۱ . شاید باورتان نشود ولی، هنوزم حکایت ما وقتِ رفتن به تهران، همان است که بود! چنان دچار شوق و ذوق میشوم مه انگاری، شهرندیدهای هستم که بار اوّلِ آمدنش هست به پایتخت پُرآوازهای همچون تهران. القصه، همهی شبِ دیشبِ ما به بیداری گذشت و نوعی دلواپسیِ پُراشتیاق!
۲ . صبح، ساعت هفت نشده، بی آب و نان و ناشتا، افتادیم به راه خیابان. مزیّت امروز به بیقراری در عینِ قرارش بود. خبرِ ورودم به تهران را به سارا و ناهید مخابره کرده بودم از قبل. خیاط و زهره نیز بیخبر نبودند. یک برنامهی فشردهی ذهنی چیده بودم در ذهنم البته بدون ساعت مشخص! تا بشود به ترتیب، نائل به دیدار دوستان شد.
۳ . در این میان، ما با خود اندیشه کردیم، بهتر این است که سر راهِ رفتن به انقلاب، همین ابتدای صبح، یه تُکِ پا برویم دانشگاه شریف، کادوی تولّد شیرین جان را تقدیم کنیم تا در دریای شرم و خجلتزدگی غرق نشدهایم بابت تأخیر و تقصیرمان.
۴ . جلوی در ورودی دانشگاه شریف، خیل جمعیّت نسوان بست نشستهاند با قرآن و مفاتیح و تسبیح و … انگاری که دخیل شده باشند همگی به آن نردههای سبزرنگ. اوّل ملتفت نشدیم ولی، چندی بعد دوزاریمان افتاد که روز کنکور گروه علوم انسانی است امروز! و مادرانِ بنده خدای دلسوز نشستهاند پای طلب برای آرام و توفیق بچههای دواطلبشان! خوب است مردمِ کرج به این شدّت دیندار نیستند یا اینکه دینداریشان را خرجِ کنکور نمیکنند. وگرنه، اگر من روز پنجشنبهای با چنین صحنهی مضحکی مواجه میشدم در حوزهی برگزاری آزمون … خدا رحم کرد به حضرت عبّاس!
۵ . صحنهای بود؛ مادری با یک عدد صندلی تاشو، فلاسک چای و بساطش، یک جلد مفاتیح از این عظمتهایی که آدم میخرد برای دکور کتابخانه تا بگذارد کنار قرآن، با تسبیح و … یا صحنهای که یکی مادرِ مصداقِ تبرّج، نشسته بود به قرآنخوانی! … جان میداد آدم یکسری عکس مستندِ اجتماعی بگیرد در راستای فراشناختی کنکور سراسری!
۶ . کنکور لعنتی باعث شده بود همان عبور و مرورِ پیش از این دشوار به دانشگاهِ شریف دیگر بشود داستانِ گذشتن از پل صراط. هر چقدر شیرین و همکاراناش، تلفن زدند به این برادران و خواهرانِ مستقر در اتاقک نگهبانی، اجازهی ورود داده نشد که نشد! همهی کارهای غیرِ مربوط به ارباب رجوع و دانشجویانِ دانشگاه را موکول کرده بودند به ساعت بعد از یک که کنکور تمام میشود. حالا ما هی شده بودیم تلاش تا به آقایان ثابت کنیم نه اربابرجوع هستیم و نه دانشجو! ما یکی از دوستانِ شیرین هستیم که کارمان هم به شدّت شخصی است. بعدتر، ما دیدیم شیرین و همکاراناش به زحمت افتادند، قیدش را زدیم، گفتیم هدیهی تولّد را بسپاریم به همین نگهبانی، ملاقات با شیرین بماند برای بعد.
