شما هرگز نمیدانید که به چه چیزی علاقهمند خواهید شد. یعنی اینگونه نیست که از پیش تصمیمی دربارهاش بگیرید. همهچیز بهطور ناگهانی درک میشود و میفهمید که دلتان میخواهد به فلان شیوه بنویسید. پس من چندان به خودم فکر نمیکنم، اما به داستانهایی که مردم تعریف میکنند گوش میدهم و ریتم آنها را وام میگیرم و میکوشم تا بنویسمشان. فکر میکنم که چرا چنین داستانهایی برای مردم مهم هستند؟ فکر میکنم شما هنوز داستانهای بسیاری را از زبان مردم میشنوید که میتوانند تصویرگر برخی غرایب زندگی بشر باشند. من دوست دارم که این داستانها را بردارم و ببینم چه چیزی به من میگویند یا من چگونه دلم میخواهد تعریفشان کنم.
۳ میلیون دانشآموز + من امروز به مدرسه نرفتند
سنبله چرخ را خرمن شادی بسوخت
آتش خورشید کرد خانه باد اختیار
خاقانی
من؟ هیچوقت مدرسه را دوست نداشتم، ولی همیشه دوست داشتم به مدرسه بروم. واقعاً چرا؟ من از شما میپرسم، برای اینکه خودم نمیدانم. فکر میکنم خیلی چیزهای زندگی که برای من اتّفاق افتاد از سرِ تنوعجوییام بود. مثلاً درس میخواندم که شاگرد اوّل باشم، ولی نه برای اینکه بزرگ شوم و دکتر باشم و به جامعه خدمت کنم. نه. میخواستم به این وسیله حرفام را به کُرسی بنشانم و هر سال به مدرسهی تازهای بروم به میل ِ خودم. معدل ِ خوب قدرتی بود که باعث میشد پدر و مادرم مقهورم باشند.
اینکه هم دیشب، پیدیافِ کتابهای مدرسه را از سایتِ ناشرش دانلود کردم از سرِ دلتنگی نبود. آخر هنوز هوسِ درسهایی، که در هنرستان نخواندهام، توی سرم و دلم است؛ طراحی و معرّق و خوشنویسی. اصلش البته این است که حال ِ خودم را نمیفهمم، این روزها آمیزهای از سرگردانی و پوچیام با بارقههایی از ذوق و امید.
گاهی کتاب داستان میخوانم، «سووشون» یا ماجراهای «جونیبیجونز». بعد، خاقانی و بیهقی. قرارمان با هولدرلین این است که از روی کتابهای کلاسیکِ ادبیاتِ فارسی مشق بنویسیم، هر شب. دربارهاش حرف هم میزنیم و معنیِ لغتهای سخت را پیدا میکنیم. لامصّب از انگلیسی خواندن بیشتر درد دارد.
حالا که حرفِ درس و مشق است، این را هم بنویسم که چند هفته قبل، «شش شاگردِ تازه» را خواندم. کتاب یادگارِ دورهی بچّگیِ هولدرلین و خواهرش بود و – منهای چند صفحهی ماژیکیاش – در حدّ ِ نو بود هنوز.
این کتاب نوشتهی «فرانتس براندنبرگ» است. «وحید نیکخواهآزاد» ترجمهاش کرده و تصاویرش هم از «وجیهالله فردمقدم» است. روحش شاد.
کتاب را در کتابخانهی کانون ندیده بودم و فکر میکردم لابُد دوباره منتشر نشده، ولی الان در سایتِ خانهی کتاب دیدم که آخرین چاپِ آن مربوط به سالِ هشتاد است. پس، شاید بتوان آن را در کتابفروشیهای کانون پرورش فکری پیدا کرد.
قیمتش هم مُفت است، ۳۷۰ تومان. قیمتِ چاپهای مختلفِ کتاب از سالِ ۶۵ تا ۸۰ آدم را به خنده میاندازد؛ ۱۰ تومان … ۱۲ تومان … ۱۴ تومان … ۲۰ تومان … ۲۲ تومان و ۳۷۰ تومان.
