چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

خانوم تبسّم رفته بود برای ثبت‌نام پسرش و دیرتر آمد کتاب‌خانه. مریم و مهشاد با شهرزاد و شکیبا هم کلاس زبان داشتند امروز. به جای ساعت نه، ده و نیم آمدند. خودم هم باید برای ظهر می‌آمدم تهران، جلسه داشتیم توی اداره. این‌طوری شد که همه‌چی خیلی فوری فوتی شد وگرنه حتمن جشن خیلی بهتری می‌شد. جشن چی؟
جشن تولّد نود و چهارسالگیِ «رولد دال» را می‌گویم. هرچند همین جشنِ فوری فوتی خیلی مزه داد. جای‌تان خالی! مریم چندتایی بادکنک‌ زرد آورده بود با فانوس‌های کاغذی که کتاب‌خانه را تزئین کنند. قرار شد حنانه با شکیلا یک فهرست آماده‌ کنند از کتاب‌های «رولد دال». یاسمن اطلاعات کلّی درباره‌ی زندگی دال را از متن مقدمه یا پشت جلد کتاب‌ها درآورد. مریم یک پلاتوی مجری نوشت، توپ.  دست‌آخر خودش هم برنامه را اجرا کرد. البته با کمک شهرزاد و مهشاد با شکیبا. چهارتایی شال زرد پوشیده بودند و خیلی هم سنگ تمام گذاشتند برای آبروی دال. نفری یک کتاب از کتاب‌های دال را برای بچّه‌ها معرّفی کردند. از همین کتاب‌هایی که توی کتاب‌خانه داریم؛ غول بزرگ مهربان، چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی، تشپ کال، بدجنس‌ها، ماتیلدا و چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای. از قبل هم کارت‌پستال درست کرده بودند محض دعوت بچّه‌ها به خواندن کتاب‌های دال. در پایان برنامه هم یک نامه نوشتند برای مدیرعامل کانون، که تولّد رولد دال را تبریک گفتند و خواستند تا ایشان محبّت کنند و باقی کتاب‌های دال را هم که به فارسی ترجمه شده است به کتاب‌خانه‌ها بفرستند. آن هم نه یکی، دو جلد برای هفتصد، هشتصد بچّه‌! ده، دوازده‌تایی دست‌کم.
من قبل‌تر هم‌چین تجربه‌ای نداشتم، آن ضیق‌وقت هم قوز بالای قوز بود. کمی سخت‌ام شد امروز. تازه، بچّه‌ها هم شّر و شلوغ، آرام و قرار ندارند. گلایه کنم؟ خُب، خودم هم عجول و بی‌صبرم. نمی‌توانم غُر بزنم بهشان.  دروغ چرا، ولی یک‌جاهایی جدن کلافه شده بودم از هی سؤال‌های تمام‌ناشدنی‌شان و یا این‌که مُدام لای دست و پای آدم وول می‌خوردند. البته نیّت خیر داشتند طفلکی‌ها که مثلن کمکی کرده باشند ولی خب، ….
یک حرفی است از «رولد دال»، مرحوم می‌گوید:«اگر می‌خواهید دنیا را از دریچه‌ی چشم کودکان ببینید، چهار دست و پا روی زمین زانو بزنید و به بزرگ‌سالانی که بالای سرتان چشم‌غرّه می‌روند و به شما امر و نهی می‌کنند، نگاه کنید.» امروز، من هم یکی، دوجا این‌قدر بزرگ‌سال بودم. راضی نیستم از خودم.

راستی، بچّه‌ها «غول بزرگ مهربان» را هم دیدند.

این را خوب یادم هست، اوّلیّن سؤال بود. پرسیده بودند کتاب با کدام عبارت آغاز شده است. چهار گزینه هم داشت؛ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. بسمه‌تعالی. بنام‌ خدا و چهارمی یادم نیست. جواب درست گزینه‌ی سوّم بود؛ بنام خدا. بعد هم یک‌سری سؤال دیگر درباره‌ی ظاهر و باطنِ کتاب، از شکل تا محتوا. آن روزها کم‌تر پیش می‌آمد کتابِ کودک داشته باشم و بیش‌تر با کتاب‌های بابایم وقت می‌گذراندم. «تاجر بی‌کالا» کتابِ خوبی نبود، امّا رنگی بود. نقّاشی داشت و من، مینیاتور دوست داشتم. قبل‌تر نقاشی‌های «علی تجویدی» را در دیوان حافظ دیده بودم. پیامِ کتاب هم در مایه‌های «علم بهتر از ثروت» بود. سؤال‌های دیگری هم بود که فراموش کرده‌ام بعد از هجده سال. کلاس چهارم ابتدایی بودم و قبل‌تر هیچ‌گاه مسابقه‌ی کتاب‌خوانی ندیده بودم. حتّی نشنیده بودم. یک‌روزی ناظم‌مان با چند جلد کتابِ هم‌شکل آمد سرکلاس و گفت هر کی «تاجر بی‌کالا» را می‌خواهد فردا شانزده تومان بیاورد. فردا شانزده تومان بُرده بودم مدرسه و «تاجر بی‌کالا» را خریده بودم. چند روز بعدتر هم صدایمان کردند که بیائید امتحان بدهید درباره‌ی کتاب و دست‌آخر، من برنده شدم. جایزه‌ام را یادم نیست، ولی از این‌که فقط من جواب همه‌ی سؤال‌های مسابقه را بلد بودم خیلی کِیف کرده بودم، خیلی.


