«مهمترین مشخصهی یک فیلمنامهنویس خوب اعتماد به نفس است. اینکه خودش بداند چه چیزی را میخواهد و چه چیزی را نمیخواهد. یعنی، اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند یک فیلم خوب است، ولی او نپسندیده باشد باز اعتنایی نخواهد کرد. فیلمنامهنویس خوب کسی است که مستقیماً دنبال آن چیزی که میخواهد میرود. نه آن چیزی که دیگران میگویند که باید بخواهد یا نه آن چیزی که خیال میکند میخواهد. یعنی، وقت خودش را تلف نمیکند. کمتر مطالب نظری میخواند و بیشتر با فیلمها و داستانها سروکار دارد. در کار دیدن و خواندن اهل پرخوری نیست. به جای اینکه همهچیز را بخواند یا همه فیلمها را ببیند و در جریان همهچیز باشد به آن غذایی که مناسب معده و هاضمهی اوست قناعت میکند. آن فیلمهایی که با روحیهی او جور درمیآید را میبیند و آن داستانهایی که با روح او تناسب دارد را میخواند. این فیلمها و داستانها را بارها و بارها و در موقعیتهای متفاوت میبیند و میخواند. از روی سناریوهایشان مشق مینویسد. یعنی، کار را ازسختترین راهش انجام میدهد و به خودش دلداری نمیدهد که فرمولها را حفظ کند و از یک راه میانبر به نتیجه برسد.»
جایزههای ادبیِ داخلی که دیگر خاصیّت ندارند، ولی وقتی پشتِ جلدِ کتابِ خوشبختیِ کتی * میخوانم که در تایلند پرفروش بوده و بهعنوان کتاب منتخبِ انجمن کتابخانههای مدارس ابتدایی آمریکا در سال ۲۰۰۶ معرّفی شده دلم میخواهد آن را بخوانم و بدانم داستان چیست.
بااینحال، شروعِ رُمانِ خوشبختیِ کتی ناامیدکننده بود و خیلی زود خسته شدم، از لحن و زبانِ آن. کتاب را گذاشتم کنار تا یکروزِ بعد و دوباره شروع کردم به خواندن و در کمال تعجّب، از صفحهی پنجاه جذبِ داستان شدم. چطور؟ قصه داشت کمکم خودش را نشان میداد. میدانید، مکانِ وقوعِ ماجرایی که جین وجاجیوا تعریف میکند در روستا و شهری در تایلند میگذرد. برای همین، او اشارههایی دارد به فرهنگِ مردمانِ این کشورِ آسیایی و گرایش مذهبیشان؛ آیین بودایی. خُب، این فضا در ادبیاتِ کودک و نوجوانِ تازگی دارد. بیشتر کتابهای ترجمه دربارهی زندگیِ مردم در غرب است، انگلیس و کانادا و آمریکا. این یکی از دلایلِ جذابیّتِ داستانِ خوشبختیِ کتی بود. البته، برای من. ادامه بدهم؟
شخصیّتِ اصلیِ این کتاب دختری نه ساله به نامِ کتی است که با پدربزرگ و مادربزرگش در خانهای روی آب زندگی میکند و مادرش از بیماری بیدرمانی رنج میبرد. کتی از پدرش خبر ندارد که کی بوده و چی شده و از وقتی یادش میآید او بوده و مادرش و از یک سنی به بعد هم که به خاطرِ بیماریِ مادر از او جدا میشود و ….. خانوم وجاجیوا داستان را به سه بخش تقسیم کرده؛ اوّل و دوّم و سوّم. برای هر بخش نیز نامی انتخاب کرده؛ خانهای روی آب، خانهای کنار آب و خانهای در شهر.
در بخش اوّلِ داستان، خواننده با زندگی کتی در کنار پدربزرگ و مادربزرگش آشنا میشود. سپس، کتی بعد از مدتهای طولانی دوری از مادرش نزد او میرود که در بستر بیماری است. در این بخش، زندگیِ کتی در کودکی روایت شود. در بخشِ آخرِ داستان، مادر میمیرد و کتی به کمکِ داییاش و نشانههایی که مادر برایش به یادگار گذاشته خاطرههای قدیمیِ او را مرور میکند؛ از زمانِ تولّد تا ازدواج و بعدتر. بالاخره، در خانهای در شهر معلوم میشود پدرِ کتی کیست و از مادرش جدا شده و ووو و حالا کتی باید تصمیم بگیرد که در کجای این دنیا و نزد چه کسی زندگی کند.
