چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«مرگ‌بازی» سهم امروزم بود از خواندن. پیش از خوابِ صبحگاهی، کتاب را دست گرفتم و بعد از اوّلین داستان، کلّی گریستم و هنوز نمناکی توی چشم‌هایم بود که دیدم رسیده‌ام سطر آخر کتاب که در آن بازی تمام شده بود و بچّه‌ها برگشته بودند و صندلیِ لهستانیِ خالیِ گوشه‌ی اتاق را نگاه می‌کردند.

چرا گریه کردم؟ داستان اوّل کتاب درباره‌ی  دوستی کودکانه‌ی دختر و پسری است که داغ جنگ مانده بر خاطره‌اَش. بعد حکایت من … اجازه بدهید، بهترش را نویسنده در همین داستان «فانفار» نوشته است؛ «یک مرتبه به خودت می‌آیی و می‌بینی وسطِ خاطره‌ای افتاده‌ای که تمام روزهای گذشته خواسته‌ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیل برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه‌ای کوچک، خودش را از گوشه‌ی ذهنت بیرون می‌کشد و هجوم می‌آورد به گذر دقیقه‌های آن روزت.» (ص ۹) افتاد؟

کلهم هر ده داستان این مجموعه هیچ لطفی هم اگر نداشته‌ باشند یک مزیّتِ عالی دارند؛ خوش‌خوان هستند. لازم نیست زور بزنی که خودت را علاقه‌مند کنی به موضوع یا نثر یا شخصیّت بلکه داستان برایت بگذرد! تو همین‌طوری کتاب توی دستت هست و نگاهت به جملات و نرم‌نرم پیش می‌روی قاطی ماجرا که می‌بینی در کمتر از یک ساعت، یک کتاب خوانده‌ای بدون اتلافِ ذرّه‌ای انرژی. این، برای من حس خوبی است. برای ‌اینکه می‌بینم رنجی نبُرده‌ام! دیده‌اید بعضی کتاب‌ها پدر آدم را درمی‌آورند و ته‌اَش غیر فحش و نفرین، هیچ نداری نثار نویسنده کنی بس که زجرت داده با عذاب‌نامه‌ی به خیالِ خودش شاهکار ادبی! واضح‌تر اینکه، از «مرگ‌بازی» خوش‌تان می‌آید. اگر سخت‌سلیقه هم باشید، حُسن‌اَش این است که ته‌اَش بی‌تفاوت می‌مانید و کار به خواهر و مادر نویسنده نمی‌کشد! کتاب هم قیمتی ندارد. خلاصه یعنی داستان‌های خوبی نوشته است آقای پدرام رضایی‌زاده.

من علاوه بر داستان «فانفار» – که شباهتِ غریبی دارد با اوقاتی از زندگی خودم در کودکی- داستان «دفترچه‌ی کوچک خاطرات من» و «ماه امشب در می‌زند» را دوست داشتم. منتها، این حضور خیلی مستمر عالیجناب عزرائیل یه کمی زیادی بود. نبود؟ ضمناً، لحن  مثلاً بچّه‌گانه‌ی آن راوی کودک در داستان «خورشیدگرفتگی» خوب از کار درنیامده است.

امّا یک نکته‌ی خیلی خوب‌تر،  من نتوانستم دست‌کم یک اشتباه تایپی و نگارشی و …  هم در این کتاب پیدا کنم. در شناسنامه‌ی کتاب از «مهدی یزدانی‌خرّم» به عنوان ویراستار یاد شده است. منتها نویسنده در صفحه‌ی تقدیم و تشکّر از «سیدرضا شکراللهی» نیز قدردانی و اشاره کرده است «که کلمات این کتاب مدیونِ ویراستاری اوست.» برای مای خواننده که فرقی نمی‌کند! دستِ جفت‌شان هم دُرُست که سنگ تمام گذاشتند. خدا می‌داند من بابت اشتباه تایپی و اشکال نگارشی و تازگی، نیم‌فاصله و جای ویرگول و فلان چقدر حرص می‌خورم وقتِ خواندنِ کتاب.

برای حُسن‌ختام، چند پاراگراف از متن داستان‌های این کتاب را هم تایپ می‌کنم و بخوانید و بعد، قدم‌رنجه کنید و بروید از برای ابتیاع جنس و بچشید مزه‌ی بازی با مرگ را که خوش و خوب است در مجموع.

:: چیزی در فضای اتاق هست که آزارم می‌دهد، امّا نمی‌دانم چیست. دل‌تنگی را نمی‌شود با بطری‌های شیشه‌ای و قوطی‌های فلزی پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره‌ی کسی را به یاد آورده‌ای که تازه به نبودنش عادت کرده‌ای؛ و باز آینده‌ات پُر از نبودن کسی در گذشته می‌شود و آن‌وقت تو می‌مانی و جاسیگاری کوچکی که پُر است از ته‌سیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار بوده‌اند و حالا قرار است بگویند که این‌جا اتّفاقی افتاده است.» ص ۲۸

:: «و فکر می‌کنم به کلمه‌ی دل‌تنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگ‌ترین اتّفاق بدِ دنیاست. چه حس بی‌کلامی‌است دل‌تنگی! پُر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی می‌آید، زندان سه‌بُعدی یودنش را می‌شکند و بعد حس آشنای یک‌جور خلسه‌ی غریب …» ص ۳۹

:: «وقتی کسی نداند که کجا و چه‌طور همه‌ چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره‌ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه‌ چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته.» ص ۷۲

 

 

مرگ‌بازی

 

 مرگ‌بازی

نوشته‌ی پدرام رضایی‌زاده. تهران: نشر چشمه. چاپ اوّل، ۱۳۸۷، ۷۳ صفحه، ۱۴۰۰ تومان

 

مرتبط‌جات؛ این (عکس نیز از همین‌جا) و این و این

 

 توضیح؛ تیتر عنوان یکی از داستان‌های کتاب است.