از بعضی چیزها
نمیتوانم سخن بگویم
تو باید نباشی
تا بگویم
تنهایم
و کسی دوستم ندارد.
نرگس برهمند
نشستم و همهی قلبهای نارنجیِ توی تقویم کوچکام را شمردم که سرجمع شد ۵۸تا. یعنی، ۵۸ دیدار با تو؛ از روز نخستِ فروردینِ هشتاد و نه تا هماین چهارشنبهی قبل، بیست و چهارم اسفند که توی میدان ونک از هم جدا شدیم و من برگشتم خانه و بعد پیامک فرستادم و همین را نوشتم و پرسیدم یعنی کی سهم من از بودنِ تو میرسد به دستکم سیصد روز در سال؟ آن شصت و چند روزِ بقیه را هم گذاشتم برای اوقاتی که صبر میطلبد یا دلمان سکوت میخواهد؛ شبهای تنهایی مثل امشب که انتخاب من نیست، ولی تو دوری، در جاده. برایام شعر میفرستی، بیت بیت و دلم میخواهد شاعر باشم و برگردم به همهی کوچهها و خیابانهای سال، از دو عاشق بگویم که با جمعیّتِ مردمانِ بسیارِ تهران، همیشه خلوتِ قشنگ خودشان را دارند، انگار جهانی غیر از خیالِ خوشِ آنها نیست و از مردی بگویم که تویی؛ با صورتی به مهربانیِ دریاهای دور و چشمهایی شبیه فرداهای ارغوانی و دهانی که شبیه بهار است و طعمِ دَمِ عیسای پیامبر را میدهد و جانم را زنده میکند، به سرمستی و شیدایی.
بعد فکر کردم من شاعر نیستم و گفتم «حیف» و با خودم شعرِ دستهای تو را تکرار کردم که مرا گرم میکند، بیشتر از آفتابِ نیمهی تابستان و سفر کردم به خاطرههایی که گذشتهی من است با تو و هی راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم و آنقدر دور رفتم تا آینده، همهی رؤیاهای زندگیام با تو و دیدم خوشحالام. خوشبختام.
حالا هم میبینم با هیچ کلمهای نمیتوانم از جهانِ آرامِ دلام بنویسم و از تو که رنگِ لبخندهایت، همهی امیدواری من است و گفتم از عشق تشکّر کنم که خواب مرا دید و به زندگیام آمد، در قلبام ماند و بزرگ شد؛ آنقدر که دیگر هیچکس در من نیست، مگر تو و بوی سیب.
سورمه در 11/03/19 گفت:
عشق امسال خواب من رو هم دید برای همین وقتی مطلبت رو می خوندم دلم می خواست خودم نوشته باشمش .
عالی بود
چهار ستاره مانده به صبح در 11/03/20 گفت:
چهقدر عالی 🙂 خوشحالام برات سورمه جان. به افتخار عشق، شاد باشی