راستش، مفاهیمی که نویسنده در داستان طرح میکند، از تنهایی کتی تا بیماری مادر، عشق و جدایی و … حقیقتهای تلخ و شیرینِ زندگیاند که خوب است کودکان، قبل از تجربهی واقعیِ این رنجها و شادیها، در جهانِ داستان با آنها آشنا شوند و بعضی از روشهایی که برای تسکینِ دردهای انسانی وجود دارد را بشناسند.
در شناسنامهی کتاب گروه سنی ج را بهعنوان مخاطب مشخص کردهاند. یعنی، بچههای کلاس چهارم و پنجم دبستان. بهنظرم خوشبختیِ کتی پیشنهاد خوبی است برای بچّههای نه تا دوازده ساله و بچّههایی که پدر و مادرشان را از دست دادهاند و بچّههای طلاق و همچنین، پیشنهاد خوبی است برای زنها و مردهایی که از همسرشان جدا شدهاند و یا رازهایی در زندگی دارند که باید به فرزندشان بگویند و هنوز نگفتهاند. میدانید، نویسندهی این کتاب ایدهی کشویی خوبی دارد برای گفتنِ ناگفتههای زندگی. آره، کِشو. من نمیتوانم توضیح بدهم ایدهی کِشویی چهجوری ایدهای است. به قولِ خانومِ وجاجیوا «گاهی توضیحات به درد زندگی نمیخورد.» اگر خیلی مشتاق باشید که بدانید حتمن کتاب را پیدا میکنید و میخوانید.
پینوشت)؛ اگر میخواهید ۲۳ صفحهی اوّل از خوشبختیِ کتی را بخوانید کلیک کنید اینجا و فایل پیدیاف آن را دانلود کنید. از سایت نشر قطره هم میتوانید کتاب را آنلاین بخرید.
*خوشبختیِ کتی. نویسنده: جین وجیاجیوا. ترجمه: گیتا حجتی. نشر قطره. چاپ اول ۱۳۹۰٫ ۱۲۴ صفحه. قیمت ۳۰۰۰ تومان
اینجوری به نظر میرسد که معتاد شدهام. نمیتوانم کتاب نخوانم و خب، این روزها هر کتابی که میخوانم بهنظرم خوب نیست. مثلن، دیروز سرنوشت یک انسان* را خواندم، داستانِ کوتاهی از میخائیل شولوخف. کتاب کمتر از صد صفحه است و یکچهارم از صفحاتِ آن شامل حرفهای مترجم است دربارهی داستان و سبکِ زندگی و نویسندگیِ آقای شولوخف. الان، شیرفهم شدهام که او نویسندهی بزرگی است و آثاری ماندگار با نگاهی انسانی و سبکی بیمانند داشته است …. ولی از کتاب خوشم نیامد. چرا؟ شاید برای اینکه این روزها قصه حالم را خوب نمیکند و شاید برای اینکه من داستانهای گزارشطورِ اینجوری را دوست ندارم. آقای شولوخف دوتا مرد را گذاشته توی قصهاش که شروع میکنند به حرف زدن با هم و بعد، مرد دوّم ماجرای زندگیاش را تعریف میکند. ماجرای سربازی که به جنگ میرود و اسیرِ نیروهای آلمانی میشود و به ترفندی نجات پیدا میکند و در ادامه، خانوادهاش را از دست میدهد و به خانه برمیگردد و پسرکی را به فرزندی میپذیرد و …. نویسنده میخواهد بگوید که انسان در زندگیاش باید مبارزه کند و همواره امیدوار باشد، امیدوار. یکجایی از کتاب هم به نقل از آقای شولوخف آمده که؛ «آرزو دارم، آثار من به مردم یاری کند تا قلبهایشان مهربانتر و صافتر شود؛ آرزو دارم آثار من عشق به انسان را در وجود مردم برانگیزد و شوق مبارزهای مداوم و فعال را در راه آرمانهای بشردوستانه و تکامل انسان در وجودشان تقویت کند. من فقط هنگامی خود را انسان خوشبختی میدانم که بهطور کلی در رسیدن به این آرزوهایم تاکنون موفق بوده باشم.» من چه میگویم؟ هیچی. میخواهم چه بگویم با این قیافهی دو نقطه خطِ صافطورام. بگویم آقای شولوخف، آرزوهای خوبی داری، به آرزوهای من هم سر بزن؟ والا.
