چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

این آقای دوستِ عزیزِ ما، بنابر فراخور توانمندی‌های ذهنی و فضایی‌شان، از یک‌سری قوانین فیزیکی یاد کرده‌اند و توضیح داده‌اند درباره‌ی جاذبه‌ها و جذّابیّت‌هایی …

من امّا، درباره‌ی فیزیک به قدر همان دو واحد درس عمومی می‌دانم در کلاس اوّل دبیرستان. (که البته نمره‌ی خوبی هم گرفته بودم از آن؛ نوزده و نیم!) منتها، الان شما هر چقدر درباره‌ی فیزیک میزیک توضیح بدهید که مثلن نیوتن فلان و انیشتین بهمان! از انیشتین تک جمله‌ای را به خاطر می‌آورم که گفته بود برای موفّقیّت به نود و نه درصد تلاش نیاز است و یک درصد نبوغ! و نیوتن مرا به یادِ کتابی می‌اندازد که مفاهیم ِ زیبای آن تبدیل شده‌اند به باورهایی تغییر‌ناپذیر در ذهن من! این کتاب را نقی سلیمانی نوشته است. هر چقدر شازده ‌کوچولو برای بچّه‌ها نوشته شده است و به دردِ بزرگترها می‌خورد این کتابِ جناب سیب منتظر نیوتن بود نیز همچنین. مخاطب آن یکی از گروه‌های سنّی الف تا ی است یحتمل! بیشتر نوجوانان شاید. دو داستان دارد؛ یکی آنی و دیگری جناب “سیب”! منتظر “نیوتن” بود. باید داستان را بخوانید حتمن تا بدانید اصلن اینکه قانونی به این اهمیّت کشف شد تنها یک دلیل داشت؛ سیب‌ها نیوتن را دوست می‌داشتند و چه سخت دوست می‌داشتند زیرا که حاضر بودند خودشان را توی سر او بکوبند! و عشق و جاذبه این‌طوری به وجود می‌آید چرا که از مشترکات عاشقان یکی هم این است که انتظارهای یکدیگر را به سر همدیگر می‌کوبند. ص ۳۷

* * *

نیوتن گفت:”حتمن نیرو و قدرتی در زمین هست که سیب را به طرف پایین می‌کشد نیرویی که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را ببیند.” و با صدای بلند فکر کرد و فکر کرد و سیب‌ها خندیدند و خندیدند و قاه‌قاه خندیدند! … امّا، یک سیب بود که روزها و روزها بعد، وقتی به این ماجرا فکر می‌کرد دیگر خنده‌اش نگرفت بلکه غم سنگینی تمام تُردی وجودش را پوشاند و تمام ذرّات اتمش را فرا گرفت و تب‌دارتر و سرخ‌تر و سرخ‌تر شد. چندان‌که سیب‌های دیگر پچ‌پچ‌کنان در میان خود، می‌گفتند:”او چه‌اش است؟”ص ۳۸ و او عاشق بود و دیگر هرگز دوست نداشت خورده شود. می‌خواست حتّا برای یک‌بار هم که شده، نیوتن بیاید و باز هم با چشم دیگری به او نگاه کند… ص ۳۹

* * *

امّا عشق، علم دیگری بود که قانون اوّل آن، شکست (ونه پیروزی) بود. به تلسکوپ دیگری نیاز داشت و میکروسکوپ‌هایش به ترتیب دیگری میکروب‌ها را کشف می‌کردند. وانگهی، عاشقان با دل‌شان به همه چیز نگاه می‌کردند نه با چشم‌شان. بسا دل‌ها که چین می‌خورد یا می‌شکست و عاشقان، هیچ خم، به ابروی دل نمی‌آوردند. این تجربه‌ی مُکرّر هزار شکست، همچون پیروزی بود، یا عاشقان تصوّر می‌کردند که چنین است. از این گذشته عقل سیب‌ها گِرد بود چنان‌که عقل عاشقان. ص ۴۶

جناب سیب منتظر نیوتن بود

جناب سیب منتظر نیوتن بود

نقی سلیمانی. تهران؛ انتشارات زلال، چاپ اوّل ۱۳۷۴، ۴۷ صفحه، قیمت ۱۸۰ تومان! به نرخِ آن زمان!

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    پست پایینی رو برای کی نوشتی رویا؟

  2. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    میان این همه بی راه رهگذر
    تنها مرا
    برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند

    نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
    هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
    هی تو تنفس بی
    ترانه ی ناتمام
    تکلم آخرین از خلاص
    میان این همه پنجره که باز است به روی باد
    پس من چرا
    که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟

  3. همون در 08/08/05 گفت:

    بابا ول کنید این نیوتن بد بخت رو حالا یک شکری خورد …. بیچاره دستش از دنیا کوتاهه وگرنه می گفت که غلط کرده …راستی از به قاسم بگو عزیزدلی دل انگیزاگر اسلام دست ما رو نبسته بود (دیالوگ فیلم مارمولک )راستی یک چیزی به شما در وبم دادم …بخوان (دیالوگ جبرییل در غار حرا )……….

