در حاشیهی این؛ من هیچوقت اینطوری نبودم. اینطوری که بروم جایی و فیلام یادِ هندوستانِ کسی کند. بلد نیستم برای دلام تقویمِ تاریخبازی دربیاورم یا وقتی میروم پارکی، سینمایی هی یادِ یک وقتی از زندگیام باشم که دیگر نیست. نیست خُب. به قول آقای معین «گذشتهها گذشته». نه؟ آره من اینطوری بودم تا دیروز صبح که رفتم شهرک غرب و فهمیدم یک جای دلام منقضی شده و دیگر خوب کار نمیکند. چرا؟ میدان صنعت از اتوبوس پیاده شدم و دیدم جایگاهِ تازهای درست کردهاند برای اتوبوسهای صنعت به صادقیه. خواستم به روی خودم نیاورم که موفّق شدم. هنوز خیلی خونسرد بودم و ایستادم کنار خیابان برای تاکسی. باید میرفتم دوتا چهارراه بالاتر. سوار ماشین شدم و سر چهارراهِ مقصد پیاده شدم. اینورِ چهارراه ایرانزمین بود و شهرکتابِ ابنسینا، آنور خیابان دادمان و آن مجتمعهای بلندِ لعنتی. فکرش را هم نمیکردم یکهو یک چیزِ تلخ از ته دلام بالا آمد تا توی مغزم. خواستم به مغزم هشدار بدهم که خر نشود ولی دیگر کار از کار گذشته بود، گریهام گرفت. خیلی فشار بود. انگار آن ساختمانهای بلند را آوار کرده باشند رویام. میدیدم که برگشتهام به پنج، شش سالِ قبل، توی ماشین نشستهایم و …. دلم میخواست بنشینم روی جدول و زار زار گریه کنم. ولی من که مسخرهی خودم نیستم، هستم؟ خودم را جمعوجور کردم و رفتم شهر کتاب.
از شهر کتاب که بیرون آمدم هنوز توی خیابان ایران زمین بودم. چرا فکر میکردم باید از یک جای دیگری سر دربیاورم؟ آمدم تا سرچهارراه. یک زن با شوهر و بچّهاش پرسیدند که چهطوری میشود به سعادتآباد رفت. بهشان گفتم چهطوری. دلم میخواست خودم هم بروم تا میدان کاج. مثلِ قصد خودکشی میماند. میلام به زندگی بیشتر بود ولی. رفتم آنطرفِ خیابان و سوار ماشین شدم که برگردم صنعت. موقع پیاده شدن، تاکسی همانجایی نگه داشت که یکبار … ولی من سرم را بالا آوردم. نمیخواستم بروم توی خودم و خاطراتام و یادم بیاورم که … راستِ خودم را گرفتم که بروم. فقط بروم. این کار را هم کردم. رفتم امّا وقتیکه رسیدم به آن گندکاریهای شهرداری بابتِ ایستگاه مترو، دیدم که دیگر زورم به خودم نمیرسد. گریه کردم. شهرداریِ لعنتی روی بخشی از خاطرههای من خاک و ماسه ریخته بود با بتون و عمله. حالم گرفته شده بود. حق نداشتم، ولی حالم گرفته شده بود.
دلام میخواست خودم را خوشحال کنم. توی شهر کتاب، چندتایی کتاب خریده بودم ولی هنوز خوشحال نشده بودم. بعد هم رفتم برای خودم دفتر نقّاشی و برگهی کلاسور خریدم، دو بسته. باز هم خوشحال نشدم. خودم کُفرم را درآورده بودم. توی ایستگاه مترو شروع کردم به خواندنِ «مارک و پلو»ی ضابطیان، بلکه ذهنام درگیرِ رؤیا شود که نشد. از تهران خارج نمیشدم! دودستی چسبیده بودم به خاطرهی شبی، مبادا گفته باشی …
محمّد در 10/09/18 گفت:
دو نقطه بغض… دو نقطه آهِ از ته دل حتی…