سهشنبه رفته بودیم سینما، شیش و بش.
تلاش طاقتفرسایم بر این بود که خوب باشم. که خوشحال باشم. شده بودم یک نفر آدم که در اصل دوتاست و یکیاش ناخوب و ناراحت است و دیگریاش، وارونهی این یکی.
آنجا تاریکی بود و مردم و فیلم. گرمای دستِ هولدرلین توی دستم بود و خیالهای آرامبخشِ آینده توی رؤیایم، ولی توی سرم درد بود. به هولدرلین گفتم چهقدر صدایِ فیلم بلند است. گفت که اینطور نیست. که الکی غر نزنم.
دلم هیچی نمیخواست مگر اینکه مردم از سالن بروند بیرون. صدا قطع شود. تصویر هم نباشد. ما آنجا نشسته باشیم. تا ابد نشسته باشیم و خسته نباشم و خوابم نیاید. زُل بزنم بهروبهرو و دستِ هولدرلین توی دستم، هی رؤیابافی کنم. واقعن رؤیابافی میکنم؟ خیالپروری؟ نه. واقعن نه. توی رؤیایم سکوت است. خیالم سفید است. توی ذهنم هیچی نیست مگر همین که گفتم. ما نشستهایم و خسته نیستم و خوابم نمیآید. و البته یک چیز دیگر، مجبور نیستم برگردم. مجبور نیستیم برگردیم. میتوانیم بمانیم. با هم بمانیم. دربارهی باقیِ زندگیمان هیچ ایدهای ندارم. هیچ.
هولدرلین میخندید. چرا من به فیلم نخندیدم؟ هیچوقت به فیلم کمدی نخندیدهام. آره. هیچوقت. رمضان که بود، گاهی مینشستم جلوی تلویزیون و سریال نگاه میکردم و میخندیدم. خیلی هم میخندیدم. چون کمدی نبود. از جدیطور بودن خندهام میگیرد و خودم وحشتناکم. جدیام. جدیِ جدی. جدیِ گه.
ته فیلم، گلزار توی زندان است و معرکه گرفته برای همسلولیهایش و دربارهی زن حرف میزند و غرغرهایش و این را میگوید که مرد باید ده دقیقه صبر کند و خیلی زود غرغر زن تمام میشود. هولدرلین میخندد. خیلی میخندد. من به لبخند افتادهام و فکر میکنم لابُد دارد با خودش میگوید مثل رؤیا. رؤیای غرغرو.
بعد میگوید گلزار خوشتیپ است. میگوید لامصب، خوشتیپ است و حتّا اگر زیرشلواری هم بپوشد خوشتیپ است.
قصّهی فیلم شبیه قصّهی سنپترزبورگ بود. دو خلافکار پی گنجاند، سه تکّه یاقوت و همین دیگر. بعد هم ما مجبور بودیم برگردیم و برگشتیم.