چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دیدین که ما یه چهارشنبه رفتیم اینجا. همین نزدیکا. تک و تنها. اون هم پی کار فرهنگی. چقدر حرف و حدیث داشتیم واسه گفتن و نوشتن. خب، ما رفتیم شهر. این تهرانِ لعنتیِ نمی دانم چه و چه! اصلن هم شهر محبوبِ من نیست و خراب شود الهی هر چه زودتر که ما مجبور نباشیم هنوز خیلی مانده به هشت صبح از خانه بزنیم بیرون و وقتی برگردیم که ساعت کلی هم از هشت شب گذشته است و رمق به جان و توان به این تن ِ عزیز نمانده دیگر بس که هی توی این ترافیک لعنتیِ دم ِ صبح وقت کُشی نصیبمان شد و دیدار در آن وقتِ موعود و نمایش مضحکِ دفاعِ ایشون! رو از دست دادیم پای آن کوهِ بلند برفی! که البت حق دارد خانوم خیاط باشی که قیدِ درس و کلاسِ دانشگاه را بزند! چون اگر رفته بود خارجه هم مسیر درست و درمونی داشت نسبت به این علوم تحقیقاتِ فلان شده که هر چه فحش است حلالِ بودنش! منتها، مهم این تصمیم عقلایی است که مصمم شده به انجامش و خیر دنیا و آخرت در همین است که آدم قصدِ ادامه تحصیل نداشته باشد! ما هم امروز توصیه های خاله خان باجیگرانۀ خویش را در محضرِ محترم ِ آقای پدر و خانوم مادر این خیاط جانِ ایراد فرمودیم تا بعدها مشغول ذمه نباشیم و بر گُردۀ ما سنگینی نکند بارِ مسئولیت سر و سامان دادنِ این دختر! القصه، جلسۀ دفاع را از دست دادیم. خیالی هم نبود اما. قصدِ ما دیدار بود که حاصل شد و البته خوردنی جات هم! آن چای و قهوه و شربت و شیرینیِ عروسی را هم ما تقبل کردیم تا بلکه … به دلیلِ تذکر ِ دوستان خودداری کرده، آبروریزی نمی کنیم تا اطلاع ثانوی!

در ادامه نیز، شیرینِ عزیز تولدانه بگرفت از برای ما و دوباره کتاب بود که کادو گرفتیم ما و کلی خندیدیم در جوارِ همدیگر و قرار و مَدار برای خوشگذرانی های بعدی در راستای همان که بانو گفته است؛ زین پس کتاب می خوانیم،(البته، من مهمانی نمی روم!! با تلفن حرف می زنم فقط!)، خیاطی می کنیم، کتاب می خوانیم، داستان می نویسیم، فیلم می بینیم و باز کتاب می خوانیم تا بمیریم، تصمیم داریم شیرین زندگی کنیم بی هیچ استرس و نگرانی…

 راستی، دانشجوی دانشگاه شریف اگر هستید، ۲۴ و ۲۵ بهمن کارگاه آموزش قبل از ازدواج برگزار می کند مرکز مشاورۀ دانشگاه! تا پایان همین هفته هم مهلت دارد برای ثبت نام. از دستتان نرود! ما که قصد ادامه تحصیل نداریم دیگر! شرکت می کنیم! گیرم دانشجوی شریف نباشیم! رفیقِ شیرین که هستیم! 

۱۸ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. خیاط در 08/08/05 گفت:

    با توجه به پست پایین و حواشی آن، خدا به من رحم کنه! باز خاموش اومدی شما؟

  2. آوامین در 08/08/05 گفت:

    خب پس خدا رو شکر هستی و خوبی…خوش بگذره…

  3. مدهوش در 08/08/05 گفت:

    چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

  4. سارا در 08/08/05 گفت:

    چه شهامتی دارن ایشون که با شما قرار میذارن!!! ما که زیــــــــــــــــــــاد سر کار رفته ایم توسط شما!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    ای خانوم! ما یه دفه .. اونم سرکار نذاشتیم شما رو که! خواب موندیم غفلتن! حالا هی شما سرکوفت بزن به ما! ولی ما زمین خوردتونیم. امشبم اون آقاهه رو نشون می داد توی تلویزیون، هی یادت بودم کجایی؟ خبری نیست ازت؟ هان؟

  5. خیاط در 08/08/05 گفت:

    شهامت نیست سارا جان محبتهما ۱۰۰ بار هم سر کار بریم باز اسیر این خانومیم:)

  6. سارا در 08/08/05 گفت:

    نه! خداییش زیاد منو سرکار گذاشتی!!! بعدشم من هی هر روز میام کامنت می ذارم، تو هم گاهی محبت می کنی! میگی خبری ازت نیست!!! حالا بی خیال! من فقط موندم تو چرا قید این فرصت خیلی خوب رو زدی… منظورم اون سه هفته زمان اضافی است. خدایی دوستایی مثل ما و خیاط و بقیه بچه ها یک ماه دیگه هم پیدا میشه. اما این فرصت هایی که خودت می سوزونیشون، دیگه به دست نمیاد…
    (الان کاملا حق داری تو دلت به من ناسزا بگی ولی باید یه مدت کوتاه تحمل می کردی، درعوض… البته یکی باید بیاد اینا رو به خود من بگه!!!!)


