شلوار جیبدار دوست دارم؛ شش جیب، هشت جیب … هر چقدر تعداد جیب بیشتر که باشد، بهتر است. دوست دارم مانتویم هم جیب داشته باشد. دستکم دو تا جیب داشته باشد این هم. بعد، میماند یک برگه، گوشی تلفن و کلید و یه کمی پول که میگذارم توی جیبم. از کیف استفاده نمیکنم مگر بخواهم بروم سرکلاس، کتابی، دفتری لازم باشد که با خودم داشته باشم. دوست دارم همینطوری بی بار و بندیل باشم همیشه. همیشه نمیشود امّا، … {گیرم، شبیه پسرها به نظر برسد. چی کار کنم خب؟!}
مانتویم را میپوشم با روسری. یکسال قبلتر همیشه روسری را ترجیح میدادم ولی الان، شال. رنگی باشد. گل منگولی ترجین. {ما در لباس پوشیدن فرهنگِ خودمان را داریم که خیلی شخصی است. کار نداشته باشید بهمان!}
پیادهروی را دوست دارم به خصوص در خیابان که شلوغ هم باشد تا حواسِ کسی نماند پی آدم و آدم بتواند هی نگاه کند مردم را که وول میخورند لابهلای هم. راه میروم بیهدف. سرگردانیِ تام. شادی غریبی دارد با خودش. قرار نیست جایی بروی، عجله هم نداری، برای خودتی. خودِ خودت. در اختیار ِ اختیار. {من اصولن با ولگردی و وبگردی حال میکنم. به خودم ربط دارد! شما دوست نداری نکن!}
شاید چیبس بخرم با طعم سرکه یا یک لیوان آب طالبی، شایدم شیرموز. دوست دارم وقتی راه میروم چیزی بخورم. هی بخورم و راه بروم و نگاه کنم و هی همین دوباره. گاهی هم، میایستم جلوی ویترین مغازهای، گلفروشی، کیففروشی و کتابفروشی اگر باشد میروم داخل. {من غذا دوست ندارم. هله هوله خورم. اصرار نکنین. هی نگین تو چرا غذا نمیخوری. نمیخورم خُب!}
این یکی لذّتِ شگفتی دارد؛ ایستادهای در یک چاردیواری که از کف زمین تا نزدیکِ سقف پُر از کتاب است و من دلم میخواهد کتابی بردارم، بنشینم روی زمین، پاهایم را دراز کنم و پُشتم را تکیه داده باشم به قفسهی کتابهای شعر و بروم در هپروتِ خودم. کاری که زمانِ دانشکده خیلی تکرار میشد. آن پُشت، توی مخزن، ردیفِ آخر که کتابهای داستان بود با شعر. همیشه دراز به دراز میافتادم آنجا و پخشِ زمین میشدم بیخیال. گاهی دانشجو که میآمد، خودم را جمع و جور میکردم و آن، انگاری خودش خجالت کشیده باشد، برمیگشت و لابُد با خودش هم میگفت دخترهی دیوانه! {اینطوریاست دیگه! در قالب یک طرح پیشنهاد میشود به رئیس محترم کتابخانهی دانشکده در باب نیازمندیهای فرهنگی دانشجویان! بالاخره در هر نسلی، یکدرصدی آنرمال یافت میشود!}
اگر پول داشته باشم دوست دارم کلّی کتاب هم بخرم و بزنم بیرون. اگر پول هم نداشته باشم، آنقدر میگردم تا کتابی پیدا کنم که قیمتش هزار تومان باشد یا کتاب کودک برمیدارم از این دویست و پنجاه تومانیها. {همین.}
از اتوبوس متنفرم. به خصوص در کرج. تهران که باشی فرق میکند. بالاخره مادّیاش را که حساب کنی، اینکه آدم بیست تومان پول بلیط بدهد یا هشتصد تومان برای تاکسی، یک فرق زیادی دارد با هم. {میبینین که منم میفهمم اینا رو!}
مترو را دوست ندارم دیگر. وقتِ دانشکده رفتن یکحالِ خوبی داشت. الان اینطوری نیست دیگر. {گیرم پول نداشته باشم! من با مترو نمییام تهران!}