***
راستی، با اقتباس از داستانِ سرنوشت یک انسان این فیلم سینمایی هم ساخته شده است. یعنی، ببینم؟
مرتبط؛ Goodreads + اینکه میخائیل شولوخف کی بود و اینکه سرنوشت یک انسان چیه را به روایتِ ویکیپدیای فارسی اینجا و اینجا بخوانید. اینجا هم چهارخط بخوانید دربارهی فیلمی که گفتم. اگر اهل کتاب صوتی هستید، سرنوشت یک انسان را از اینجا یا اینجا دانلود کرده و گوش کنید.
*سرنوشت یک انسان. نوشتهی میخائیل شولوخف. ترجمهی ایرج بشیری. انتشارات نگاه. چاپ اول ۱۳۸۸٫ ۹۶ صفحه. قیمت ۲۰۰۰ تومان.
«نوشتن یک رمان یکی از آن آرزوهایی بود که هیچوقت نمرد. وقتی نوجوان بودم به مادرم تمام آن چیزهایی را که میخواستم باشم می گفتم، که خیلی هم بودند. بیشتر آن آرزوها در طی این سالها از بین رفتند، اما این یکی هیچوقت نابود نشد. من از زمانی که ۱۳ ساله بودم به نویسندگی مشغول بودم. الان وقتی که اتاقم را تمیز میکنم به بعضی از شعرهای زمان کودکیام برمیخورم و خندهام میگیرد. نویسندگی تنها خواست ثابت زندگیام بود. وقتی بچه بودم همیشه فکر میکردم که یک شاعرم تا زمانی که تمامی انشاهایم در مدرسه خوانده شدند؛ زمانیکه معلم و همکلاسیهایم به آنها واکنش نشان دهند متوجه قدرت فوقالعاده کلمات در یک داستان شدم.»
«من نمیگویم که نویسنده نباید سیاسی باشد. یک نویسنده اینروزها فقط میتواند سیاسی باشد، اما دقیقاً به همین دلیل است که او نمیتواند در خدمت یک حزب یا یک ایدئولوژی قرار بگیرد. او نه فقط به خاطر اثرش که میبایست فراتر باشد از مجموعهای از پیامهای درست، اندیشهها و نظرات، بلکه به خاطر یک امر بنیادینتر نباید خود را در خدمت ایدئولوژیها قرار دهد: ما همه وقتی میتوانیم وظیفهمان را درست انجام دهیم که فقط به کار خودمان بپردازیم. نویسندگی با فلسفیدن یا اعتراض به نابسامانیها و حماقتها تفاوت دارد. البته باید توجه داشت که نویسنده فقط هنگام نوشتن است که باید این محدودیتها را بپذیرد. کارش را که تمام کرد، میتواند به هر آنچه که دلبستگی دارد عمل کند و به هر حزبی که به آن علاقه دارد بپیوندد.»
کنار برجِ کتابهای هنوز نخواندهام، برج دیگری ساختهام از کتابهای ناتمام و قدرتیِ خدا، پیشرفتِ خوبی دارم و روز به روز برجِ کذاییام بلند و بلندتر میشود. سووشون، قیدار، جزیرهی اسبها، ج مثل جادو، دروازهی کلاغ، ساعتها، پسر، باغ جادویی، لولو شبها گریه میکند، همسر ببر، اسماعیل اسماعیل و اوووه.
دیروز به خودم گفتم بیخیال. کتاب نخوان. خودم گفت باشد و بعد، راه افتاد و رفت خانهی بچّه و هی دالیبازی کرد و قایمباشک و حسنی نگو بلا بگو خواند و رقصید. بعدتر، تلویزیون تماشا کرد، کارتون دید و مقادیری هم امور غیرفرهنگی را سامان داد؛ شستن ظرفهای کثیف و لباسهای چرک. دستآخر هم ایستاد پای اجاق گاز به نیّتِ طبخِ سوپِ تازهی مندرآوردیاش و خُب، … سوپ هم آماده شد و نوش جان کرد و بعد، … خواست دست و پای وسوسهاش را بگیرد و ببندد به تخت. برای همین دراز کشید و افتاد به ورطهی خیالبافی، ولی امان از اعتیاد. چیزی نگذشت که هول آمد توی دلش و عرق نشست روی پیشانیاش و همینطوری که از تو الو میگرفت، یکهو سندرمِ پای بیقرارش هم عود کرد و بعد، … بعد دوباره به خودش گفت بیخیال و بلند شد و رفت سر وقتِ قفسهی کتابهایش و ….