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    به انار یه سری بزن. واست حرف زدم.

  7. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    ها ؟!

  8. محسن فرجی در 08/08/05 گفت:

    سلام علیکم.ممنونم از همه ی نظرها و دقت نظرها و لطف ها.ما که هرچه گشتیم مستهجنیات نیافتیم .چون وقتی وبلاگ قدیممان را کلیک می کنیم می رود به صفحه ای که می گوید دامنه ی پرشین بلاگ دزدیده شده و از این حرف ها!

  9. آوامین در 08/08/05 گفت:

  10. مهشاد در 08/08/05 گفت:

    همین کارهای فرهنگیت آدمو می کشه دیگه!!

  11. ییلاق ذهن در 08/08/05 گفت:

    خوب شماها خیلی بدین که به منم نگفتین بیام البته من ولگردی (اگه احیانا تو برنامه تون بود ) و پیاده رویش رو پایه بودم

  12. محسن در 08/08/05 گفت:

    از ما بچه مچه دیگر گذشته خواهرم! اما امیدوارم خداوند به شما پدر بچه و خودش را نصیب کند، آن هم از نوع مرغوبش!ضمنن سلام و تولد هم مبارک…

  13. واصح در 08/08/05 گفت:

    عرض نکردم حداقل تا پایان بهمن، هر روز روز شماست؟ مبارک باشد.

    بی زحمت، نشانی کارگاه آموزش صبوری " خیلی بعد از ازدواج " را از برگزار کنندگان کارگاه آموزشی قبل از ازدواج بپرسید.


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    شما فرمودین، ما باور نکدریم ولی انگاری اینطوریاست. چون یکی از دوستان هم وعده داده اند که … خب، مجورین تا پایان بهمن این شرح بر جشن و کادوگیران ما را بخوانید به تناوب! لطف عالی زیاد.
    نشانی کارگاه همان دانشگاه شریف است. ثبت نام کنید در مرکز مشاوره دانشگاه جنب همان انتشارات! این طرفش هم آش می دهند صلواتی به مناسبت دهه فجر!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    من الان متوجه اون بخش دوم کامنت شما شدم!

  14. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    سلام.این روزهایی را که می توانی هی کتاب بخوانی و هی فیلم ببینی و هی بی استرس نفس بکشی قاب بگیر بچسبان یک جای امن از این زندگی فلان فلان شده تا جاودان بماند

  15. علی در 08/08/05 گفت:

    من و دوستانم فقط یک بار تو اینجور همایش های ازدواج (نه کارگاه) شرکت کردیم که اونم افتضاحی به بار آوردیم که … !
    مسئولین حراست امفی تئاتر ما رو می شناسن!

  16. علی در 08/08/05 گفت:

    چقدر به تهران گیر میدید!؟
    منم روی این شهر تعصب دارم شدیییییید بگم، بدونید!
    تهران نه تنها بهترین شهر ایران که به نظرم بهترین شهر خاور میانه و حتی آسیاست، حتی اگر پا فراتر بگذاریم می تونیم اونو به عنوان بهترین شهر جهان در نظر بگیریم!
    آره اینجوریاست…

  17. قنبر و غضنفر قنیری! در 08/08/05 گفت:

    آی حال می کنیم با این مشاوره ازدواج ها خیلی خوش میگذرد
    به ما هم سر بزن نظری بده . اگر هم حال کردی لینک کن. بنا مون یه کم خنده تلخه!
    ………………………………………..
    http://ghoneyrestan.blogfa.com
    قنیرستان کشوریست در ناکجا آباد و هر گونه شباهتی با کشور شما به ما ربط ندارد
    پس شاید یه کم شوخی با روابط و مناسبات حاکم بر آن خالی از لطف نباشد

  18. mohi در 08/08/05 گفت:

    اون برنامه کتاب خوندن رو اگر بهش خواب و خوردن رو هم اضافه کنید میشود معرکه.

دیدگاه خود را ارسال کنید