دوست دارم بروم سر خیابان. سوار اوّلین ماشینی بشوم که از راه میرسد. معمولن حرف میزنم با رانندهای که سر صحبت را باز کند. گاهی ناحسابی که درمیآیند هی خودم را لعنت میکنم که دفعهی آخرت باشد که اینطوری سر خیابان، سوار هر ماشینی میشوی و حرف میزنی با راننده و … قیافهی من دیدن دارد این جور وقتها، به شدّت ترسیدهام و هی صلوات و تلاش برای اینکه آن ته ماندهی شهامتِ ظاهریام را داشته باشم و لو نرود که هول کردهام. من امّا، حرف زدن با غریبهها را دوست دارم. شاید بس که مامانم سفارش میکرد توی بچگیام حرف نزنم با کسی؛ حتّا دوستهایم. {هی نگین چرا دست برنمیداری از این کارات، تقصیر خودته، با همه دوست میشی یا هر چی … من کار خودمو میکنم بههرحال!}
تهران و خانهمان را وقتی دوست دارم که خلوت باشند. هیچ کُنجِ دلخواهی ندارم نه در تهران و نه در خانهمان؛ مگر {…} و این اتاق کوچکم. {آدم یه حرفایی رو دلش نمیخواد بگه. اصلن حرفِ مسخرهای هم باشه شاید. دونستن/ ندونستن شما هم توفیری نداره. دلم نمیخواد بگم. همین.}
دوست دارم یک خانهی بزرگ داشته باشم در یک جزیرهی کوچک در میان آبهای اقیانوسِ آرام و خودم تنها جمعیّتِ زندهی آن جغرافیای شخصیام باشم. دستکم برای سه سال. بعد، آقا هم تشریف بیاورد! {من یه روزی این خونه رو میخرم و همین قدر تنها و علّاف، سه سال تموم زندگی میکنم اونجا. دوست دارم. گیرم منطق نداشته باشد این کار، احساس دارد و آرامش البته!}
معیار و میزانِ عاشقیّت «خودم» هستم و بس. دو بار، دو نفر عاشقم شدند و هر بار آن نفر را باور نکردم که نکردم. هنوزم. گیرم هردوتاشان هم مُخ مرا خورده باشند بس که خواستهاند قانعام کنند با حرفهایشان که با هر دوتاشان هم از دوازده شب تا شش صبح! هی فک زده باشم بلکه به این امید که حرفی بزنند تا باور کنم عشقشان را و بعد، … حق هم با کسی نبود الا خودم! نشان به آن نشان که اوّلی، … و دوّمی هم، … بماند! ولی، من عاشقِ آن نفر سوّم هستم که بعدِ آن سه سال انزوا در جزیره، تشریفِ مُبارکش را میآورد حضرتِ آقا… {آقای موردنظر رو عشقه! تا کور شود هر آن که نتواند دیدن!}
بسیار دوست داشتهام مردم را و مردم هم مرا. اینکه، تأکید میکنم دوستانم سرمایهی زندگیام هستند برای این است که رفیقبازم. خیلی. فرقی هم نمیکند دختر و پسر، مرد و زن، پیر و جوان. کلّی تنوع دارند از همه نظر! هی به خودم میگویم غلط کردی بعد از این بخواهی با کسی دوست شوی مگر ندیدی که …. حالا مگه من حالیم میشود اصلن! {من میتونم به خودم بگم چی کار کنم، چی کار کنم! شما امّا، نمیتونی. این رو بفهم!}
با این همه، دوست ندارم کسی قاطی زندگی من بشود. این حالتهای منزویگونهی خلوت را بیشتر دوست دارم؛ کسی به کار آدم کاری نداشته باشد. برای همین گروه و مجمع و انجمن و … جذاب نیست برایم. و البته، محل کار! بیشتر از هر چیزی از مناسبات و تعاملات اداری متنفرم! {هی به من نگین چرا سر کار نمیری!}