القصه، اینجوری شد که غزل شیرین عشق را دست گرفتم برای خواندن و فکر کردم کتابی را انتخاب کردهام که در بهترین حالت کمتر از دو صفحه از آن را میخوانم و بعد، میگذارمش کنار و خلاص. برای همین با دلی آرام و قلبی مطمئن شروع کردم به خواندنِ ماجرای شیرین و پیش رفتم و پیش رفتم و پیش رفتم تا اینکه یکهو دیدم بیست فصل از کتاب را خواندهام و درگیرِ عشق و عاشقی شیرین و محمّدش شدهام.
غزل شیرین عشق ماجرای زنی بیوه است به نامِ شیرین که با دخترِ شش، هفت سالهاش (غزل) زندگی میکند. همسر شیرین (آرش) وقتی که غزل یکی، دو ساله بوده فوت کرده و بعد، او تنها مانده و دخترش را بزرگ کرده تا حالای داستان که مدرس آموزشگاه زبان است و گاهی ترجمه میکند. میپرسید پس محمّدش کو؟ محمّد پسری است شاعرپیشه که پیش از ازدواجِ شیرین با آرش، عاشقِ او بوده و آمده خواستگاریاش، ولی بهخاطر مخالفتِ پدر و مادرِ شیرین یکهو غیبش زده و بعد، شیرین با خواستگار بعدیاش ازدواج کرده که آرش بوده. قبول. دارم به بدترین شکل ممکن خلاصهی داستان را تعریف میکنم و راستش، حس و حوصله ندارم که جملههای بهتری بنویسم. فقط خواستم بگویم رُمانِ خانوم لیلا عباسعلیزاده از آن نوع داستانهایی نیست که موردعلاقهی من باشد، ولی اگر کسی دنبالِ کتابِ خوبی با ماجرای خانوادگی است حتمن غزل شیرین عشق را بخواند. بهخصوص، کتاب را به آنهایی توصیه میکنم که هوادارِ رمانهای عامهپسندند.
البته، رُمانِ خانومِ عباسعلیزاده یک سر و گردن بالاتر از باقی رُمانهای اینجوری است. برای همین، بهنظر من انتشار این کتاب اتفاق خوبیست و شاید بهتر است بیشتر تأکید کنم و بنویسم اتفاق خیلی خوبیست. زبانِ نویسنده ساده و روان است و نثر – تا جایی از کتاب که من خواندم – بی اشتباه ویرایشی بود. ضمن اینکه، شخصیتپردازی معقول است و با توجّه به علاقهی شیرین و محمّد به شعر و ادبیات، این کتاب میتواند خوانندهی رُمانهای عامهپسند را با ادبیات جدی و اسامیِ مطرح در آن مانند سالینجر، امینپور و دیگران آشنا کند و در واقع، نقشِ پُلطورِ خوبی دارد.
خُب، حالا گریزی بزنم به دالان بهشت و کامنتِ حمیده پای یادداشتی که دربارهی رُمان نازی صفوی نوشته بودم. حمیده گفته «فکر میکنم شما یک نکته رو در نظر نگرفتید توی نقدتون در مورد این رمان. اونم اینه که رمان دالان بهشت یک رمان عاشقانهی ایرانیه و بایستی با دیگر رمانهای عاشقانهی ایرانی مقایسه بشه. فکر میکنم در مقایسه با سایر رمانها که تعدادشون این روزها کم نیست که بیشماره. این رمان حداقل حرفی برای گفتن داره و مشکلی رو بیان میکنه و نتیجهای میگیره. بحث اینجاست که اگر این قبیل رمانهای عاشقانه حرفی برای گفتن ندارن پس چرا اینقدر زیادن و هر روز به تعدادشون اضافه میشه و اگر بد هستن، به واقع دالان بهشت جز بهترینهاشونه. احیاناً شما این کتاب رو که با رمانهای، برای مثال رضا امیرخانی یا مثلاً کتابهای نادر ابراهیمی که مقایسه نکردین؟»
والا، من دالان بهشت را با هیچ رمانِ عاشقانهای مقایسه نکردم. کتاب را خواندم و دوست نداشتم و حرف و مشکل و نتیجهای که نویسنده از ماجرای مهناز و محمّدش گرفته بهنظر من …. چی بگویم که هوادارهای نازی صفوی را ناراحت نکرده باشم؟ به من هم ربطی ندارد که عدهی زیادی از ملّت دوست دارند رُمانهای عاشقانهی اینطوری بخوانند. کتابهایی از نسرین ثامنی، فهیمه رحیمی، میم مؤدبپور، مهرنوش صفایی یا رؤیا سیناپور. هرچند، من از خواندنِ رُمانهای این سبکی خوشم نمیآید و عمیقن دوست دارم اینطوری نباشد و مردم بروند کتابهای بهترتر را بخوانند، ولی خُب آنها چی کار دارند به خوشآمدِ من؟ دوباره القصه، الان دلم میخواهد دالان بهشت را با غزل شیرین عشق مقایسه کنم و بگویم کتابِ لیلا عباسعلیزاده از نازی صفوی بهتر است، شاید هم خیلی بهتر.
