چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

شاید بهتر باشد از جان هینکلی آغاز کنیم، مردی که قصد داشت رونالد ریگان را ترور کند و به وصال جادویی با جودی فاستر برسد، بازیگری که در راننده‌ تاکسی مارتین اسکورسیزی نقش روسپی نوجوان را بازی کرده بود و در زمان اقدام هینکلی، جودی دانش‌جوی سال اوّل دانش‌گاه بیل بود. اقدام هینکلی به راننده‌ تاکسی جایگاهی ویژه در تاریخ فرهنگ بخشید و آن را به تن‌ها فیلمی تبدیل کرد که الهام‌بخش ترور یکی از رؤسای جمهور آمریکا بود. 

این جملات سرآغازِ کتابی‌ست نوشته‌ی امی توبین. این خانوم منتقد فیلم هستند و توی کتاب‌شون درباره‌ی یکی از مهم‌ترین فیلم‌های مارتین اسکورسیزی (و ایضن تاریخ سی‌نما) نوشتند؛ Taxi Driver.

توبین با اشاره به اقدام هینکلی از راننده تاکسی به عنوان فیلمی آکنده از شکست یاد می‌کنه؛ شکست آمریکا در ویتنام، شکست جنبش ضدفرهنگ در دهه‌ی ۱۹۶۰ و شکست «جنسیّت مردانه». و کتابش رو با توضیح درباره‌ی نویسنده‌ی فیلم‌نامه و انگیزه‌های اون از طرح چنین داستانی شروع می‌کنه و از پل شریدر می‌گه که فیلم‌نامه‌ی راننده‌ی تاکسی رو ده روزه نوشته بود. شریدری که گفته بود درون‌مایه‌ی اصلیِ فیلم‌نامه تن‌هاییِ خودخواسته‌ست و تاکسی رو به عنوان استعاره‌ی این تن‌هایی قرار داده بود؛ تابوتی با چهار چرخ، نماد تمام‌عیار انزوای شهری. شریدر درباره‌ی شخصیّت اصلیِ فیلم‌نامه هم (که نقشِ اون رو رابرت دنیرو بازی می‌کنه) گفته «تراویس بیکل، خود من بود».

خانم توبین بعد‌ از توضیح درباره‌ی چگونگی انتخاب کارگردان و بازیگرها و مراحل پیش‌تولیدِ فیلم، شروع می‌کنه به حرف زدن درباره‌ی پیشینه‌ی شخصی و حرفه‌ای کارگردان و نویسنده، خشونت و نژادپرستیِ جامعه‌ی آمریکا، موقعیتِ نیویورک از نظر اجتماعی و شهری و مسئله‌های روان‌شناختیِ شخصیّت اوّلِ فیلم و … و درباره‌ی تأثیر این عوامل در ساختِ راننده‌ تاکسی می‌گه: راننده‌ تاکسی در چهل روز و چهل شب فیلم‌برداری شد که مشکلات خاصی هم داشت. مهم‌ترین آن‌ها نیویورک بود که در تابستان ۱۹۷۵ بسیار گرم بود + رکود اقتصادی و افزایش بیکاری و قاچاق موادمخدر و روسپی‌گری و ….

در ادامه‌ی کتابِ راننده تاکسی (Taxi Driver) برداشت‌های خانوم توبین رو می‌خونیم که با صبر و حوصله درباره‌ی فریم‌به‌فریمِ فیلم نوشته و راننده‌ی تاکسی رو از جنبه‌های مختلف تفسیر کرده؛ نخستین تصویری که می‌بینیم جمله‌ی «کلمبیا پیکچرزی تقدیم می‌کند» است که با حروف ریز قرمز بر زمینه‌ی سیاه نقش می‌بندد.صحنه مدت کوتاهی تاریک می‌شود و سپس دومین عنوان را با حروف قرمز درشت‌تر می‌بینیم:«رابرت دنیرو در». با محو این عنوان، صدای تهدیدآمیز سازهای بادی و طبل بم و سنج، یعنی نخستین درون‌مایه از دو درون‌مایه‌ی  اصلی موسیقی برنارد هرمن، به گوش می‌رسد و ….

به نظر توبین، عنوان‌بندی فیلم در کم‌تر از دو دقیقه همه‌ی عناصر اصلی راننده تاکسی رو در زمینه‌ی میزانسن، اصل و تبار فیلم، و شیوه‌ی نمایش ذهنیت ارائه می‌ده و متوجّه می‌شیم که این فیلم آمیزه‌ای‌ست از فیلم‌های ترس‌ناک شهری، فیلم‌های جاده‌ای – شهری، و درام‌های روان‌شناختی با رنگ و بوی سی‌نمای سیاه. علاوه‌براین، متوجه می‌شیم که توی این فیلم با یه نقطه‌ی دید ذهنی سروکار داریم که از  صافی شیشه‌های یک تاکسی جهنمی ارائه می‌شه و می‌فهمیم که این مرد و وسیله‌ای که اون را دربرگرفته جدایی ناپذیرند.

