من هم یک دختربچه بودم ولی نه تنها. از قضا، دو خواهر و دو برادر داشتم به علاوهی پدرم و مادرم. ما در یک زیرزمین زندگی میکردیم. یعنی، باید به قدر هفت، هشت تا پله از سطح حیاط را پایین میرفتیم تا برسیم به در ورودی خانهمان که کلهم یک اتاق بود با آشپزخانه. وقتی که روز بود، من هر صبح به مدرسه میرفتم و ظهر به بعد را مجبور بودم در همان اتاق سر کنم با خواهران و برادرانم که همگی کوچکتر از من بودند. مادرم بیشتر اوقات در آشپزخانه بود و یا حیاط. مینشست پای حوض و بساط رخت و لباسهای چرک و زیر لب غر میزد لابهلای وَنگ و وُنگِ گریههای محمّد که با چادر بسته بودش به کمرش. انسیه و ستاره هم که عادتشان به دعوا بود بابت هر خرده ریز بیاهمیّتِ ناچیزی! من مانده بودم این دو تا چرا ناسازگار از آب درآمدهاند برخلاف شدّتِ شباهت ظاهریشان که سخت بود تشخیص و تمیز دادن آنها از همدیگر! مادرم کاری به کار این دو نداشت مگر نثار یکی، دو فحش جانانهی آبدار که یکی در میانِ غر زدنهایش، رو به پنجره تُف میکرد انگار. اتاق ما یک پنجره داشت که کوچک بود با شیشههای مشجّر و Viewاش یک ردیف از موزاییکهای حیاط بود با مادرم که نشسته بود پشت به پنجره روی یک چارپایهی پلاستیکی و دستهایش تا آرنج پُر کف بود و بعد تنهی درخت زردآلو و دیگر هیچ مگر دیوار سیمانی حیاط! تازه، آن وقتهای موردنظر، قد من کوتاه بود و نمیرسید به پنجره تا بتوانم بازش کنم و بلکه، کمی از روشنایی بیرون بتابد توی آن زیرزمینِ نمور نمناک! برای همین بود که من هیچوقت یک گربهی سفید پشمالوی تنهای تنها را ندیدم که ایستاده باشد روی دیوار یا پشتبام. حواس من پی درسهایم بود که وقت نمیشد برای حاضر کردن آنها. مراقبت از انسیه و ستاره به کنار، جمع و جور کردن کیف و کتابِ سجاد هم بود. تازه رفته بود کلاس اوّل و علاقهای نداشت به مدرسه. بیشتر توی کوچه پلاس بود با بچههای زهرا خانوم و روزی نبود که خانوم معلّمشان ته دفتر مشقاش نامه ننویسد که ولی محترم دانشآموز سجاد صابونچی! لطفاً برای رسیدگی به وضعیّت اخلاقی و انضباطی و درسی فرزندتان در ساعت فلانِ روز فلان به دبستان مراجعه کنید. بعد، وقتی که من نشان میدادم متن یادداشت خانوم معلّم سجاد را به پدرم، پدرم از من میخواست آن نوشته را بخوانم. من با صدای بلند میخواندم که ولی محترم … بابا، هی هیچی نمیگفت و چایاش را که ریخته بود توی نعلبکی فوت میکرد و وقتی که من میگفتم تمام شد، الله اکبری میگفت زیر لب و یک پدرسوختهی بیشرفِ بیآبرو هم نثار سجّاد میکرد و با کمربندش میافتاد به جانِ سجّاد که کز کرده بود کنج اتاق. صورت سجّاد خیس اشک میشد و اتاق پُر از صدای شیونِ انسیه و ستاره با محمّد که هنوز پشت مامان بود و مامان حائل میشد بین بابا و سجّاد و … اوه! بگذریم. خلاصهاش هر طوری که بود روز ما هم شب میشد. من بیشتر شبهای آن روزها را در بیداری میگذراندم. باید درس میخواندم. آخر، معلّممان میگفت بچّهای که درس نمیخواند هیچی نمیشود! من نمیخواستم هیچی باشم! دوست داشتم کسی باشم برای خودم. گاهی، محمّد که ناخوش احوال میشد با مادرم میرفتیم مطب دکتر غفّاری. دختر عفّت خانوم هم آنجا کار میکند و روپوش سفید میپوشد. دفترچهی بیمهی مریضها را میگیرد و بهشان میگوید منتظر باشند تا نوبتشان بشود. مامانم، دختر عفّت خانوم را به من نشان میدهد و میگوید که او دیپلم دارد و دکتر است و دستش توی جیب خودش است و من هم باید یاد بگیرم و برای خودم کسی بشوم! برای همین است که من هر شب بیدار میمانم تا درس بخوانم و کسی بشوم و دستم توی جیبم برود. آخر، توی روز نمیتوانم درس بخوانم بس که خانهمان شلوغ است. شب امّا، اوضاع آرام است. مامانم و بابا، محمّد و انسیه و ستاره با سجّاد ردیف میخوابند کنار هم. من دفتر و کتابهایم را برمیدارم و میروم توی آشپزخانه تا بتوانم برق را روشن کنم. آن وقت، هر یک ربع، صورتم را میشویم تا خوابم بپرد و بتوانم درسهایم را حاضر کنم. امْا، یکی از شبهای پاییز بود که ناغافل خوابم برد لابهلای کتاب و دفترم. نیمههای شب بود که گرمای عجیبی را حس کردم روی گونهام. یکهو با هول زیاد از خواب پریدم. خیال کردم دوباره باباست که آمده سروقتم. شبیه آن شبی که فردایش امتحان علوم داشتم و آمده بودم توی آشپزخانه