خیلی بچّهتر که بودم، دلم میخواست خیاط بشوم وقتی همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. بچّهتر که بودم، دلم میخواست شاعر بشوم و باز همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. بچّه که بودم، دلم میخواست روزنامهنگار بشوم. و باز همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. من رفتم هنرستان، آن همه رفتند دبیرستان. من حسابداری خواندم تا دیپلم که بعد هم مددکاری اجتماعی خواندم و بعدتر، کارمند دانشگاه شدم و فعلن، ویراستار! آن همه ریاضی خواندند با تجربی تا دیپلم و بعد ازدواج کردند و بیشترشان بچّه هم دارند الان و دوست دارند بچّههایشان دکتر و مهندس بشوند در آینده و من دوست دارم در آینده خانهدار بشوم. بچّهام هم گور بابایش…. به من چه! {دلم همین سبک زندگی را میخواهد الان؛ خیلی خواندن و خیلی نوشتن و خیلی در خانهماندن!}
با همهی ناسازگاریهایم با مادرم، منم با بچّهام همینطوری رفتار میکنم که مادرم با من. دستکم نتیجهاش رضایتبخش است! من از تکثیر ِ انواعِ خودم استقبال میکنم. یکوقتی دلم میخواست «علی» صدایش کنم. بعد شد «سامان» و بعدتر «نامدار» و «جهانیار» و «مهرداد» و … الان فقط بهش میگویم «هوی». مهربان که باشم شاید بگویمش «بچّه»! {مالِ خودمه! اختیارشو دارم! روانشناسی کودک هم به مقدار لازم پاس کردهام. شما سواد روانشناسیتان گل نکند لطفن!}
شیشه شیر شیء مورد علاقهی من است. نمیدانم بچّه که بودم چه حسی داشتم بهش. یادم هست ولی، سال سوّم دانشکده رفتم یکی برای خودم خریدم. سرپوش صورتی دارد و مزهی پستونکش عالی است. شیر دوست ندارم. چای چرا. زیاد. چای شیرین درست میکردم با شیشه میخوردم. چند ماهی اینطوری بود اوضاع. حالا، گل خشک ریختهام توی شیشه، گذاشتمش کنار آن لباس نوزادیهای سوغاتی که از مشهد خریده بودم برای بچّهام. {من عاشق بچّهام! ازدواج هم میکنم.}
مشهد را دوست دارم. نه بیشتر از تهران. امّا، بدم نمیآید بروم آن سمت. حتّا، برای زندگیِ دائم. حس خوبی دارم آنجا که اینجا خبری از آن حس نیست. نمیدانم اثر نعمتِ حرم است یا … بگذریم. {اصلن، هر چقدرم مغرور و خودخواه و پُررو و فلان و بهمان هم باشد به کسی چه؟ دلم میخواد دوستش داشته باشم. دوستش دارم. معرکه است با همهی غرور و خودخواهی و روی زیادش!}
تلاش میکنم بندهی خوبی باشم برای خدا. امّا، انگاری گریزی نیست از مقادیری گناه. خصوصن، پای مردی اگر در میان باشد! {هر طوری دوست دارین فکر کنین، واسم اهمیّت نداره!}
نسبت به مرد همیشه آنطوری بودهام که نسبت به زن. عادی. گاهی زیادی عادی. هیچوقت حرف و حدیث و دوستی من با دیگران، مردها را میگویم، مسئلهدار نبوده است برای خودم یا خانوادهام. برای هر گونه جسارت یا حماقتِ احتمالیام یک مرز گذاشتهام، اگر شهامت داشته باشم آن را برای دیگری تعریف کنم پیاش را میگیرم. در غیر این صورت، دوست ندارم زندگیام را با رازهای احمقانه پُر کنم که هیچ نیستند الا یکسری اشتباه و احساس! {اینه!}