کتاب* رو انتشارات هرمس با ترجمه‌ی محمّد شهبا منتشر کرده که خوندنِ اون رو به دو گروه توصیه می‌کنم؛ یکی، طرف‌دارهای اسکورسیزی و دنیرو با جودی فاستر و گروه دوّم هم اون‌هایی که دوست دارند نقد و بررسی فیلم رو یاد بگیرند.

+ دیالوگ‌هایی از این فیلم؛

دوازده ساعت کار، باز هم خوابم نمی‌بره … لعنتی روزا فقط می‌گذرن… تموم نمی‌شن.
حالا به وضوح می‌بینم، زندگیم رو یه خط صاف پیش می‌ره به سمت یه نقطه‌ی مشخص، هیچ‌وقت هیچ انتخابی نداشتم.
فکر می‌کنم یکی باید این شهرو بگیره و بندازه توی چاه مستراح و سیفون کوفتی رو هم بکشه.

مرتبط: برای بازدید از وب‌سایت مارتین اسکورسیزی بروید  این‌جا و اگه دوست دارین درباره‌ی این کارگردان و راننده تاکسی بیش‌تر بخونین هم یه نگاهی بندازین به این‌جا و این‌جا.

* راننده تاکسی، چاپ اول ۱۳۸۶، ۱۱۲ صفحه. قیمت ۱۴۰۰ تومان.

«خلق و خویِ نویسنده چنین است؛ هرگز نمی‌تواند مثل دیگران به‌سادگی صادقانه رنج ببرد، بیندیشد، دوست بدارد و احساس کند، بی‌آن‌که پس از هر شادی و هر قطره اشک خود را بکاود و ضمیرش را بشکافد.»

یادداشت‌های روزانه‌ی ویرجینیا وولف

«یک ایده: همه‌ی نویسندگان تیره‌بخت‌اند: به‌همین‌خاطر تصویر جهان در کتاب‌ها سیاه است. کسانی‌که با واژه‌ها کاری ندارند و خوش‌بخت‌اند: زنانی که در باغچه‌ی ویلاها هستند: خانمِ چاواس. پس کتاب تصویر حقیقیِ جهان نیست؛ فقط تصویری از دیدگاهِ یک نویسنده است. آیا موسیقی‌دانان یا نقاشان خوش‌بخت‌اند؟ آیا جهان آنان شادتر است؟»

یادداشت‌های روزانه‌ی ویرجینیا وولف

«برای فراموش کردن شخصیت تیز و عجیب خود، شهرت و غیره‌، آدم باید بخواند؛ معاشرت کند؛ بیش‌تر بیندیشد، منطقی‌تر بنویسد، مهم‌تر از آن، پرکار باشد و سعی کند ناشناس بماند. سکوت در جمع، یا ادای جملاتی که پرزرق و برق نباشد؛ چیزهایی است که چنان‌که دکترها می‌گویند می‌توان «تجویز» کرد.»

یادداشت‌های روزانه‌ی ویرجینیا وولف

«وقتی گیر می‌کنم، سخت گیر می‌کنم به چیزهای کوچک و خوب، دل خوشکنک، فکر می‌کنم. خودم را از معرکه می‌کنم، آرام می‌شوم، خلاص می‌شوم هرچند زودگذر.»

شما که غریبه نیستید، هوشنگ مرادی کرمانی

با شخصیت‌های داستان‌هایتان زندگی می‌کنید؟
نه آن‌طور نیستم. شخصیت‌های داستان‌هایم اغلب دختر هستند و اسم خیلی‌هایشان هم مرضیه بوده. نمی‌دانم چرا. یا شخصیت‌هایی که اسم ندارند، کسی در داستان صدای‌شان نمی‌کند ولی همیشه دختر هستند.*

«هنر؛ عصاره‌ی اندوه و عصاره‌ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است: موسیقی، نقاشی و ادبیات.»

چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی

– از قدیم و ندیم گفتند «تن‌ها خوابیدن، تن‌ها خوردن و تن‌ها سفر کردن بد است.» حالا هی کار بد بکنید و ازدواج نکنید.
– برای خلاصی از شرِّ مادرشوهرِ فولادزره‌ی آینده‌تان کافی‌ست جشن عروسی را شب جمعه بگیرید تا او رو به قبله شود.
– اگر هنوز پول‌دار نشده‌اید نگران نباشید! زین‌پس هی میخ بشوید جلوی عنکبوت تا جواب بگیرید.
– از این همه رژیم‌های جور واجور لاغری خسته شده‌اید؟ هر روز یکی،دو بار با نی قلیان به خودتان بزنید و کمر باریکِ خوش‌اندام باشید.
– آیا شما هم نگران هستید هوو سرتان نیاید؟ پس عادت کنید آخر غذا  یک لقمه نان و پنیر بخورید و تا ابد مصون بمانید.
– الهی، شما هم دچار مشکلاتِ جن.سی هستید؟ اشکالی ندارد. ریش‌تان را زیاد شانه بزنید، شفاست.
– اگر قصد زیارت خانه‌ی خدا را دارید، ۴۱ شنبه پیاز بخورید ان‌شاءا… حاجی می‌شوید.
– هنوز نتوانسته‌اید از شوهرِ شمرتان طلاق بگیرید؟ آخی. سه یا چهار بار در روز چهارشنبه به حمام بروید تا شوهرتان بمیرد و خلاص.

وا. چرا قیافه‌تان را این‌طوری می‌کنید؟ مسخره چیه؟ کیه؟ ام‌روز به مناسبتِ سیزده فروردین و رسمِ سیزده‌به‌در و خرافه‌ای که از نحسی عدد سیزده می‌گوید نیرنگستانِ صادق هدایت را خواندم که مجموعه‌ای‌ست از عقاید و باورهای مردم درباره‌ی آداب و تشریفاتی که برای زندگی رسم شده است؛ از چه کنم و چه نکنم‌های عروسی و باید و نبایدهای زایمان تا درمان انواع مرض و بیماری با ورد و جادو و تعبیر خواب‌های کذایی و ….
کتابِ جالبی بود و البته مفرّح. مثلن هدایت درباره‌ی یک‌جور سونوگرافیِ دستی نوشته که یادم هست وقتی می‌رفتم مدرسه‌ی راه‌نمایی یکی از هم‌کلاسی‌هایم برای تعیین جنسیّتِ بچّه‌ی دبیر زیست‌مان به هم‌این شیوه متوسّل شده بود؛«اگر روی سر زن آبستن نمک بریزند بدون این‌که ملتفت شود، و بعد دستش را ببرد به پشت لبش بچه‌اش پسر خواهد شد و اگر به زلفش دست بزند بچه دختر می‌شود.» نمک که نداشتیم، هم‌کلاسی گفت با نرمه‌های گچ هم می‌شود. یک مشت نرمه گچ از پای تخته‌ی کلاس جمع کرد و ریخت روی مقنعه‌ی بی‌چاره‌ی معلّم‌مان و بعد، هم‌کلاسی‌ام تشخیص داد که بچّه دختر است.
با خودم فکر می‌کردم تا وقتی‌که شما هم حوصله کنید برای تهیه و مطالعه‌ی کتاب، چند توصیه‌ی مردمی را برای‌تان بنویسم تا کمی از بار مشکلات و دشواریِ مصائبِ زندگی‌تان کم شود. اگر این باورهای عامیانه درست بود و قابل استناد چه زندگی سهل و شادی داشتیم. نه؟

«نوشتن پرزحمت است. جایی برای اشتباه کردن نیست. من همیشه این جا حاضرم. روی صندلی‌ام، جلوی مونیتور. موقع خواندن داستان بر عکس من در کوچه‌ای هستم که از آن روایت می‌کنم. با یک حرکت به کوچه می‌زنم و در آن جا راه می‌روم. قهرمان‌هایم را تعقیب می‌کنم، انگار با یک دوربین کوچک و تنها آن‌ چه را که می‌بینم، به مردم می‌گویم.»*

«نویسنده جادوگراست. من یک جادوگرم، من این را می‌دانم. وقتی روی صحنه هستم، می‌توانم هفتصد نفرآدم ناباور را به کودک بدل کنم. چشم‌هایشان بزرگ می‌شود، لبخند می‌زنند. آرام‌اند و سرشار از مهر. برای این کار به عمامه، شلوارگشاد و نعلین نیاز ندارم. زیبایی کلمه بس است. ایده ها و داستان ها در من مانند فنر فشرده اند. وقتی روایت می‌کنم، فنر جا باز می‌کند. پس از آن خسته‌ام، اما احساس سبکی می‌کنم. آرام و بسیار راضی.»*