البته این از آن خندههای بدتر از گریه است که یکی، دو شب قبل هم به سرم آمد. با هولدرلین رفته بودیم باغ ملّی که کتابهای دانشگاهش را بخرد. پنجتا کتاب شد پنجاههزارتومان. تازه، ارزان درآمد. بعد، من یادِ قدیم افتادم که کتابهای عمومیام را یکی ۴۰۰، ۵۰۰ تومان میخریدم و خیلی هم غُر میزدم که اوه. چه همه پولام هدر شد سرِ کتاب اخلاق و متون. آنوقت، گرانترین کتابی که خریده بودم روانشناسی هیلگارد بود، دو جلدی ۹۱۰۰ تومان. بپرسید الان چند؟ چهل و چند هزار تومان. بله.
بگذریم. بگذریم. بگذریم.
ماجرای داستانِ آقای براندنبرگ دربارهی موشهاست. نمیدانم تصاویرِ اصلیِ کتاب چهگونه بوده، ولی تصویرسازیِ فردمقدمِ مرحوم مرا یادِ «مدرسهی موشها» میاندازد؛ آن نارنجی و سرمایی و دُمدرازِ عزیز. قصّه چیست؟ شش موش میخواهند به مدرسه بروند؛ موشار و موشی و موشین و موشان و موشو و موشک و موشی. هر کدام از این موش کوچولوها یک درس را دوست ندارد. مثلاً موشان علوم دوست ندارد و موشک هم ورزش، ولی موشی … او از همهی درسهای مدرسه بدش میآید و فکر نمیکند که مدرسه را دوست داشته باشد. منتهی، در مدرسه، ترفند و تدبیرِ خوبِ معلّمِ مهربان و لطفِ حضورِ همکلاسیهای دیگر جادو میکند و دستآخر، شش موشِ کوچولوی داستان به درس و مدرسه علاقهمند میشوند و دوستهای تازهای پیدا میکنند.
همین دیگر.
* آقامون، کلاهقرمزی جان.
بعد از خواندنِ قصّهی آقاپری، از زنهای پیرِ عزیزم خواستم تا برایم بگویند دوست دارند هفتههای بعدی چه داستانی بخوانم. یکی، دو نفر حرف زدند. اوّلی گفت داستانی دیگر شبیه آقاپری. خانوم دهقان گفت آموزنده باشد. سوّمی پیشنهاد کرد داستانی ساده باشد که او هم بتواند برای نوهاش تعریف کند. خانومِ آخری هم گفت حکایتهای ملانصرالدین را بخوانم و توضیح داد که خندهدرمانی خوب است.
دو چهارشنبهی قبل، داستانِ «جوجه اردکِ زشت» را برایشان خواندم. دو نفر کارتونِ آن را دیده بودند و کموبیش قصّه را به خاطر داشتند. چندتایی هم حکایت از ملانصرالدین خواندم و بعد، چندنفری از آنها هم حکایتهای دیگری از ملانصرالدین تعریف کردند و هی خندیدیم.
منتهی چهارشنبهی قبل، خیلی ویژه بود به نظرم. اوّل، متنِ کوتاهی از «طوبای محبّت» ِ آقای دولابی خواندم و خُب، همه گوش کردند، ولی حس کردم پسندِ کسی نبود. با خودم چه فکری کرده بودم؟ با خودم گفته بودم این زنها مذهبیاند و برنامهی قبل از کتابخوانیشان هم قرائتِ قرآن است. شاید دوست داشته باشند کتابی دربارهی مسائل دینی بخوانیم. بعد؟ گفتم که. حس کردم پسندشان نبود. برای همین، کتاب «من یک بچّه گربهی تنهای تنها هستم» را دست گرفتم تا بخوانم.
چند سالِ پیش، این کتاب را برای بچّههای کلاسم در کانون پرورش فکری خوانده بودم. داستانِ «حسین نوروزی» و تصویرگریهای «علیرضا گلدوزیان» خوشآیندِ دخترهای کوچولویم بود. آخرِ کلاس هم همگی با ذوق و شوق جواب نامهی گربهی توی قصّه را نوشته بودند. بااینحال، نمیدانستم زنهای پیرِ عزیزم بچّه گربهیِ تنهایِ پشمالویِ سفیدِ زخمیِ بیکاره را دوست خواهند داشت یا نه.