درس بخوانم و خوابم بُرده بود. بابا بالای سر من نشسته بود و دستش … من وحشتزده از خواب بیدار شده بودم. میخواستم جیغ بزنم که آن یکی دستِ بابا نگذاشت! سفت دهانم را گرفته بود. بعد هم مرا بوسید و قول گرفت که حرفی نزنم به کسی تا برایم کتاب بخرد. من هم حرفی نزدم. میدانستم که کار بابا عیب است ولی، … هیچی اصلن. آره، آن شب هم با احساس گرما روی گونهام از خواب پریدم و دیدم که یک موجود پشمالو با چشمهای تیلهای برّاق خیره شده است به من. خیلی ترسیده بودم. جیغ کشیدم. کمی بعد، صدای گریهی محمّد بلند شد و بعدتر، بابا را دیدم که ایستاده بود توی چارچوب در آشپزخانه و مامان با سجّاد هم پُشت سرش. بابا به سجّاد گفت که یک کفشی، دمپاییای بیاورد و قبل از اینکه سجّاد دوباره برگردد، آن موجود پشمالو از همان سوراخی که نقش پنجرهی آشپزخانه را بازی میکرد، بیرون خزید و خودش را انداخت توی حیاط. من نفهمیدم دیگر چه اتفاقی افتاد، خودم را دیدم که توی بغل مامان گریه میکنم و صدای سجّاد را میشنیدم که هی میگفت میکشمت و دیگر، گریهی سوزناکِ دردآلودی که به گریستن آدمیزاد نمیماند. فردا صبح، پای سفرهی صبحانه، سجّاد با هیجان تعریف کرد که دیشب، با چوب پنبهزنی بابا افتاده است به جان یک گربهی پشمالو و هی زده است طفلک را ولی، گربه دستآخر جان سالم به در بُرده و لنگان لنگان خودش را نجات داده و دور کرده است از خانهی ما. یکی، دو روز بعد، دَم غروب، وقتی که بابا به خانه برگشت، توی دستش یک کتاب کوچکِ رنگی بود. کتاب را داد به من و گفت جایزه است برای اینکه دختر خوبی هستم و به حرف او گوش میدهم و گفت که خیر ما را میخواهد و صلاح ما را میداند. من امّا، یک حس بدی داشتم نسبت به بابا. دلم میخواست یکی هم پیدا میشد تا بابا را با کمربند یا چوب بنبهزنی کتک بزند تا دیگر … هیچی. من بابا را دوست نداشتم، کتابی را هم که برایم خریده بود نمیخواستم. امّا، وقتی عکس آن گربهی سفید کوچک را دیدم که تنهای تنها بود کمی دلم سوخت. کتاب را باز کردم و خواندم. وقتی که خواندن کتاب تمام شد با خودم فکر کردم که شاید تو همان گربهای باشی که آن شب … بعد با خودم فکر کردم که یعنی الان حالت بهتر شده است آیا؟ طفلک گربهی سفید پشمالوی حیوونکی که آمده بودی توی آشپزخانهی ما تا دیگر بیکاره نباشی و خدمت کنی به جامعهی گربهها و من باعث شده بودم تا سجّاد بیفتد به جانت و کتک بزندت و تو چلاق بشوی و دیگر نتوانی کاری انجام بدهی و دستآخر باز هم تو معرفت به خرج دادهای، نامه نوشتهای و خواستهای که با هم دوست باشیم و …
پی.نوشت )؛ خدا لذّت انقلابگردی را از ما نگیرد الهی! نصیبِ امروزمان چند جلد کتاب تازه بود؛ یکی کتاب من یک بچه گربهء تنهای تنها هستم! کتاب را حسین نوروزی نوشته است برای گروه سنّی (ب) که نقّاشی هم دارد. ته کتاب، گربهی داستان از خواننده که یک فقره کودک است میخواهد که برایش نامه بنویسد. بعد، ما کلّی دلمان خواست واسهی یک گربه نامه بنویسیم. ما اصولن نامه نوشتن را دوست میداریم. این یادداشت بالا، نامهای است که ما توی اتوبوس نوشتهایم در مسیر انقلاب – میدان سپاه. گفتیم تایپ کنیم، اینجا هم بگذاریم و پیشنهاد کنیم کتاب یاد شده را به پدرا و مادرای وبلاگخوان و وبلاگنویس بلکه برای طفلشان بخرند. داستان قشنگی دارد. ما که دوست داشتیم. گیرم، گروه سنّیمان از سی و دو حرف الفبا هم گذشته باشد!!! خب، گذشته باشد!!!
من یک بچّه گربهی تنهای تنها هستم!
نوشتهی: حسین نوروزی، نقّاشی: علیرضا گلدوزیان، تهران: کتابهای شکوفه، تهران، ۱۳۸۳، ۲۴ صفحه، قیمت: ۷۰۰ تومان
آوامین در 08/08/05 گفت:
سلام عزیزم…
منم یه بچه گربه ی تنهای تنها هستم !!!(محض حاضر جوابی : خودت لوسی رویا خانومیی )
چه خوب !!منم ازاین کارا می کنم !!!اتفاقا خیلی هم خوبه !
رویا واقعا می خوان فتیله رو تعطیل کنن ؟!چقدر احمق هستن !!!
جه جوری دلشون میاد !!!من کلی صبحای جمعه بچه می شم با فتیله !
وا !!!خدا عقل بده انشالله به اینا !!!
چرا رنگ کامنت دونیت اینجوری شده؟!انگاری یکی پخ کرده بعد طفلکی رنگش پریده!!!
)
پاپتی در 08/08/05 گفت:
سلام…نازی پیشی…یا حق…
دور در 08/08/05 گفت:
خوشا به حال آن بچه گربههای تنها
و خوشا به حال کودکان محلهی شما
و
و
و
و دیگر اینکه هیچ