هیچوقت گفته بودم وقتی فهمیدم آرزو برای کتابم کاردستی درست کرده چه بال درآورده بودم؟ نگفته بودم، ولی الان میخواهم بنویسم. توی فیسبوق نوشتم که دارم میروم به تهران و بعد، آرزو گفت بیا هم را ببینیم که دایناسورِ عروسکیات را هم ببر خانه. من گفتم بَه و خانه را زیر و رو کردم پیِ قزلآلای پارچهای آرزو. قزلآلا، کاردستیِ من برای آرزو بود. منتهی، پیدا نشد. حافظهی من در حدّ موزاییک است و خُب، دیگر از خودم انتظار ندارم اعجابانگیز باشم. خلاصه، با دستهای خالی رفتم تا تهران، تا مصلّا، تا غرفهی انتشارات سپیدهباوران. آرزو توی غرفه بود، همانقدر پُرلبخند و شیرین و نرم که همیشه هست. به آرزو که فکر میکنم دلم میخواهد زودتر عروسی کند و مثلن همسایه باشیم و هر عصر برویم خانهی همدیگر و همدیگر را بغل کنیم و بعد، تکّههای رنگیرنگیِ پارچه و کتابهای خوانده و نخوانده و غذای ظهرماندهمان را قسمت کنیم، مساوی. این دختر مرا سر ذوق میآورد و با اینکه پیش نیامده زیاد هم را ببینیم، ولی معرفتِ خاصی دارد و دوست است، خیلی دوست. اعتراف میکنم این روزها، رفاقتِ خونام کم شده است و اگر میتوانستم خسته نباشم حتمن یک آگهی مینوشتم و پیِ آرزوهای دیگری میرفتم که رونوشتِ او باشند.
۳ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
صید قزل آلا در مدرسه در 13/05/13 گفت:
وااااااای! منو این همه خوشبختی از داشتن دوستی مثل شوما خانوم! مرسی از آرزوی شیرینت….چه همه رویایی شدم که همساده باشیم و همونا که گفتی؛ حتی فجیع تر! شادم به شادی ها و لبخندهات 🙂
صید قزل آلا در مدرسه در 13/05/13 گفت:
قزل الای من هم باشه برای یزد اومدنم که خیلی مشتاقشم 🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 13/05/15 گفت:
همیشه دلخوش باشی دوست جانم و خیلی منتظرتم آرزو … منتظر …