«من یک بچّه گربهی تنهای تنها هستم» را کتابهای شکوفه (وابسته به مؤسسهی انتشارات امیرکبیر) برای گروه سنّی ب (کلاسهای اوّل، دوّم و سوّم) منتشر کرده است، سال ۸۳. ماجرای آن هم دربارهی بچّه گربهای است که شغلهای مختلف از شناگری تا آشپزی را امتحان میکند و هر بار با شکست مواجه میشود تا اینکه طی حادثهای پایش میشکند و خانهنشین میشود و تصمیم میگیرد نامهای بنویسد تا …. یک داستانِ کوتاهِ بامزه که پُر از نمک و شیطنت است. چندتا شغل را معرّفی میکند و دستآخر به بچّه بهانه میدهد برای نوشتن ….
خُب، میگفتم. شروع کردم به خواندنِ کتاب برای زنهای پیر و هنوز به نیمهی داستان نرسیده بودم که فهمیدم چه انتخابِ خوبی کردهام. آنها هم مثلِ دخترهای کوچولوی کلاسم به خنده افتاده بودند بابتِ خرابکاریهای بچّه گربهی نوروزی و بعد هم شروع کردند به گپ و گفت دربارهی گربهجماعت و ماجراهای گربهای زندگیشان را برایم تعریف کردند و …. خدا نکند زنهای پیر بیافتند به حرف. آنوقت، دیگر چیزی یا کسی جلودارشان نیست. حتّا برایشان مهم نبود که کسی گوش میکند یا نه. اینطوری بود که انگار دارند زندگیشان را برای خودشان مرور میکنند و احساس وظیفه میکردند از همهی گربههایی که به حیاط خانهشان سرک کشیدهاند یا از کوچهشان گذشتهاند حتماً یادی کنند. من؟ قیافهام دیدنی بود با آن لبخندِ پهن و دلِ راضی از خندههای زنهای پیرِ عزیزم.
فکرش را نمیکردم که بعد از داستانخوانی برای بچّههای هفت تا ده ساله، یکروزی هم برای پیرزنهای شصت تا هشتاد ساله داستان بخوانم. بهم گفته بودند داستانِ پیچیده انتخاب نکنم تا سالمندهایشان بفهمند چی به چیست. بعد هم توضیح دادند که بیشترشان سواد قرآنی دارند و تازه، حوصلهشان هم کم است و داستان باید خیلی کوتاه باشد. پرسیدم خودتان قبلاً برایشان چی میخواندید؟ گفتند: حکایتهای کتابِ «صلوات، کلید حل مشکلات» و گاهی هم روزنامه و این اواخر «داستان راستان».
کتابِ داستانِ کوتاه کم ندارم، ولی باور میکنید برای پیداکردن یک داستانِ سادهی معمولی که پُز روشنفکری نداشته باشد چه پدری ازم درآمد؟ از داوود غفارزادگان و سیامک گلشیری تا وودی آلن و فریبا وفی هر چی میخواندم به انتخابی نمیرسیدم که برای این گروه سنّی جذاب باشد. توی فیس.بوق به مهدیه پیام دادم و پرسیدم که آنها چه میکنند. مهدیه مسئول روابطعمومی یک خانهی سالمندان در تهران است. برایم نوشت که گاهی برنامهی کتابخوانی دارند و برای سالمندهایشان قصّههای شاهنامه و حکایتهای گلستان را میخوانند و حتّی بعضی از آنها داستانهای کودکان را هم دوست داشتهاند، ولی تا الان برایشان رُمان یا داستان کوتاه نخواندهاند. یعنی، آنها علاقهای نشان ندادهاند.
چند سالِ قبل، یکی از کتابهای «سوپ جوجه برای روح» را خوانده بودم. داستانهای کوتاهِ امیدبخشی که مثلاً درونمایهی روانشناسی دارند. یکچیزی شبیه آن سریالِ ترکیِ تلویزیون، «کلید اسرار». فکر کردم شاید توی آن کتاب بتوانم داستانِ بهدردبخوری پیدا کنم. کتاب را دانلود کردم و دوباره خواندم و خُب، فایدهای نداشت. من از داستانهای اینجوری خوشم نمیآید و حتّی وقتی خودم را میگذاشتم جای آن پیرزنهای مذهبی برایم هیچ لذّتی نداشت که بخواهم به چنین داستانی گوش کنم.
