چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کسی به در نمی‌زند … پرنده پر نمی‌زند … درِ سحر نمی‌زند … سپیده سر نمی‌زند … از این خراب‌تر نمی‌زند … آشنا به رهگذر نمی‌زند … ندا به گوش کر نمی‌زند … کسی تبر نمی‌زند … (ه.ا. سایه)

خیلی منتظر این پنج‌شنبه بودم تا بهت زنگ بزنم. از همان اوّل هفته هی چشم‌به‌راهِ این غروبِ واپسین روز بودم؛ وقتی که از کلاس زبان برمی‌گردم خانه، گوشی تلفن را برمی‌دارم و بعد، شمارۀ تو را می‌گیرم با کلّی خوشحالی. تلفن زنگ می‌خورد و تلفن هی زنگ می‌خورد امّا، تو در خانه نیستی انگار. شاید رفته است باشگاه یا هنوز برنگشته از سر کار. برای خودم این چنین فرض می‌کنم و می‌گویم بهتر است مزاحمت نشوم وقتی بیرون از خانه هستی. بعد، دلم طاقت نمی‌آورد، شمارۀ تلفن همراهت را که می‌گیرم جدی جدی نگران می‌شوم؛ دستگاه مشترک موردنظر خاموش است!!!

:: خواهش می‌کنم هنوز نرفته باش!

بعدن نوشت)؛ اشک و آه! ما به درگاه باری‌تعالی مقبول افتاد 

چهار ستاره مانده به صبح و اولین پست در جهت آزمایش

با این ترم، می‌شود سه ترم که من، رسماً دچار افتِ قابل‌ ملاحظه‌ای شده‌ام در جریان یادگیری زبان انگلیسی. اصلِ اشکال، از معلم دو ترم قبل‌مان بود که کلن ما را از دل و دماغ انداخت و ذوق یادگیری و شوق حضور در کلاس را خشکاند در دل ما. از شانس خوب، ترم بعدتر نیز دوباره همین ایشان معلم‌مان بودند و ما در مجموع، از انگیزه ساقط شدیم که شدیم. این یکی ترم هم، کنکور را بهانه کردیم و تا می‌شد پیچوندیم و از رفتن به کلاس زبان زدیم! تا جایی که از شانزده جلسه‌ی این ترم، کمتر از ده جلسه حاضر بودم در کلاس؛ آن هم در نافعال‌ترین حالت ممکن. طوری که حالای پایان ترم، مجبور شده‌ام به یک‌باره هشت صفحه انشا بنویسم با هشت موضوع که حتا به فارسی هم نمی‌توانم یک خط بنویسم  درباره‌شان. دیگر نمی‌گویم نمره‌‌ام در امتحان میان ترم چقدر افتضاح بود و این ترم، حتا یک‌بار هم عینهو آدم lisetning  گوش نداده‌ام و دریغ از یک تمرین اگر در work book حل کرده باشم!!! تازه، هنوز این ترم لعنتی تمام نشده، شهریۀ ترم بعدی غصه‌دارم کرده است!!!

هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ‌تر

از فراق دوستان پُر هنر

(رودکی)

به سالروز میلادِ دوست نادیده‌ام یک لیلی چرخ و فلک سوار

با کلّی تبریک و مبارک باد

دارد دیوانه‌ام می‌کند این حرف‌هایم … امّا، سکوت می‌کنم تا بیشتر دوستت داشته باشم.

