هی گفت: رویا پاشو بیا نمایشگاه کتاب، خوبه! هی نشست زیر پامون، ما هم ساده، گول خوردیم. شال و کلاه کردیم به قصدِ نمایشگاه. قربتِ الی کار فرهنگی.
زمان: ساعت ۱۳ بعدازظهر (همون یک) بود که حرکت کردم به سمت تهران! یکساعت بعد، تازه رسیده بودم ایستگاه صادقیه! من نمیفهمم اینها که هی زرت زرت ایستگاه اضافه میکنند به این خط لعنتیِ متروی کرج، فکر نمیکنند ما خیرسرمان خواستهایم زود برسیم که داریم جمعیّت بسیار و ازدحام مترو را تحمّل میکنیم. اگر قرار است مای کوچولو! لابهلای دست و پای مردم له بشویم و همیشه یک کنجی لنگ در هوا ایستاده و به جای آن بیست دقیقهی معمول نزدیک به یک ساعت در راه باشیم، آنوقت این مترو فقط به درد عمهتان میخورد، قیمت بلیطهای آن را هم گران کنید!!! به درک.
خوراکی: از ابتدای ورود به صحن نمایشگاه، ما متوجّه عدّهای از کتابدوستان عزیز شدیم که نشسته بودند روی جدولهای حاشیهی معابر داخل نمایشگاه، لیوانهای بزرگ با نیهای غولپیکر دستشان بود و با لذّت میل میکردند آن محتوای رنگیاش را. ما دلمان خواست. از دوستان در بابت ماهیّت آن سؤال کردیم؟ ما را استهزاء نمودند که یعنی تو نمیدونی آیسپک چیه؟ و ما نمیدانستیم آیسپک چیست!!! همانطور که پیش از این، از اختراع تخمه سوسولی بیخبر بودیم. القصه، خوردنیجاتِ این سفر درون نمایشگاهی عبارت بودند از؛ آب به وفور. تخمه سوسولی، گوجه سبز و نمک، کلوچه و آیسپک!!!
پی.نوشت خوراکی ۱ )؛ قیمت یک بطری بزرگ (خانواده) آب معدنی فقط ۳۰۰ تومان!!!
پی.نوشت خوراکی ۲ )؛ زحمت گوجه سبز با نمک را شیوا جان کشیده بودند آن هم با دستهای مبارک خودشان! از درختهای باغ خانهی پدری همسر محترمشان. بختگشاست یحتمل.
پی.نوشت خوراکی ۳ )؛ سه فقره آیسپک با طعم طالبی و شاتوت و نسکافه خریدیم به حساب خیاط باشی. ما دوست نداشتیم این آیسپک را. حالا هی شما خیال کنید خیلی باکلاس هستید که آیسپک میخورید!!!
گشتزنی: گشتزنی بی گشتزنی!!! میخواهید پا در کفش آن گشتهای محترم ارشاد کنید؟ از هر کجا که شروع کنید به هیچجایی نمیرسید. خیالتان تخت. فقط دل بدهید به سقفِ زیبای شبستان با آن گچبریهای زیبا و کاشیهای زیباتر. همین.
دستشویی: کار ما به اینجا نرسید.
اشانتیون: شما دیگر گول خیاط را نخورید! هیچ خبری نبود از آبنبات و هدیه. تازه، همان ابتدای خرید، نشر مرکز نزدیک بود ما را سکته بدهد وقتی، در ازای پنج جلد کتابِ داستان یک فاکتور برایمان نوشت به مبلغ ۲۶۷۵۰ تومان!!!
پی.نوشت اشانتیون )؛ آن آقای نشر مرکز طفلک! یک ۱۶۵۰ تومانِ ناقابل را ۱۶۵۰۰ تومان نوشته بودند به پای ما.
باقی: دریغ از یک قران پول سیاه اگر داده باشیم به خیاط!!! پول آیسپکمان را هم داد. تخمه سوسولی و کلوچهاش را هم خوردیم. غر هم زدیم به جانش … ووو … در پایان هم، خندان و شادمان به خانهمان بازگشتیم.
ضمنن آخر: یک خط ویژهی اتوبوس ِ صدتومنی هم وجود دارد در حوالی نمایشگاه نزدیک به در ورودی از سمت ایستگاه متروی شهید بهشتی.
بخش ویژه:
۱) مهربانی و بزرگواری نوهی شیرین و شیطان و نازنینمان، صدرا جان! {توضیح اینجا}
۲) اوّلین ملاقات با شیوا جانِ ییلاق ذهن که بسی خانوم تشریف داشتند.
۳) زین پس، ما تمام تبلیغاتِ خیاط باشی دربارهی این آقا را به شدّت تأیید میکنیم.
۴) یعنی بگم؟! که ما رفتیم پشت چادری که غرفههای این سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران بود و قاطی شدیم با یک عدّه مردم خوشحال با ارگ و حسین رفیعی و یکی، دو تا عروسک و چندتا مردِ گندهی لُپ قرمزی …
پی.نوشت بخش ویژه ۴ )؛ خوشحال تکیه کلام این آقا بود که هنوز هیچی نشده وارد واژگانِ گفتاری، نوشتاری ما شده است.