راستی، غزل شیرین عشق برندهی جایزهی ادبی ماندگار هم شده است. این را گوشهی ذهنتان داشته باشید تا یکجای دیگر دوباره برایتان بروم بالای منبر.
پینوشت) من الان خوابم میآد و نمیتوانم صبر کنم برای آپلودشدنِ عکسی که از کتاب گرفتهام و یا اضافهکردنِ مشخصات آن و غیره. لطفن برای اطلاع بیشتر فردا مراجعه کنید. مچکرم.
اگر میخواهید دربارهی زن، غذا و خدا بیشتر بدانید اینجا کلیک کنید.
بعدن نوشت؛ خُب، من یه اشتباهی کردم. کتابی که توی این فیلم دربارهاش حرف میزنند زن، غذا و خدا نیست. اسکات میگه Eat, pray, love و من اینو ربطش دادم به کتابی که میشناختم. فکر کردم کتابی که نشر آموت چاپ کرده ترجمهی این عنوان هست که نبود. زن، غذا و خدا عنوان اصلیاش Women food and God هست. البته، گویا کتابِ موردعلاقهی ایمی و اسکات هم به فارسی ترجمه شده. این کتاب، نوشتهی الیزابت گیلبرت هست و اوّلیّنبار با عنوان غذا بخورید، دعا کنید، دوست بدارید: یک زن در جستجوی همهچیز با ترجمه زهره فتوحی توسط انتشارات در دانش منتشر شده. سال ۱۳۸۷٫ و بعد از اون هم مترجمها و ناشرهای دیگه کتاب رو با عنوانهای مختلف چاپ کردند. مثلن؟ مثلن توی سال ۱۳۸۹، با عنوان غذا، خدا، عشق و با ترجمهی معصومه ذوالفقاری (انتشارات آستان دوست).
الان، دوباره گفتوگوی یوسف علیخانی با نازی صفوی را خواندم که در معجون عشق چاپ شده است. یکجایی صفوی تعریف میکند آقایی بهش گفته اگر در ایران زندگی نمیکرد و خارج از ایران بود، مثلن اگر در آمریکا و اروپا زندگی میکرد حتمن دالان بهشت جهانی میشد. آنوقت، در غرب روزنامهها سروصدا راه میانداختند و حرفی میزدند و … صفوی میگوید «ولی این اتفاق در ایران نمیافتد. چنین چیزی نداریم. پُزِ روشنفکری روزنامهنگارهای ما نمیگذارد که وارد این قضیه بشوند و کمک بکنند به ارتقای فرهنگی که اینقدر سنگش را به سینه میزنند.»
چند روز قبل، چاپ چهلم دالان بهشت را خواندم. این کتاب، تابستان هفتاد و هشت برای اوّلینبار چاپ شده، توسط انتشارات ققنوس. گویا آن اوایل هر ماه، یک چاپ تازه از کتاب منتشر میشد. یعنی اینقدر طرفدار داشته کتابِ صفوی و ملّت پیاش بودند، مشتاقانه. تیراژِ این چاپِ دالان بهشت یازدههزار نسخه بوده و به گمانم، چاپ چهل و یکم آن هم سالِ نود و یک منتشر شده، با قیمت نُههزار و پانصد تومان. تیراژ؟ نمیدانم. لابُد زیاد. دستکم همان یازدههزار نسخه.