بیشتر از دو سالِ آزگار طول کشید تا ما دست‌آخر رضا دادیم به خریدن گوشی تلفن‌ همراه! که از سرناچاری بود البته. آن دو گوشی قبلی، مفتکی بود و دورریختیِ دوستان و آشنایان که به کار ما می‌آمد. این سومی را هم سعی کردیم از ارزان‌ترین نوع با بیشترین امکانات باشد که کمتر بابت آن صد تومانی که هدر می‌رود پای خریدنش، مشغلۀ ذهنی داشته باشیم و هی با خودمان حساب نکنیم که صد تومان می‌کند به عبارتی چند جلد کتاب؟ که این یکی هم به فنا رفت بس که حواس پرت شده‌ایم ما. البته، راننده‌ی محترم آن خودروی ون که ما تلفن را جا گذاشته‌ایم در خودروی ایشان، مرحمت کردند و همان روز پنجشنبه جواب تلفن ما را دادند و گفتند که روز شنبه، دوباره که گذرشان افتاد به کرج، گوشی را برمی‌گردانند که متأسفانه تاکنون خبری نشده است. این خبر محض اطلاع درج می‌گردد. باشد که دوستان کمتر بد و بیراهِ پشت ما نثار کنند بابت جواب ندادن به تلفن یا پیامک‌هایی که بی‌پاسخ می‌ماند. شایان ذکر است که در صورت عدم بازگشت گوشی تلفن یاد شده، تا وقتی که دوباره ما رضا بدهیم به خرید تلفن، ممکن است یکی، دو سال دیگر طول بکشد.

+ سیر تحوّلی گوشی تلفن همراه ما

makaroni.jpg

: من کلّی مخلص شما هستم

سنجاقک: من کلّی چاکرم امّا

: من بیشتر! چمنتیم آبجی. آب بدم باغچه رو؟

سنجاقک: من ماکارونی آویزونِ چنگالتم

:

*

پی.‌نوشت )؛ فاطمه موهبتمه!

پی.‌نوشت بر پی.‌نوشت )؛ قابل توجّه خیاط باشی! موهبتمه!

۱ . شاید باورتان نشود ولی، هنوزم حکایت ما وقتِ رفتن به تهران، همان است که بود! چنان دچار شوق و ذوق می‌شوم مه انگاری، شهرندیده‌ای هستم که بار اوّلِ آمدنش هست به پایتخت پُرآوازه‌ای همچون تهران. القصه، همه‌ی شبِ دیشبِ ما به بیداری گذشت و نوعی دلواپسیِ پُراشتیاق! 

۲ . صبح، ساعت هفت نشده، بی آب و ‌نان و ناشتا، افتادیم به راه خیابان. مزیّت امروز به بی‌قراری در عینِ قرارش بود. خبرِ ورودم به تهران را  به سارا و ناهید مخابره کرده بودم از قبل. خیاط و زهره نیز بی‌خبر نبودند. یک برنامه‌ی فشرده‌ی ذهنی چیده بودم در ذهنم البته بدون ساعت مشخص! تا بشود به ترتیب، نائل به دیدار دوستان شد.

۳ . در این میان، ما با خود اندیشه کردیم، بهتر این است که سر راهِ رفتن به انقلاب، همین ابتدای صبح، یه تُکِ پا برویم دانشگاه شریف، کادوی تولّد شیرین جان را تقدیم کنیم تا در دریای شرم و خجلت‌زدگی غرق نشده‌ایم بابت تأخیر و تقصیرمان.

۴ . جلوی در ورودی دانشگاه شریف، خیل جمعیّت نسوان بست نشسته‌اند با قرآن و مفاتیح و تسبیح و … انگاری که دخیل شده باشند همگی به آن نرده‌های سبزرنگ. اوّل ملتفت نشدیم ولی، چندی بعد دوزاری‌مان افتاد که روز کنکور گروه علوم انسانی است امروز! و مادرانِ بنده‌ خدای دلسوز نشسته‌اند پای طلب برای آرام و توفیق بچه‌های دواطلب‌شان! خوب است مردمِ کرج به این شدّت دین‌دار نیستند یا اینکه دین‌داری‌شان را خرجِ کنکور نمی‌کنند. وگرنه، اگر من روز پنج‌شنبه‌ای با چنین صحنه‌ی مضحکی مواجه می‌شدم در حوزه‌ی برگزاری آزمون … خدا رحم کرد به حضرت عبّاس!

۵ . صحنه‌ای بود؛ مادری با یک عدد صندلی تاشو، فلاسک چای و بساطش، یک جلد مفاتیح از این عظمت‌هایی که آدم می‌خرد برای دکور کتابخانه تا بگذارد کنار قرآن، با تسبیح و …  یا صحنه‌ای که یکی مادرِ مصداقِ تبرّج، نشسته بود به قرآن‌خوانی! … جان می‌داد آدم یک‌سری عکس مستندِ اجتماعی بگیرد در راستای فرا‌شناختی کنکور سراسری!