دیگر از پیداکردنِ داستان ناامید شده بودم که هولدرلین با پیشنهادی عالی از راه رسید و گفت: چرا یکی از داستانهای «آقاپری» را نمیخوانی؟ گفتم به. کتابِ «جمیله مُزدستان» را نخوانده بودم، ولی عقبهی خوبی داشت توی ذهنم. یادم بود که نمایشگاه کتابِ پارسال، همکارم را بعد از هشت سال دیدم که آمده بود دَمِ غرفهی نشر آموت. گفتم شما کجا، اینجا کجا آقای کمالی؟ گفت از شهرستان تلفن زدهاند که برو نمایشگاه کتاب و برایمان «آقاپری» بخر. بعد، چند جلد از این کتاب را برای فامیلهای اردکانیاش خرید. از همین خاطره نتیجه گرفتم که یحتمل یزدیها هم «آقاپری» را دوست خواهند داشت.
داستانهای خانومِ مُزدستان طرح سادهای دارند و دربارهی روزمرگیهای زندگیاند. مثلاً همین داستانِ «آقاپری»، دربارهی زنیست که شوهرِ تنپروری قسمتش میشود و بهناچار خودش همهی بارِ زندگی را به دوش میکشد و همهجور کاری میکند، از قصابی و حمّالی تا باربری و بنّایی. چند سالی میگذرد و این خانوم دیگر برای خودش مردی میشود. بعد، همسرِ بیچشم و رویش میگوید من دلم زنِ لطیف و ظریف میخواهد که اهلِ ناز و عشوه باشد و ….
وقتی داستان را برای زنهای پیرِ عزیزم میخواندم همگی سراپا گوش شده بودند. تعریف از خودم نباشد، ولی بخشی از جذابیتِ جلسه به خاطر من بود که خیلی خوب داستان میخوانم. حتّا اگر تپق بزنم و «رو تخمِ چشمام» را «رو تخمام» بخوانم و همگی بخندند!
به نظر من، اگر میخواهید برای کسی کتابی بخرید تا سرگرم شود و کمی بخندد، گوشهچشمی به «آقاپری» داشته باشید. کتاب را «نشر آموت» منتشر کرده و از سالِ نود تا الان، سهبار تجدیدچاپ شده است. دوازده داستان دارد و قیمتش هم هفت هزار تومان است.
همیشه حقیقت را بگو.
به نظرات دیگران گوش نکن.
از گفتن داستان حقیقی و حرفهایی که مردم دربارهات میزنند، نگران نباش.
پندِ آقای سلینجر به خانومِ مینارد
بعد از مدّتها، کتابی را میخوانم که رمان کودک یا نوجوان نیست و ماجرایش دربارهی یک نفر آقای ریاضیدان است که حافظهاش کم است، به قدر هشتاد دقیقه. میپرسید چرا؟ بر اثرِ تصادف. ریاضیدان در یک حادثهی رانندگی دچار آسیب مغزی میشود و حافظهاش هم … گفتم که حافظهی کوتاه مدتِ او فقط به قدر هشتاد دقیقه دوام دارد و بعد از این تایم دیگر چیزی را به خاطر نمیآورد. ریاضیدانِ کمحافظهْ پیر است و تنها. البته، او زنبرادری هم دارد. زنبرادر برای رفاهِ ریاضیدان خدمتکار استخدام میکند، ولی خدمتکارهایی که به کلبهی پیرمرد میآیند خیلی ماندگار نیستند. تا اینکه بالاخره، پای راویِ رمانِ خانم «یوکو اوگاوا» به کلبهی آقای ریاضیدان باز میشود و داستانِ «خدمتکار و پروفسور» شکل میگیرد.
«خدمتکار و پروفسور» از زبانِ زنی روایت میشود که توسط زنبرادرِ یادشده برای پختوپز و شستوشو در کلبهی پروفسور استخدام میشود. زن بیستوهفت،هشت ساله است و پسری دارد ده، یازده ساله. رابطهی این مادر و پسر با پروفسور هر روز از نو آغاز میشود. هر صبح، آنها باید به پروفسور یادآوری کنند که چه کسانی هستند و در کلبهی او چه میکنند و ….