احساساتم را جدّی میگیرم. به شدّت معتقدم در هر صورتی باید ابراز شوند؛ محبّت، خشم، ترس، نفرت، … طبیعیاش این طوری است. برای همین است که اگر عالم و آدم هم گیر بدهند به خندههایم، با صدای بلند میخندم. حالا نه اینکه، تحت کنترل باشد! کجا میشود هشت ریشتر خنده را که دارد آدم را میپُکاند خفه کرد توی دل؟ از ته دل میخندم. موضوع خندهداری اگر پیش آید. گریه هم که نگو! اشک دَمِ مَشکمان است همیشه و چقدرم سیلاب … خندیدن و گریستن را دوست دارم. داد و بیداد و دعوا کردن را هم. غلظتِ خشونت در خونم زیاد است به زیادی محبّت! {حساب کار خودتون رو بکنین. من ملاحظهکاری بلد نیستم!}
«دلِ من حالش خوشه … اصلن بلد نیست بگیره … ولی، خیلی تنگ میشه گاهی میترسم بمیرم … امّا، بازم به خودش میآد و سوسو میزنه … باز حیاط خلوت سینهام ُ جارو میزنه… میگمش تا کی میخوای عاشق بشی و بشکنی… به روی خودش نمییاره… میپرسه بامنی…؟؟!! با کیم… با توی عاشق پیشهی سر به هوا … با توی دیوونهی در به در بی سر و پا … با تو که هر چی دارم میکشم از دست توئه … با تو که هر جا میرم مسیر در بست توئه … کی میخوای دست از سر آبروی من برداری… کی میخوای عقلی که دزدیدی سر جاش بذاری… کی میخوای بزرگ بشی، سنگین بشینی سرجات… سر به راه بشی و دنیا رو نذاری زیر پات…» ار دیروز بعدازظهر که خیاط این آهنگِ رضا صادقی را بلوتوث کرد برایم، تنها علاقمندیام در عالم موسیقی همین است! از بابتِ شباهتِ مضمونِ شعر به خودم البته! {خودمو عشقه!}
مسخرهترین کار عالم این است که از کسی دربارهی خودش و شخصیّتش سؤال کنند. من دوست ندارم؛ نه سؤال کردن را و نه مورد سؤال واقع شدن را. زحمتِ کشفِ اقلیم دیگری را دوست دارم. اگر دقّت کنید هر کسی، در هر بار حرفزدن با شما، دارد یک بخشی از خودش را فاش میکند برایتان. سعی کنید آن ناگفتههای دیگران را هم که میماند آن سوی کلامشان بشنوید. یکوقتی میبینید آدم نشسته است و بیهوا خودش را عَلَنی شما میکند. برای بهتر شدن رابطهاش. برای کَم شدنِ زحمتتان. تنبل شدهایم به خدا. خیال میکردم اوضاع من خراب است. دیگران خرابتر هستند گویا. هزار رحمت به من و ناخوشیهایم که چقدر سرخوشام هنوزم. دوست موجود ارشمندی است. به زحمتش میارزد اگر تحمّل کنید آن غربتِ ابتدا را تا آشنای هم بشوید. {گفتم دیگه.}
بهانهی نوشتن این حرفهایم از اینجا میآید. آخر، ما نیز هم، در خوابگاه این رسم را داشتیم، مینشستیم دور هم و هرکی میگفت چی رو دوست داره و چی رو اعصابشه و دوست نداره و … اثراتِ مفید آن حرفهایمان، همین دوستیهای شدید فعلی است با زهره، ملیحه، شیرین، زهرا، مریم … ووو … الان میفهمیم کی چه جوری است اخلاقش، احساش، عقایدش. چی رو دوست داره، چی رو دوست نداره. گاهی رعایت میکنیم و گاهی سوءاستفاده! مثلن، الان کسی مانده که هنوز نفهمیده باشد من خوشم میآید از حرف زدن با تلفن و بدم میآید از پیامکبازی و تکزنگ و …؟ هان؟ تو رو خدا؟ خجالت نکشید بگین؟!