۶ . کنکور لعنتی باعث شده بود همان عبور و مرورِ پیش از این دشوار به دانشگاهِ شریف دیگر بشود داستانِ گذشتن از پل صراط. هر چقدر شیرین و همکاران‌اش، تلفن زدند به این برادران و خواهرانِ مستقر در اتاقک نگهبانی، اجازه‌ی ورود داده نشد که نشد! همه‌ی کارهای غیرِ مربوط به ارباب رجوع و دانشجویانِ دانشگاه را موکول کرده بودند به ساعت بعد از یک که کنکور تمام می‌شود. حالا ما هی شده بودیم تلاش تا به آقایان ثابت کنیم نه ارباب‌رجوع هستیم و نه دانشجو! ما یکی از دوستانِ شیرین هستیم که کارمان هم به شدّت شخصی است. بعدتر، ما دیدیم شیرین و همکاران‌اش به زحمت افتادند، قیدش را زدیم، گفتیم هدیه‌ی تولّد را بسپاریم به همین نگهبانی، ملاقات با شیرین بماند برای بعد.

۷ . ما به آقای نگهبانِ عزیز گفتیم این بسته بماند نزد شما، شیرین می‌آید تحویل می‌گیرد. برگشت به ما گفت: خب، برو تو! مگز نمی‌خواهی بروی داخل؟ ما را می‌گویی: عرض کردیم حضرت آقا، یک ساعت است ما هی به شما می‌گوییم اذن دخول بدهید، شما می‌گویی راه ندارد اصلاً! آقای نگهبان عزیز ادامه می‌دهند: ببین! من بهت گفتم برو! خودت نمی‌خواهی بروی. خودت دوست نداری بروی پیش شیرین، پس نگو ما اجازه ندادیم! ما را می‌گویی: ادامه دادم: پس من این همه آمده‌ام برای چی؟ خب، دوست دارم ببینم شیرین را. بعدش، لبخندی زدند آقای نگهبان عزیز، دستور دادند ما داخل شویم. ما را می‌گویی:

۸ .  ساعت ۹ صبح است حالا. ما در یک اداره‌ی فلان! هستیم درحالی که کلّی سفارش کرده‌اند بهمان سنگین باشیم و متین، محجبه و مظلوم. خانوم مسئول و آقای مدیرکل تشریف ندارند. گویا در همایشی حضور بهم رسانده‌اند. از ما می‌خواهند یا برویم یک دوری بزنیم و ساعت یک به بعد برگردیم یا همان‌جا منتظر بنشینیم! ما همان‌جا منتظر می‌نشینیم تا خدای‌نکرده قصدِ پیچاندنِ ما به مخیّله‌ی ایشان نرسد! مشغول می‌شویم به خواندنِ کتابی که همراه داریم.

۹ . ساعت یک‌ظهر است حالا. من هی با خودم می‌گویم هزار رحمت به آن پنج ساعتِ کنکور! در این مدّت، چادر به سر با رفتاری متین و سنگین، کتابِ به زعمِ من نادوست‌داشتنیِ ” بریم خوش گذرونی” را می‌خواندم از سرناچاری! رسماً زخم‌بستر شدم اصلاً! همایشی که قرار بود ساعت یازده و پانزده دقیقه تمام شود، دو ساعتِ بعدتر به پایان رسید و تا مسئولان و مدیران مستقر بشوند در محل خدمت … ما کمی مانده بود از زور کلافگی و گرسنگی هلاک بشویم در آنجا.

۱۰ . البته، نتیجه‌ی این انتظارِ دردناکِ فوق‌الذکر مثبت ارزیابی می‌شود. اگر خدا بخواهد. هرچند که شدّت خستگی و گرسنگی و خواب‌آلودگی باعث شد قرارمان با هیچ‌کدام از دوستان برقرار نشود و عینهو جنازه – دور از جان- راهی شهر و دیار خود شدیم در نهایت …

۱۱ .  بنا بر این بود که مقاومت کنم، خیلی هم اگر فشار آمد بهم، بروم دلی از عزای خوردن دربیاورم بلکه پولی که خرج می‌کنم گوشت بشود به تن‌ام! بس است هی معرفت و شناخت! ولی، آدم معتادِ کتابی که گذرش به انقلاب بیفتد! مگر صبر و طاقت تواند آرَد؟ دست‌آخر، خودم را راضی کردم تا به همان “فرار از مدرسه” قناعت کنم و دست بردارم از زیادی ولخرجی در این اوضاعِ نابسامانِ مادی!