دربارهی همسر خدمتکار حرفی در داستان نیست مگر اشارهای به یک بریدهی روزنامه که میگوید پدرِ پسر کمْ آدمی نیست و فقط همین. ما نمیدانیم که چرا او زن و بچّهاش را به امان خدا رها کرده و نیست. البته، چیزهای دیگری هم هست که ما نمیدانیم. مثلن چی؟ مثلن نمیدانیم «ن» کیست؟ بین بیوهی برادر پروفسور و او چه رابطهای است؟ امّا، …**
امّا، من از طرحِ روی جلدِ کتاب، آن پسزمینهی قرمز با شکوفههای سفیدِ ریز، خوشم آمد. از خواندنِ داستان هم لذّت بردم. فکر میکردم من، منِ متنفر از اعداد و ارقام، وقتی با عدد پی و اعداد اوّل و باقیِ مباحثِ ریاضی در متن داستان روبهرو میشوم حتمن کتاب را به کناری میگذارم و دیگر نمیخوانم، ولی این اتفاق نیفتاد. خانوم نویسندهی ژاپنی یک داستانِ ساده و صمیمی نوشته که هیچ نشانهی محیرالعقولی ندارد، ولی خواندنی است. فکر میکنم اینکه او توانسته از درسِ، به زعمِ من، سخت و سردِ ریاضی داستانی گرم و دوستداشتنی بسازد خیلی هنر است. کتابش هم که اقبالِ خوبی داشته است؛ دریافت جایزهی آکوتاگاوا … پرفروشترین کتاب سال ژاپن … اقتباس از آن برای ساخت فیلم سینمایی *** و ….
آقای «پل استر» دربارهی رمان «خدمتکار و پرفسور» گفته که اثرِ خانومِ اوگاوا «کاملاً خلاقانه، بینهایت دلنشین و بهشدت تکاندهنده» است. این حرف پشتِ جلد کتاب آمده و نقلِ قولِ دیگری هم هست که میگوید «اگر همهی ما ریاضیات را از چنین معلمی یاد میگرفتیم حالا خیلی آدمهای باهوشتری بودیم.» موافقام؟ شاید. واضح و مبرهن است که «خدمتکار و پرفسور» خوشخوان است و شخصیتِ پروفسور، که زندگیاش در ریاضی خلاصه شده و عمرش با عدد میگذرد، جذاب است. ضمن اینکه من میگویم خیلی خوب است که این کتاب را دانشآموزان و دانشجویانِ عاشق و یا متنفر از ریاضی بخوانند. منظورم از دانشآموز طبعن دانشآموزانِ بالای سیزده سال است.
«خدمتکار و پرفسور» با ترجمهی «کیهان بهمنی» از سوی «نشر آموت» منتشر شده است. ۲۴۸ صفحه دارد و قیمتِ آن دههزارتومان است. البته، این قیمتِ چاپ اوّل کتاب است و قیمتِ چاپ دوّم آن هزارتومان بیشتر شده است.
* از صفحهی ۱۶۰ کتاب با تغییر.
** در این یادداشت آمده که خدمتکار هیچوقت ازدواج نکرده و … خودتان حرفهای «کوجی فوجیوارا» بخوانید. انگار رازهایی هست که با خوانندهی فارسی در میان گذاشته نمیشود. یعنی این ترجمه حذفی دارد؟ هان؟
*** فیلم «پروفسور و معادله محبوبش» در جشنوارهی فجرِ هم اکران شده و آقای تاکاشی برندهی سیمرغ بلورینِ بهترین کارگردانی شده، سال هشتاد و شش.
در راستای اینکه چهگونه به بچّههایمان یاد بدهیم مراقبِ خودشان و بدنشان باشند، میخواهم دربارهی دو کتاب حرف بزنم؛ یکی، «به من دست نزن! کودکان و مواظبت از خود!» و دوّمی، « تپلی: به بدنم دست نزن!».
