رضا کیانیان؛ «شما وقتی وارد خانهتان میشوید اصلاً میز و صندلی و یخچال و تخت خواب را میبینید؟ اصلا ًاینها را نمیبینید. در حالی که فکرتان یک جای دیگر است صاف میروید کفشهایتان را یک جا درمیآورید، مینشینید، غذا گرم میکنید، میخورید، بعد لباسهایتان را در میآورید، حمام میکنید و بعد میگیرید میخوابید. هیچکدام از اینها را هم نمیبینید؛ در صورتی که روزهای اوّلی که آنها را خریده بودی میدیدیشان وحتی میگفتی خیلی خوب شد اینها را خریدیم. نگاه کنید چقدر جالب است؟ ولی بعد از مدتی دیگر نمیبینیشان. چرا؟ چه میشود که ما چیزی را که میدیدیم دیگر نمیبینیم؟ روزمرهگی یعنی همین. میگویم که روزمرگی یک زهری دارد که آن زهر آدم را کور و کر میکند. یا حتی چشایی آدم و همه حواس را از آدم میگیرد. ولی خدای نکرده اگر بروید خانهتان و ببینید کشوهایتان ریخته بیرون و میزتان چپه شده، بلافاصله میبینید؛ چون از حالت روزمرهاش درآمده.
میخواهم بگویم تصمیم نمیگیری که ببینی، بلکه بدون تصمیم میبینی و دنبال علتش میگردی. کشو را میگذاری سرجایش، تخت خوابت را درست میکنی و میزت را میچینی و دو مرتبه همه را میبینی. بعد که همه را میبینی دوباره کیف میکنی. یعنی خانهات را دوباره کشف میکنی. همچنان که آدم همیشه میتواند فرزندش و همسرش را کشف کند مثلاً بگوید چقدر خوشگل میخندد. در صورتی که در دراز مدت آدم یادش میرود. من میگویم که ما نسبت به کل جهان این شکلی میشویم و بعد برای اینکه جهان را دو مرتبه ببینیم باید آشناییزدایی کنیم. یعنی کاری کنیم آنکه میبیند بگوید : «اِ چی شد؟» مثل همان موقع که شما میزتان را چپه میبینید. وظیفه هنرمند این است که آن میز را چپه کند.» ×
رواني در 08/12/23 گفت:
دوستم خیلی قشنگ توصیف کردی این روز مرگی رو یعنی رضا کیانیان خوب توصیف کرد [نیشخند]
من فکر کنم از روز مرگی در اومدم چون دیروز همه اتاقم رو بعد از یک ماه مرتب کردم
لاله در 08/12/23 گفت:
همیشه اولش که میام برات بنویسم، بعد یه خط تازه میبینم فونت رو عوض نکردهام و داره hdk lngd ld k,dsi!!!! این مدلی مینویسه و میره برا خودش …
این چند خط همون بلایی هست که سر زندگی خیلیهامون میاد … و بدبختی اینجاست که زمانی میرسه آدم فکر میکنه کاش این بلای تکرارهایی که همه رنگها و اجسام و آدمها رو نامرئی میکنه و کم رنگ و کم رنگتر و در آخر هم محو، فقط سر همون اشیاء میاومد نه سر خودش و عشق و …
بی بی در 08/12/24 گفت:
سلام.
از این رضا کیانیان گاهی خیلی خوشم میاد. خونسردانه و آروم آروم کلی حرفهای وزین میزنه!
ارادتمندم 🙂
نیلوفر در 08/12/24 گفت:
سلام دوست خوبم
ممنونم از محبتت…
از اونجایی که من یه مدت وبلاگ گردی رو گذاشته بودم کنار، امشب که وبلاگت رو باز کردم کلی ذوق زده شدم، بابا وردپرس:))
راستی در مورد فیلم شب های روشن هم باید بگم منم یکی از طرفدارهای پروپاقرصشم:))
من از نویسنده های روسی کتابی نخوندم ولی مامانم همیشه درباره ی کتاب هاشون عین تو حرف میزد، شاید برای همین من هیچ وقت کتاباشون رو نخوندم :))
ر.دال در 08/12/24 گفت:
… من میگم اینجا رو باختی، عمری که رفته نمیاد
تو میگی قصه همین بود ، ما یه برگیم توی این باد …
مهشاد در 08/12/25 گفت:
من تنها آمدم الان که حالت را بپرسم:× و دلمان تنگ شده بود و از اینها!… باید بشینم نوشته های این یکی دو ماهه ی خیلی ها را بخوانم…
مستانه در 08/12/27 گفت:
ممنون که باعث شدی شبهای روشن رو ببینم و کلی ازش لذت ببرم.
آوامین در 08/12/27 گفت:
کجایی خانوم خانوما؟!
آينه هاي ناگهان در 08/12/28 گفت:
گمونم دچار خستگی نرون میشیم
آينه هاي ناگهان در 08/12/28 گفت:
اصلا تو چرا یواشکی میای یواشکی میری؟؟؟؟؟؟؟؟؟