۱۲ . هر چقدر من وبلاگ‌بازم، آناهیتا اس‌ام‌اس‌باز!  در این مدّت، ما خیلی غر زده‌ایم به جان‌ِ آناهیتا به خاطر پیامک‌های مکرری که می‌فرستد! ولی، یک امروز را خوش‌موقع به داد ما رسید! خیال کنید آدم یک دختر تنهای خسته‌ی گرسنه‌ باشد و در ازدحامِ جمعیّتِ حاضر در اتوبوس‌های BRT، یکی پیامک بفرستد و تو برایش تشریح کنی اوضاع را و او دل بدهد به آدم و آخی و طفلکی و حیوونکی بگوید بهت و تو هی احساس خوبی داشته باشی! مرسی آناهیتای عزیز 

۱۳ . البت، محبّت بی‌اندازه‌ی سارا جان نیز ما را کلّی بیشتر شرمنده کرد. بدین وسیله، سارا خیلی مرسی.

هوا گرم است ولی نه بیشتر از سلام شما آقای برادر که دیگر شناس و ناشناس بودنت توفیر ندارد برایم که شاید هم، بیشتر این را می‌پسندم که فارغ از حرف و علّت‌های پنهان در پسِ هر تعریف و تمجیدی، شما بی‌مزد و منّت، حرف‌هایی را نوشته‌اید که هم مایه‌ی مسرّت و لذّت می‌شود در من و هم مسئول‌ترم می‌کند نسبت به خودم و فعل و فکرم.

این چند سطر را نوشته‌ام محضِ وجوبِ جوابِ سلام! و اینکه گفته باشم بهتان، بابت محبّتی که روا داشته‌اید نسبت به من و حسن‌ظن‌تان کلّی سپاسگزارم. کلّی زیاد.

می‌دانی، انگار کسی آمده بود و همه‌ی دنیا را بر روی شانه‌هایم گذاشته بود، نفسم بالا نمی‌آمد دیگر، می‌خواستم حرف بزنم امّا، آیا کسی می‌شنید؟ کسی نبود ولی. آیا غم‌انگیز نیست؟ من آرزو داشتم کاش! کسی باشد؛ چقدر هم محال! عینهو آرزویی که در آن دلم می‌خواست صبح باشد و شنبه و یا دوشنبه تا تو باشی! می‌توانی به من بخندی و به آرزوهای کوچکم خرده بگیری! ولی، خودت می‌دانی حتّا، برآورده شدن همین آرزوهای جزیی نیز به من شهامت نمی‌دهد! محال است که جرأت پیدا کنم و حرفِ دلم را با تو بزنم. سخت است. کاش می‌فهمیدی چقدر سخت است! ولی، تو چه می‌فهمی که من، همه‌ شب، هی فکر می‌بافم و حرف می‌سازم و عزم خود را جزم می‌کنم تا صبح ولی، هر صبحِ دوباره دیدنت، سعیِ مُدامِ من نابود می‌شود در ناگهانِ آن لحظه‌ای که می‌بینمت … خودم می‌دانم که هیچ‌کسی به مهربانی تو نیست و شاید، هر کجای دنیا که بروم و هر چه‌قدرِ عالم هم که صبر کنم، باز مجبور بشوم بیایم اینجا. یک روز صبح که باید شنبه باشد یا دوشنبه! در این مدّت، عاصی شده‌ام از تردید و نمی‌دانستم که می‌توانم برایتان بگویم یا نه؟ در نهایت، به فکر نوشتن افتادم تا بگویم احساس می‌کنم بی‌اختیار سوار قطار شتاب‌زده‌ای شده‌ام که دارد مرا به سمتِ تاریکِ نامعلوم و هراسِ شدیدی می‌برد … همیشه، شما از همه‌ی دیگران مهربان‌تر بوده‌اید، شاید بعدِ این حرف‌هایم …