این کتابها را «انتشارات جوانه رشد» و «شرکت انتشارات فنی ایران» ترجمه و چاپ کردهاند. البته، با دستکاری در متن و تصویر! مثلاً عنوان اصلیِ کتابِ اوّل Uncle Willy’s Tickles: A Child’s Right to Say No است که سوادِ ناقص من میگوید به فارسی میشود «قلقلکِ عمو ویلی: حق کودکان برای گفتن نه». نه؟
«تپلی: به بدنم دست نزن!» هم شاید ترجمهای از این کتاب باشد. چرا شاید؟ برای اینکه ناشر محترم نویسندهی اصلی را داخلِ آدم حساب نکرده و اسمش را نیاورده و تصاویر کتاب را هم که عوض کرده و …. باید از کجا مطمئن باشم؟
خلاصه، میخواهم بگویم این دو کتاب معرکه نیستند، ولی کاچی بهتر از هیچیاند. اگر میخواهید با بچّههایتان – دخترها و پسرها – دربارهی حق و حقوقشان نسبت به بدنشان و حد و حدود دیگران نسبت به آنها حرف بزنید، اما نمیدانید چه بگویید و چهگونه بگویید قصهی این دو کتاب به شما کمک میکند.
«به من دست نزن! کودکان و مواظبت از خود!» را نخواندهام، ولی در خلاصهاش آمده ماجرای پسری است که از قلقلکهای عمویش خوشش نمیآید، ولی نمیتواند این موضوع را بیان کند. برای همین، وقتی با عمویش روبهرو میشود تلاش میکند خودش را گم و گور کند یا به مریضی بزند و …. تا اینکه بالاخره، بچّه شجاعت به خرج میدهد و دربارهی ناخوشآیندیِ قلقلکهای عمو ویلی با مادرش حرف میزند و مادر هم راه و چاه را نشان میدهد و به او میگوید که باید دربارهی احساسش با عمویش حرف بزند و بگوید که خوشش نمیآید.
نویسندهی کتاب «تپلی: به بدنم دست نزن!» هم به بچّه یاد میدهد که جاهایی در بدن او وجود دارد که کسی نمیتواند لمس کند و به او میگوید شجاع باشد و آزار جنسی تقصیرِ او نیست و ….
پیشنهاد میکنم از ایده و قصهی این کتابها کمک بگیرید و با بچّههایتان و یا (بچّههای دیگران) – از دو تا هشت سالهها- دربارهی لمس نامناسب، حریم خصوصی و حقِ آنها برای اعتراض صحبت کنید تا بیشتر بدانند و بدانند وقتی کسی آزارشان داد میتوانند دربارهاش با دیگران حرف بزنند و خودشان را مقصر ندانند.
تپلی: به بدنم دست نزن
گروه نویسندگان/ مترجم هستی سعادت/ انتشارات فنی ایران/ چاپ اول ۱۳۹۱/ قیمت ۶۰۰ تومان
به من دست نزن! کودکان و مواظبت از خود
مارسی ابوف/ مترجم حمید علیزاده/ تصویرگر کاتلین گارتنر/ انتشارات جوانه رشد/ چاپ اول ۱۳۸۶ / قیمت ۱۰۰۰ تومان
پ.ن)؛ عکسها را تزیینی درنظر بگیرید. کتابهایی که به فارسی چاپ شدهاند هیچ نشانی از شکل و شمایل کتابهای اصلی ندارند. در ضمن، اگر کتابهای دیگری را میشناسید که با این موضوع و برای کودکان چاپ شدهاند به من هم خبر بدهید. مچکرم.
:: در طول ۲۰ سال هم این را خوب یاد گرفتهام که اگر ننویسم، یادم میرود.
:: هیچ داستان عمیقی نیست که مخاطب را بدون سوال رها کند.
در کتاب ششم از مجموعهی جودی دمدمی سروکلهی دختری پیدا میشود به نام «ایمی نیمی» که کپیِ جودی دمدمی است. او از انجمن تازهای حرف میزند با نامِ انجمنِ «اسم من یک شعر است». توضیح؟ کسانی در این انجمن عضو میشوند که نام و نامخانوادگیشان همقافیه باشد. مثل ایمی نیمی یا همین جودی دمدمی.
این انجمن مرا به یادِ اسم و فامیلهای دیگری انداخت که همقافیه نیستند، ولی شبیه شعرند. مثل آواز لطیف که یکی از بازیگرهای فیلمِ لاکپشتها هم پرواز میکنند بود یا پیام آزادی که قهرمانِ فیلمِ درّهی شاپرکها بود یا امید زندگانی و …. یک اسم و فامیلِ دیگر هم توی ذهنام دارم که نمیگویم. او شخصیّتِ اصلیِ داستانِ بعدیام است.