غرض؟ مسابقه‌ی کتاب‌خوانی را سپرده بودند به من، تمام و کمال. از انتخاب کتاب برای گروه‌های سنّی مختلف گرفته تا شیوه‌ی اجرا و طرح سؤال و مسابقه‌ی نهایی و …. حتّی شرکت‌کننده‌ها را هم خودم انتخاب کردم. جدای علاقه‌ی خودشان، سابقه‌شان در کتاب‌خوانی نیز مهم بود. هرچند بعد فهمیدم بیش‌ترشان فقط کتاب‌ها را امانت می‌گیرند و می‌برند خانه و دریغ از خواندن. همّ و غم‌شان آمار کتاب‌خوانی‌شان است که هی بیش‌تر از همه باشد، ولی از آن‌جایی که کسی کاری ندارد کتاب را خوانده‌اند یا نه؟ آن‌ها هم … بعله دیگه. سعی کردم کتاب‌هایی را به بچّه‌ها معرّفی ‌کنم که درباره‌ی موضوع‌های مختلف باشد؛ دوستی، مرگ، ازدواج و …. راستش، گروه‌بندی سنّیِ الف، ب، جیم ِ روی کتاب خیلی اذیّت‌ام کرد. بااین‌حال، من کارِ خودم را کردم. ده کتاب به بچّه‌های کلاس اوّل تا سوّم معرّفی کردم. ده کتاب دیگر هم به بچّه‌های کلاس چهارم و پنجم. بچّه‌های دوره‌ی راهنمایی ِ دختر هم باید ده کتاب می‌خواندند، امّا پسرهایشان نه. به آن‌ها گفته بودم مجموعه‌ی آثار «هوشنگ مرادی کرمانی» را بخوانند. البته این مجموعه آثار که می‌گویم منظورم همه‌ی کتاب‌های هوشنگ نیست. بلکه فقط کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌ی این‌جا موجود است؛ شما که غریبه نیستید با داستان آن خمره، مربّای شیرین، بچّه‌های قالیباف‌خانه و مهمان مامان.
بچّه‌ها باید کتاب‌هایی را که معرّفی کرده بودم در یک دوره‌ی سی روزه می‌خواندند و نتیجه‌ی مطالعه‌شان را به‌صورت خلاصه‌نویسی، نقّاشی، نمایش، کاردستی و … ارائه می‌کردند. دست‌آخر هم در یک بازی فکری شرکت می‌کردند که سؤال‌های آن از کتاب‌ها بود و …. این دوره‌ی سی روزه از اوّل مردادماه شروع شد تا اوّل شهریور. دیروز و پریروز هم که سال‌روز تولّدِ «هوشنگ مرادی کرمانی» بود آن بازی فکری را انجام دادیم و تمام؛ برنده‌های نهایی مشخص شدند.
خُب، نمی‌دانم هجده سال بعد آتوسا و مائده و ریحانه و بنیامین و علی و دانیال و ناصر و محمّدرضا و مریم و مهشاد و مهدی و … مسابقه‌ی کتاب‌خوانیِ تابستانِ امسال را به خاطر دارند یا نه؟ ولی برای خودم تجربه‌ای بود به‌یادماندنی که درباره‌ی آن بیش‌تر خواهم نوشت و درباره‌ی کتاب‌ها هم.

