میخواهم اعتراف کنم که من خیاط را دوست دارم. نه، او در واقع یک خیاط راستکی نیست. او یک مهندس است. نه، او مهندس هم نیست، حتّی اگر واقعاً یک مهندس باشد! برای همین است که هربار، وقتی دربارهی کارخانه حرف میزند من خندهام میگیرد و او میپرسد: چرا میخندی خُب؟ بیچاره، بیچاره خیاط. مجبور است تا ابد تحمّل کند مرا. برای اینکه من اصرار وحشیانهای دارم نسبت به بودنِ او در زندگیاَم. دوباره میگویم: من خیاط را دوست دارم که او، بیشتر از هر کسی یا هر چیزی، دختری است پُر از زندگیهای بَدوی با همهی سوسولگریهایش! عجیب است که دیگران (نمینویسم پدر و مادرش که دخالت در مسائل خانوادگی ایشان نباشد.) میخواهند او جنتلمنگونه رفتار کند در حالیکه یک زندگی پُر از پریشانیها و سرگردانیهای دیوانهوار برازندهتر است به شخصیّتِ بخشنده و خُلقِ خوبِ او. من، اوّلینبار، خیاط را در ایستگاه متروی طالقانی دیدم وقتی پس از یک ساعت تأخیر! + در مکان حاضر شده بودم و از همان لحظه که من ِ متأخر را به روی گشاده پذیرفت، نقشه کشیدم برای دوام دوستیاَم. (نشان به آن نشان که دو هفته بعدتر، طفلکی سه ساعت منتظر من نشست و هزار بار تلفن زد و من تا دوازده ظهر خُسبیده بودم بیخیال!) فردا یکشنبه نیست امّا، همان روزی است که من برای اوّلینبار یک مهندس ِ خیاطینویس را دیدم که بیست و چند ساله بود و بعدتر، عین من کچل شد. میدانستم فکرهای مشترک زیادی داریم و کمی گپ و گفت، ثابت کرد جرقهای که توی دل هر دومان آتش روشن کرده نیز یکی است با کمی تفاوت جزئی! امّا آشکار که هر چهقدر من پی جنگاَم و دَدمنشی، او نرمخوست و صلحجو! هرچهقدر من پُرشیطنت و رو هستم، او خیلی آرام و باحیاست! هرچهقدر فلسفهی زندگی من اجتماعیست و بیهوا، او ذهنی دارد منظم با برنامهریزیهای دقیق! واضحتر اینکه، ما دو بشر ِ متضاد بودیم که تلفیق خوشایندی شدیم با هم؛ اوی معصوم و منِ شرور! هر چند که من میدانم اگر قرار به یک زندگی بعدی باشد خیاط شبیهترین بشر به من است. ما با هم روی جدولهای کنار خیابان راه میرویم، آواز میخوانیم، بلند بلند حرف میزنیم و تند تند مردم را دوست میداریم! قول میدهم حتّا یکروزی میرسد که خیاط همهی قوطی سُس را خالی میکند روی ساندویچاَش! + و دور تخمه سوسولی را خط میکشد! + و کمکم، مرا هم آدم میکند! من و خیاط پشت میز یک رستوران نشستهایم و غذای چرب و چیلی میخوریم با نوشابه و دلستر و برای خیالهای تازهی زندگیمان جشن میگیریم و او هنوزم از «کافه پیانو» تعریف میکند و من، میگویم حتّا اگر بمیرم این کتاب را نمیخوانم! خوب هم میدانم پشت تمام حرف و بحثهای عجیب و غریبِ من و او، نگرانیهایی پنهان است از یک جنس و از یک نوع! که بیشباهت نیست به همان نیّت اوّلیه که باعث شد همدیگر را وارد زندگیمان کنیم. من دوست دارم هر چهقدر که زمان میگذرد، تحت هر شرایطِ عادی و غیرعادی زندگیاَم و با هر تقدیری، حجمی از قلبم که کنج است و امن، برای دوستداشتن او باشد که همراهیاش دلگرم میکند مرا؛ او بیشتر از یک قبیله آدم ِ جذاب برای من شگفتی دارد.
۳ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
Alberto در 08/09/22 گفت:
زیبا، کودکانه، بىریا، دوستانه، بىپیرایه و صمیمى
خوش به حال هر دوى شما
این روزها بوى چنین دوستىهایى دیگر کمتر بمشام مىرسد
جاودانه باشد دوستیتان
ممنوووووووونم زیاد از محبّت شما
نارگل در 08/09/24 گفت:
توی عوالم وبلاگ گردی سه بار برام پیش اومد که از ته دل آرزو کردم کاش صاحب وبلاگ،بهترین دوست من بود و کسی چه میدونه با وجود اینکه من یه اردیبهشتی افراطی و ملغمه ای از درون گرایی و برون گرایی هستم شاید منم روزی بهترین دوستش باشم.
به اولین نفر در پرده ابراز دوستی کردم. که اون هم در پرده پذیرفت ولی انقدر از هم دور بودیم که مجالی برای دوستی از نوعی که دلم میخواد نبود.
به دومین نفر صراحتا ابراز دوستی کردم ولی جوابی نداد.
و به سومین نفر هرگز جرات درخواست پیدا نکردم. سومین نفر همین خیاط خانم شما است.
شاید قریب به ده ساله که دلم دوستی میخواد که تمام ناتمام من بشه. دوستی که بتونم ده سال حرف نگفته رو بی هیچ کم و کاست براش تعریف کنم.
دلم دوستی ای میخواد که با یه اتفاق ساده شروع بشه. با شنیدن ضرباهنگ سازش که با ساز دل من کوکه. مثل خوندن چند سطر از دل نوشته هایی که بر دلم میشینه.
رونوشت به خیاط.
کتایون در 08/09/24 گفت:
منم عاشقشم …