۷ . ما به آقای نگهبانِ عزیز گفتیم این بسته بماند نزد شما، شیرین میآید تحویل میگیرد. برگشت به ما گفت: خب، برو تو! مگز نمیخواهی بروی داخل؟ ما را میگویی: عرض کردیم حضرت آقا، یک ساعت است ما هی به شما میگوییم اذن دخول بدهید، شما میگویی راه ندارد اصلاً! آقای نگهبان عزیز ادامه میدهند: ببین! من بهت گفتم برو! خودت نمیخواهی بروی. خودت دوست نداری بروی پیش شیرین، پس نگو ما اجازه ندادیم! ما را میگویی: ادامه دادم: پس من این همه آمدهام برای چی؟ خب، دوست دارم ببینم شیرین را. بعدش، لبخندی زدند آقای نگهبان عزیز، دستور دادند ما داخل شویم. ما را میگویی:
۸ . ساعت ۹ صبح است حالا. ما در یک ادارهی فلان! هستیم درحالی که کلّی سفارش کردهاند بهمان سنگین باشیم و متین، محجبه و مظلوم. خانوم مسئول و آقای مدیرکل تشریف ندارند. گویا در همایشی حضور بهم رساندهاند. از ما میخواهند یا برویم یک دوری بزنیم و ساعت یک به بعد برگردیم یا همانجا منتظر بنشینیم! ما همانجا منتظر مینشینیم تا خداینکرده قصدِ پیچاندنِ ما به مخیّلهی ایشان نرسد! مشغول میشویم به خواندنِ کتابی که همراه داریم.
۹ . ساعت یکظهر است حالا. من هی با خودم میگویم هزار رحمت به آن پنج ساعتِ کنکور! در این مدّت، چادر به سر با رفتاری متین و سنگین، کتابِ به زعمِ من نادوستداشتنیِ ” بریم خوش گذرونی” را میخواندم از سرناچاری! رسماً زخمبستر شدم اصلاً! همایشی که قرار بود ساعت یازده و پانزده دقیقه تمام شود، دو ساعتِ بعدتر به پایان رسید و تا مسئولان و مدیران مستقر بشوند در محل خدمت … ما کمی مانده بود از زور کلافگی و گرسنگی هلاک بشویم در آنجا.
۱۰ . البته، نتیجهی این انتظارِ دردناکِ فوقالذکر مثبت ارزیابی میشود. اگر خدا بخواهد. هرچند که شدّت خستگی و گرسنگی و خوابآلودگی باعث شد قرارمان با هیچکدام از دوستان برقرار نشود و عینهو جنازه – دور از جان- راهی شهر و دیار خود شدیم در نهایت …
۱۱ . بنا بر این بود که مقاومت کنم، خیلی هم اگر فشار آمد بهم، بروم دلی از عزای خوردن دربیاورم بلکه پولی که خرج میکنم گوشت بشود به تنام! بس است هی معرفت و شناخت! ولی، آدم معتادِ کتابی که گذرش به انقلاب بیفتد! مگر صبر و طاقت تواند آرَد؟ دستآخر، خودم را راضی کردم تا به همان “فرار از مدرسه” قناعت کنم و دست بردارم از زیادی ولخرجی در این اوضاعِ نابسامانِ مادی!
۱۲ . هر چقدر من وبلاگبازم، آناهیتا اساماسباز! در این مدّت، ما خیلی غر زدهایم به جانِ آناهیتا به خاطر پیامکهای مکرری که میفرستد! ولی، یک امروز را خوشموقع به داد ما رسید! خیال کنید آدم یک دختر تنهای خستهی گرسنه باشد و در ازدحامِ جمعیّتِ حاضر در اتوبوسهای BRT، یکی پیامک بفرستد و تو برایش تشریح کنی اوضاع را و او دل بدهد به آدم و آخی و طفلکی و حیوونکی بگوید بهت و تو هی احساس خوبی داشته باشی! مرسی آناهیتای عزیز
۱۳ . البت، محبّت بیاندازهی سارا جان نیز ما را کلّی بیشتر شرمنده کرد. بدین وسیله، سارا خیلی مرسی.
شیخ حقگو در 08/08/05 گفت:
والا اینجوری که شما اپ میکنید من یکی که نمیرسم مطالبتون رو بخون هر روز سه تا پست ماشالا….
سارا در 08/08/05 گفت:
من مخلص شمام حسابی. کاش می اومدی اینجا.
سارا در 08/08/05 گفت:
بابا ما هر روز … خوب نه بیشتر روزا می ریم تهران سر کار- از کرج – و هر شب هم راحت می خوابیم.