آن دو،  سه حرفِ بالای صفحه، گوشه‌ی سمت چپ نقاشی یعنی این‌که نوشته است «مهتاب». «مهتاب» چهار، پنج ساله به‌نظر می‌رسید و در فاصله‌ی کلاس‌ نقاشی تا سفال، منتظر نشسته بود در سالن کتاب‌خانه. حوصله‌اش هم سر رفته بود. پیش‌نهاد کردم نقاشی کند و قبول کرد و کاغذ گرفت با مدادرنگی. نتیجه هم شد این نقاشی. خودش می‌گفت یک تخت کشیده، که می‌شود آن حجمی که شبیه قطره‌ی آب درآمده است. خط‌خطی‌های نارنجی روی آن یعنی پتو. شبه‌گردالوی قهوه‌ای رنگ هم بالش است. آن آدمِ کنار تخت، دختری‌ست با دست شکسته که آمده دکتر تا حالش خوب شود.

مادرِ «نگین» آمده بود برای تزئین سالن اجتماعاتِ کتاب‌خانه و هوای داخل سالن سرد بود. دخترش را آورد داخل کتاب‌خانه که بنشیند جلوی بخاری. من و «زینب» هم نشسته بودیم آن‌جا. من کتاب می‌خواندم و «زینب» مشغولِ رنگ‌آمیزی کتابِ کارِ هدیه‌های آسمانی‌اش. «نگین» هم کاغذ و مداد خواست تا نقاشی بکشد. اوّل، یک دلقک کشید که رفته گل بچیند و بعد، دو نقاشی دیگر. (+ و +) شاید سه سال بیش‌تر نداشت این دختر. پشت و روی کاغذ اول را که نقاشی کشید، دوباره کاغذ خواست. بلند شدم که برم از پشت پیش‌خوان کتاب‌خانه، برگه بیاورم برایش، به من می‌گوید: «خاله، خسته نمی‌شی برام کاغذ بیاری؟»

برنامه‌ی روز یک‌شنبه‌ام، کافه‌نشینی بود با دوستان که قسمت‌ام به جای چهارراه‌کالج در فاصله‌ی فلکه‌ی سوّم و چهارم ِ تهران‌پارس رقم خورد. به نیّتِ جلسه‌ی اداری رفته بودم، امّا سر از شب شعر و داستان درآوردم؛ شب شعر و داستان آفرینش. به من گفته بودند برو اداره و من رفته بودم. تازه وقتی‌که جلوی در سالن همایش بروشورِ «آهنگ بهاران» را دادند دست‌ام ملتفت شدم آمدنم بهر چیست؟ در بروشور نوشته بودند پانزده سال است «مرکز آفرینش‌های ادبی استان تهران» شب شعر و داستان آفرینش را برگزار می‌کند برای معرّفی ثمره‌ی فعّالیّت‌های یک‌ساله‌ی این مرکز. امسال هم ۶۰۰ اثر را بررسی کرده بودند تا درنهایت هشتاد و چندتا انتخاب شدند برای چاپ در مجموعه‌ی «آهنگ بهاران» و این برنامه، برنامه‌‌ای بود برای قرائتِ آثار برگزیده و اهدای جوایز به شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان. این‌که می‌گویم شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان منظورم آدم‌بزرگ‌هایی نیست که کتاب می‌نویسند با برچسب الف و ب و جیم و دال و فلان. پس کی؟ گروهی از هم‌این کاکل‌زری‌ها و ناز‌پری‌های مخاطبِ برچسبِ گروه سنّی‌دار که مؤلف هستند و شعر بلدند و داستان می‌نویسند.
در آن سه ساعت، جدای مادر و خواهر مهدی با ساجده آشنا شدم که از بچّه‌های مرکز شماره‌ی ۱ کانون بود در کرج. وقتی رفت بالای سن یک شعر خواند درباره‌ی باران که با صدای گریه‌ی آسمان شروع می‌شد: هیه هیه هیه هیه. مهدی یک داستانِ طنز نوشته بود به نام «عیدی». کلّی اضطراب داشت و تا وقتی که برود روی سن، دوازده بار آن داستان دوازده خطی‌اش را خوانده بود. بعد از قرائتِ آثار بچّه‌های گروه سنّی ب و ج، موسیقی زنده اجرا شد با نوازندگی یک‌سری از دخترها و پسرهای نازنینِ کوچولو و یک گروهِ کُرِ رنگین‌کمانی. حمیدرضا شکارسری و جواد جزینی هم به عنوان کارشناس مهمان آمده بودند برای نقد و بررسی. هر دو پُرحوصله بودند و بادقّت و با وقتِ کمی که بود امّا نگاهِ مختصر و مفیدِ مؤثری داشتند به شعرها و داستان‌هایی که خوانده شد. مثلن، محمّدحسن سیف‌دار و ترانه قادری فوق‌العاده بودند. محمّدحسن داستانی نوشته بود درباره‌ی پسری که از پدر و مادرش جدا مانده و آن هم در سخت‌ترین سبکِ ممکن؛ جریان سیّال ذهنی. ولی نمی‌دانید چه خوب از پسِ پرداختِ داستان برآمده بود. امّا ترانه جدای قصّه‌ی خوبی که خواند، ادا و لحن و بیانِ ممتازی هم داشت که روایتِ او از «بهشت» را شنیدنی‌تر کرده بود. دست‌آخر هم برنامه‌ی اهدای جوایز بود و پذیرایی.
می‌دانید سابقه نداشت که من تن‌هایی بروم در یک جلسه‌ی ادبی (شب شعر یا نقد داستان) شرکت کنم و تا ته جلسه طاقت بیاورم. اگر خواب نرفته باشم حتمن از سالن زده‌ام بیرون. این‌بار امّا خلافِ همیشه اتّفاق افتاد. با شوقِ زیاد و ذوقِ دورازانتظاری تا ثانیه‌ی آخر نشسته بودم روی صندلی و همه گوش بودم و پُرِ لذّت. خودم خیال می‌کنم هر روزی که با بچّه‌های کانون سروکار دارم عرضِ زندگی‌ام بیش‌تر می‌شود و ‌انگاری توی دلم چراغانی کرده باشند، امیدوارتر می‌شوم به باقی عمرم.

