجا همیشه جنوب بود که بسی دوست میداشتیم آنجا را و میشود گفت اولین جایی بود که دوام آورده بودیم در آن برای بیشتر از دهماه و الان هم، نمیدانم به لطفِ کدام رفیق است که سراپا مانده هنوزم. وگرنه، ما کلن با خاک یکسان کرده بودیم آنجا را و یکی احیاء کردهاش دوباره و ما داریم از شدّت فضولی دق میکنیم تا بلکه بفهمیم خاطر آنجا برای چه کسی اینقدر عزیز بوده آخر؟
همین منٍ ساده در 08/08/05 گفت:
سلام رویا !
من نه حوصله وبلاگ خونی دارم ، نه حوصله دارم چیزی بنویسم ، اصولا حوصله هیچ چیزو هیچ کسی و ندارم. انگاری افسرده شدم،
ولی بی خیال، فقط حسنش اینه که فقط میام وسر می زنم ، نوشتنت خیلی خوب شده ، ای ول