و امروز، باران آمد حتّا در مصلی! طفلک کتابا، بچّهها! خیس شده بودند عینهو کتاب کبرا و موشای آب کشیدهی حیوونکی!!!
دوستان زحمتکش مشغول ایزوگاممالی بر روی دریچههای سقفِ سالنهای زیرزمینی! دستشون درد نکنه.
حالا ما یه وجب آدم ِ ناقابلیم که میتونیم رد بشیم از لای این میلهها، آدمای گنده باید چی کار کنن؟
بعدِ آنتونی رابینز و لئو بوسکالیا و باربارا و کاترین پاندر و اینا … نوبتِ پل مکنای کچل شده دیگه!
غرفهی کتابای گاج دکور معرکهای داشت با شمایل عظیم تختجمشید. کلّی هم شیک بود خدایی!
:: به قول خیاط این همه ناز کردنت چی بود پس؟ میبینید که کار ما شده هی تردّد در مسیر کرج- نمایشگاه!
:: به یاد بچّگیهامون زده بودیم به دلِ بخش کودکِ نمایشگاه با زهره. چقدر اون کتابای خانوم طائرپور و آقای رحماندوست دوستداشتنیتر شدهاند توی این سن و سالِ کمی مونده به موتِ ما؛ ماجرای احمد و سارا، احمد و ساعت، احمد و نینی کوچولو، نگهبان چشمه … ووو …
:: قدیما، سروش نوجوان کلّی کتابِ رُمانِ گروه سنّیدار معرفی میکرد که هیشکی واسه ما نمیخرید! امروز چندتایی خریدیم واسه خودمون؛ مثلن، جیم دگمه، میگل، کودک، سرباز و دریا
:: این بار ملتفتِ کتابِ سید علی شجاعی عزیز هم شدیم که با عنوان ستارههایی که خیلی دور نیستند به چاپ رسیده است. حیف که خودشان نبودند تا ما تبریکاتِ صمیمانهی زیادمان را تقدیم کنیم به دو جهت!
:: و امّا، سمفونی رنگها که در فاصلهی نمایشگاه تا کرج بلعیدم غزلهایش را. نمیدانید چه مزهای دارد غرق شدن در عاشقانههای این آقا. به خصوص، اگر عشقِ شگفت و شیرینِ ایشان را شنیده و دیده باشد آدم، آن وقت یکحالی دارد این شعرها که ناگفتنیست …
ناهید نوری در 08/08/05 گفت:
دستتون درد نکنه که مدام ما رو در جریان خبرهای نمایشگاه می ذارین . اطلاع رسانی تون حرف نداره …
سارا در 08/08/05 گفت:
سلام. خوش به حالت چه قدر می ری نمایشگاه!!!!
چه قدر مطلب می نویسی!!!!!!!
میشه یکم از وقتت رو به من قرض بدی؟؟
پاپتی در 08/08/05 گفت:
سلام…یکم این ابرها را فوت کنید(شما که نه، شما خودتان را روی زمین نگه دارید ما راضی هستیم) ابرها اینجا بیایند بل این خاک ها بنشیند!…یا حق…
جاناتان در 08/08/05 گفت:
سلام خانوم همیشه یاد و همیشه در یاد. لطف های سرانگشتتان جاری شده بود بر صفحه کوچک ما.. گفتیم بیاییم با همین دارایی اندکمان یک تشکر خشک و خالی و یک عذرخواهی بزرگ بابت اینکه وظیفه ما بود تقدیم تان کنیم نه اینکه زحمت کرج تهران را بکشید و پیدا کردنش را.
خوشحالم که دوستش داشتید بانو.
ممنونم.
خاطره در 08/08/05 گفت:
خب از قرار تو و خیاط بانو گیر دادید به کچلی و کچل های بینوا!
خاطره در 08/08/05 گفت:
شاید خدا خواست و امروز باز هم رفتم…روز آخری باید برم یه سی دی که برای این وروجک خریدم عوض کنم!! ۴ هزار تومان پول دادم!!
کتاب هایی را هم که گفتی شاید…قسمت شد و گرفتم…
خاطره در 08/08/05 گفت:
راستی نگفتم:
برای رویای دوستداشتنی…
(همهی جمله های قشنگی که بلدم)
دوستدارت خاطره…