کارگر در 08/08/05 گفت:
همینطور که داشتیم میخوانیدم گفتیم اگر قرار باشد روزی دوست داشتن و نداشتنهایمان را بنویسم همین مطلب شما را لینک کنیم برای دوستان.
ما را خجالت زده کردهاید دوست جان.
مینویسیم. فقط چون چند صباحی است از دوست داشتن و نداشتن گذشتهایم مقداری باید بفکریم…
مینویسیم برایتان عزیز جان!!
زوربا در 08/08/05 گفت:
سلام
از خیلی چیزها نوشتی . از نداشتنها داشتنها . بودنها
از خیلی چیزهای کودکانه که گاه آرزوی هر بزرگیست اما من بزرگ نیستم
مرا که بنام میشناسی بانو میدانی دوست داشتنهای زنانه ام را کور شود چشمان من اگر حسودی کنم به کوچکترین جز’ جزیره ی شما
اما خودت هم میدانی که بعضی جا ها را تعارف کرده ای دروغ گفته ای
من هم مینویسم
اینجا را دوست ندارم
کاش همیشه جنوب بودم حتی دیگر از جایی که آمده ام بیزارم
با من هم روانشناسی لازم است هم روانکاوی
تهران را دوست ندارم جز پارک شهرش را و کمی جنوبتر کمی پایین تر
مسیر کرج …
تنهایی
مترو
و از کرج فقط عباسی را
باکره( من ننویسم؟) در 08/08/05 گفت:
kheyli kam pish miad ke ;kole matne to ye post ro bekhonam makhsoosan to postaye toolani…………
sabke bi sabkiye (motemayel be loooooose(in nazarame))to neveshtehato dos daram.
rasti man nanevisam?????????????????????????????????????
آوامین در 08/08/05 گفت:
سلام گلم…خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟
…

اولا بی نهایت لذت بردم از این دوست داشتن ها و نداشتن هات !!!خیلی با حال بود !!!!!!!!باحال بودیییییییی !!! و باحال هستیییییییییی…عزیزمییی…
بعد هم اینکه از اون موضوعات مورد علاقه ی منه که همیشه درگیرشم !!!آخه قاطی کردم که چی دوست دارم چی دوست ندارم !!!یا اینکه اصلا چی باید دوست داشته باشم !!!!!!!!!!!!!!!!!یا چی نباید و از این حرفها !!!!
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
من تو رو دوست دارم از خودم بیزارم .حالا خوب شد؟
خاطره در 08/08/05 گفت:
از دست تو و این نوشته هات که سر نمیشم ازشون…
فقط یه تو پا قرار شد بیام… همین یه پستت کلی منو برده تو رویا!! هی خوندم و خندیدم و یه جاهایی انگاری که اینجا نشسته باشی داد زدم: ا… عین من!!
من که همینجوری شیفته ات شده بودم…
با این شرح و تفصیل عاشقت شدم!!
راستی طبق اون پست یاهو مسنجر وکیلم؟ این موضوع اشکال شرعی که نداره؟ داره؟!
همون در 08/08/05 گفت:
نه من نمی نویسم …نه این که سرم شلوغ باشد …نه این که وقتم پر باشد ..نه این که هوا بارانی نباشد …قلم سخت سر بخورد یا کاغذ تحمل شنیدن نداشته باشد …نه بحث بهانه ها نیست ……من یک دلیل خیلی خیلی محکم برای ننوشتن دارم ……کاغذ جایی برای این بهانه بلند بالا ندارد ….عذر ما را می پذیری نازنین …اما یک چیز را خوب می دانم من رویا و دریا را دوست دارم ………….
همون در 08/08/05 گفت:
گفتی به حس ها اعتماد داری …حد اقل می دانم که حس ها اشتباه نمی کنند گرچه گاهی ما حس ها را به اشتباه بر داشت می کنم اگر بگویم حس می کنم این روزها به دنبال چیزی هستی …یا شاید تنهایی را اندکی بیشتر حس می کنی می گویی حسم اشتباه است ….یا بر داشت حسم ؟؟؟؟؟
پریا در 15/07/12 گفت:
فوق العاده بود