۵) کلّی سوژه را دنبال کردیم برای عکسبرداری. البته بیشتر بانوانِ گرامی با پوششهای محیرالعقول. میتوانید گزارش تصویری را در وبلاگهای خیاط باشی و ییلاق ذهن دنبال کنید که یحتمل عنقریب منتشر میشود.
عقدهی عشقی: آن آقای دوستِ این آقا.
و امّا کتاب: بر اساس آخرین حذف و اضافه، امروز موفّق به خرید چندین جلد کتاب هم شدیم؛
- نشر مرکز؛ دستکش قرمز، انگار گفته بودی لیلی، سرخی تو از من، زن تسخیرشده، زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود
- نشر چشمه؛ مکالمات فرانسوی، کتاب هول، ها کردن، دری لولاشده به فراموشی
- انتشارات نیلوفر؛ تأویل ملکوت
- نشر ماهی؛ سوءظن
- نشر قطره؛ یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف
- انتشارات ورجاوند؛ نویسنده نمیمیرد، ادا در میآورد
پی.نوشت و امّا کتاب )؛ انگاری عمو ارشادی مجوز چاپِ عاشقیّت در پاورقی و بونوئلیها را پس گرفته از ناشر محترم آنها. از این رو، ما حالت دست از پا دراز را پیدا کردیم برای خریدنِ ان دو کتاب. کتابهای پیشبینینشدهی خریداری شده:
- ده جُستار داستان نویسی، حسین سناپور؛ نشر چشمه
- سمتِ تاریکِ کلمات، حسین سناپور؛ نشر چشمه
قیمت: در مجموع، حساب ما برای خرید کتابهای فوق الذکر شد حدود سی هزار تومان که با تخفیف، حدود بیست و دو هزار تومان پرداخت کردیم. حالا خودتان حساب کنید ارزش دارد آدم برود نمایشگاه یا نه؟
انوشه میر مجلسی در 08/08/05 گفت:
توصیفات جالبی بود! به غرفه رادیو جوان هم سر زدید؟
پیمان در 08/08/05 گفت:
۲جلد کتاب امروز ۲۰۰۰۰ تومان شد.
واقعاَ که…
حامد در 08/08/05 گفت:
سبک نوشتنت رو دوست داشتم….طنز جالبی داره…نمایشگاه هم که سال به سال بد تر میشه…در ضمن اسم وبلاگت هم جذابه….یا حق
محمد امین عابدین در 08/08/05 گفت:
ست مفید و ارزشمندی گذاشته ای ، من که استفاده کردم.
مرسی
ملیحه در 08/08/05 گفت:
سلام
فقط اومدم سلامی عرض کنم
علف هرزه در 08/08/05 گفت:
جناب سروان – این طرفا چهار ستارهها رو این طور صدا میکنن! – اگه شده یه اسفند دیجیتال برا خودتون دود کنید. تا بگم چرا؟
من بعد از چند روز وبنخونی، امروز رفتم تو ریدر ببینم کی به کیه؟
دیدم جلوی اسم شما عدد ۹۰ حک شده یعنی تو این مدت شما ۹۰ پست نوشتید!
جدا دستمریزاد باید گفت.
بین خودمون بمونه اما من حاضرم ماهی چندتا از این یادداشتهای باحالتون رو به قیمت مناسب بخرم. تا اون علف هرزهی متروکه هم آپنشده نمونه. حتما مستحضر هستید که علف هرزه به زنانهنویسی شهره هست طوری که بعضیها بعضی وقتها گمان اشتباه به هویت علف هرزه میبرند. پس هیچ کس هم متوجهی این معامله نخواهد شد. 🙂
سارا (زندگي كوانتومي) در 08/08/05 گفت:
چشمت روشن. زیارت قبول .
من همچنان نمایشگاه توی مصلی نمیرم.
محسن در 08/08/05 گفت:
ممنون که همهی پیشنهاد های من رو خریدی!
دوست پسر خیلی خوب در 08/08/05 گفت:
اگر یک عکس از خودت گذاشته بدی الان دیگه مشکل عشقی نبود. خودم عاشقت میشدم. به نظر که ناز هستی.
پاپتی در 08/08/05 گفت:
سلام…بعد از خوردن آیس پک لب ها غنچه می شود :دی…خب تو هم آدم خوشحالی دیگر!…
یه چیز بی ربط!…من کشف کردم که چرا تو با ۳۶کیلو وزن می ری ایروبیک!…بگم؟:دی…
یا حق…
تائوروس در 08/08/05 گفت:
سلام. چه توصیفات کامل بود. دلم بدجوری خواست برم نمایشگاه. هی برنامه می ریزم، هی بقیه بهمش می ریزن. اینطور پیش برم آخرین روز شاید پام به نمایشگاه برسه.