چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تقدیم می‌شود به تو و شعرِ دست‌هایت

با پای دل قدم‌زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه‌ی من ثبت می‌شود
این لحظه‌ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ‌کس نرسد تا ابد به من
می‌خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می‌کنم که جدایم نموده‌اند
همچون شهاب سوخته‌ای از مدار تو
آن کوپه‌ی تهی منم آری که مانده‌ام
خالی‌تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می‌رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می‌دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

«محمّدعلی بهمنی»

دیدگاه خود را ارسال کنید