  4. همون در 08/08/05 گفت:

    بابا اقای بخت بر گشته پیدا کردی …..از طرف ما بهش بگو ما هم التماس دعا داریم …حالا من زشتم که زشتم …تو باید به همه بگی …..مگه زشت ها دل ندارند …هان هان …من می رم یک سر خودم رو بکشم بیام …کاری نداری …ببینم قاسم بخت بر گشته رو کچل کردی بس نبود .و..حالا دنبال یکی دیگه هستی …بمیرم براش چه رنجی کشید لوس ………..

  5. همون در 08/08/05 گفت:

    ببین زیاد خودتو ناراحن نکن …من شنیدم تازگی ها ترشیدگی کلاس داره …به جون خودم ……شما هم مثل ما کلاس بذار بگو ….قصد ادامه تحصیل داشتم ……..

  6. همون در 08/08/05 گفت:

    یک چیز یادم رفت بگم ….یادت باشه بوی ترشیدگی خانوم ها از بوی تعفن اقایون خیلی بهتره …
    (عجب جمله تاریخی گفتم برم بدم با اب طلا سر در خونمون بنویسن )
    راستی من یک عدد سوال هم دارم با ام اس می پرسم …بجواب …بوس …..(از نوع فرانسوی نیست منحرف )از نوع هندیه …پاک و تمیز و خلاصه …….

  7. هومن - گندم در 08/08/05 گفت:

    ما حاضریم شرط ببندیم که شما تا ته پست وسعت روح را نخوانده اید!
    خوانده اید؟!؟!

    چهار ستاره مانده به صبح؛
    شرط بر سر چی بود که شما باختی! ما تا آن ته تهش را خواندیم. با لینک اضافه‌اش حتّا. چطور؟

  8. کارگر در 08/08/05 گفت:

    ای بابا نیوتن خودش نفهمید چی کار کرده!!

  9. همون در 08/08/05 گفت:

    ای خدا یکی بیاد جواب احساساته من رو بده …من چه شب تا صبح هایی که چشم رو هم نذاشتم …..دیگه این بار بگو من رفتم خودم رو بکشم …اصرار نکن ….دیگه زندگی برای من معنا نداره ….اخ چه قدر دنیا سیاهه …چه قدر گریه م می گیره …..من می رم …به جون تو راه نداره من باید خودم رو بکشم …الکی جون قاسم رو قسم نخور تو چه می فهمی من چی می گم …تو که عاشق نشدی ….ولم کن بذار برم ….باشه به یک شرط خودم رو نمی کشم به این شرط که یکی قد بلند برام پیدا کنی …هم چین پر پر و پیمان (اصلا هم این کلمه ایهام نداره حرف مفت نزن )…..التماس دعا دارم ….فعلا ….

  10. آوامین در 08/08/05 گفت:

    پست قبلیت برای من نبود ولی انگار برای من بود…حرف ها ونصیحت های به قول خودت پیرزن…ولی من میگم پیرزن رویایی مهربون…
    گم نشدم من اما…شاید هم شدم…گاهی مواقع چیزهایی می بینی تو زندگی که باورش سخته…و وقتی باورش کنی دیدگاهت عوض میشه نسبت به خیلی چیزها…جبر روزگار…سعی می کنی بگذری…خودتو آرووم کنی وانمود کنی چیزی نشده…
    همه چیز مثل سابقه وانسان جایزالخطاست و این حرفها…خدا نکنه هیچ وقت هیچ کس همچین اشتباهی نکنه…چون این اشتباه به قیمت به هم ریختن باور ها و نابود شدن حباب فکر ادم ها میشه…حالا من هستم وحباب فکر خودم وچند نفر دیگه…کسی اشتباهی کرد و زندگییم جریانش دچار زلزله شد…عید امسال قول داده بودم بهت که شاد باشم و همه چیز خوب باشه…ولی چرخش چرخ وفلک روزگار انگار کمین کرده تا مثل شیطون بزنه ونقشه های ادم رو بر آب کنه…
    و اینجوری شد که امسال شروعش بدترین باشه…و من سعی کنم به خودم بقبولونم که مثل سالی که نکوست از بهارش پیداست یک دروغه…دروغه رویا؟نه؟؟؟؟؟
    —واسه این گفتم که منو یادت هست چون قبل اینکه برگردم به این فکر می کردم که اگه ازم بپرسن کجا بودی چی بگم…یکی مثل تو…کلی کل کل داشتم با خودم…ولی وقتی برگشتم و دیدم هیچ خبری ازت نیست…دلم گرفت…تمام مدتی که دور بودم ذهنم ولی اینجا بود همیشه…

دیدگاه خود را ارسال کنید