به نظرم، رُمانِ صفوی از بدترین کتابهایی است که تا الان خواندهام. راوی دختریست جوان، بیستوشش یا هفت ساله که یک مُهر ازدواج و طلاق دارد در شناسنامهاش و قصّهی عشق و عاشقیاش را تعریف کند از شانزده سالگی به بعد. اسمش؟ مهناز. نوجوانِ کمتجربهی بیمزهی خنگِ حسودی که شوهر دارد. شوهرش؟ محمّد، دانشجویِ مهربانِ صبورِ متعصّب.
نویسنده در یک فلشبک به قبل، تعریف میکند مهناز و محمّد در همسایگی یکدیگر زندگی میکنند. علاوهبراین، برادر مهناز، امیر، دوستِ صمیمی محمّد است و از آن طرف، خواهر محمّد، زری، هم دوستِ صمیمیِ مهناز. روزی از روزها، مادر محمّد و زری از مهنازِ نوجوان خواستگاری میکند. خانوادهی مهناز بله را میگویند و این دو پرندهی عاشق عقد میکنند و قرار بر این میشود که عروسی بماند برای وقتی که مهناز دیپلم بگیرد و محمد هم درس و دانشگاهش تمام شود. در این مدّت، محمّد وَرِ دلِ مهناز و توی خانهی آنها زندگی میکند، خیلی پاک و پاستوریزه. بعد؟ کمکم، مهناز با دوستان مشترکِ امیر و محمّد آشنا میشود که یک خواهر و برادر دیگرند، ثریا و جواد. البته، … یعنی من الان بگویم که امیر عاشق ثریاست و از آن طرف، مهناز از توجّه محمّد به ثریا دلخور است و از سر حسادت، هی بهانه جور میکند برای بگومگو؟ بیخیال. اینقدر حالت تهوعام نسبت به کتاب که خدا میداند.
قبول، همهی حرفهای نازی صفوی در آن گفتوگویش با علیخانی درست. ملّتی هستند که عاشقِ دالان بهشتاند، عاشق برزخ امّا بهشت. این کتابها را میخرند و میخوانند و گریه میکنند و با آنها عاشق میشوند و بعد، توصیه میکنند به این و آن که اگر میخواهی رُمانِ خوب بخوانی، فقط کتابهای نازی صفوی. پسندِ من یکی که نبود و خیال نمیکنم کسی با خواندنِ این دو کتاب دچار ارتقای فرهنگی شود. من برای هیچی متأثر نشدم و اگر مجبور نبودم هزار سالِ دیگر هم ذهنام را پُرگوییهای الکیِ نازی صفوی مشغول نمیکردم و این دو کتاب را نمیخواندم، یکی از آن یکی حوصلهسوزتر.
«من به معضل «از دست دادن» علاقه دارم و دلم میخواهد ببینم مردم چطور با این معضل کنار میآیند. چون وقتی کسی را از دست میدهید همهچیز تغییر میکند. وقتی کسی که عاشقش بودید، یا به هر تقدیر برایتان مهم بوده، اتفاقی برایش میافتد، مجبورید ناگهان با زندگی جور دیگری مواجه شوید. مجبورید خودتان را از نو و از طریق خاص و عمیقی بسازید و از نو کشف کنید. من علاقهای به کمدیهای اجتماعی ندارم و دلم میخواهد شخصیتهایم با این سؤالهای اساسی روبهرو شوند. دلم میخواهد انسانی بنویسم و بهنظرم تا وقتیکه با مشکلاتِ از دست دادن دلدادهای مواجه نشویم، بهخوبی نمیفهمیم که چه کسی هستیم. زندگی خوب پیش میرود و میشود ازش لذت برد، امّا برای نوشتن موضوعهای مهمتری هم وجود دارد.»
+ متنِ کاملِ گفتوگو با پل استر را اینجا بخوانید.
«دنیایی که در ادبیات قرن نوزدهم خلق میشود کم و بیش شبیه دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. علاوه بر این، آدم به راحتی میتواند خود را در آن داستانها غرق کند. در داستانی که از ابزار سنتی پلات، ساختار و شخصیتها استفاده میکند اطمینان خاصی وجود دارد. از آنجا که در کودکی زیاد کتاب نخوانده بودم به شالوده محکمی نیاز داشتم. شارلوت برونته با ویلت و جین ایر، داستایوفسکی با آن چهار شاهکار بزرگ، داستانهای کوتاه چخوف، تولستوی با جنگوصلح و خانه متروک، و پنج رمان آخر از شش رمان جین آستن؛ اگر اینها را خوانده باشی شالوده بسیار محکمی برای خود ساختی.»