* * *

این هم گزارش من از شب شعر و داستانِ آفرینش به روایت تصویر

دلم نمی‌خواست به بچّه‌های کلاس بگویم: “کتاب‌های فارسی‌تون روی میز” و بعد، روخوانی و معناکردن کلماتِ سخت و دست‌آخر هم بخواهم انشایی/ خاطره‌ای/ چیزی بنویسند درباره‌ی اوّلیّن‌باری که نماز خوانده‌اند. آخر، موضوع درس «جشن تکلیف» بود. با خودم گفتم هم‌این کتیبه‌های سیاه و پرچم‌های «یا حسین» را بهانه کنم که زده‌اند به در و دیوار مدرسه. تازه، معلّم‌شان، آقای «پ» هم پیراهن مشکی پوشیده بود و چندتایی از خودشان هم به جای روپوش آبی، مشکی به تن داشتند. «محرم» را علم کردم تا بزنم به «صحرای کربلا». ازشان درباره‌ی هم‌این تغییرِ ظاهریِ مدرسه سؤال کردم و پیراهن‌های مشکی. یکی هم بود توی کلاس، سربندِ سبزِ «یا ابوالفضل العباس» بسته بود به پیشانی. زودتر از باقی بچّه‌های کلاس دست بلند می‌کرد و منتظر نمی‌ماند برای اجازه‌ی صحبت، تندتند حرف می‌زد. توی دلم آرزو می‌کردم هر چی که تعریف می‌کند از ذهنش پاک شود برای ابد. شما خیال کن روح یک مداحِ بازاری در ذهن این کوچولو حلول کرده بود. اسمش «عبّاس» بود و بعدتر، حرفِ «تیمّم» که شد برایم گفت مادرش خواهر شهید است و سر سفره و روضه بزرگ شده بود انگار. حتّا در میانه‌ی کلاس ازم خواست؛ “خانوم می‌شه ما نوحه بخونیم؟”

بیش‌ترین اطلاعاتِ بچّه‌های کلاس درباره‌ی محرم و عاشورا یک‌سری جملات ثابت بود درباره‌ی شهدای کربلا که مثلن علی‌اصغر چه‌طوری شهید شد یا حضرت عبّاس و …. یزید و شمر را هم به اسم قاتل و ظالم می‌شناختند. سؤال کردم: “کی می‌دونه امام حسین (ع) چرا رفته بود کربلا؟” یکی گفت: “رفته بود بجنگه. ” یا بعدی گفت: ” رفته بود که شهید بشه. ” یکی از بچّه‌های کلاس هم کلی سؤال داشت درباره‌ی فیلمی که دیده بود درباره‌ی امام حسین (ع) و هی می‌پرسید: ” خانوم، چرا توی اون فیلم وقتی امام حسین (ع) رو کشتند آسمون قرمز شد؟ “، ” خانوم، چه‌طوری اسب امام حسین (ع) گریه کرد؟” و ….

نشستم با بچّه‌ها به صحبت که امام حسین (ع) کی بود اصلن؟ کجا زندگی می‌کرد و چی شد که دست زن و بچّه‌اش را گرفت و رسید به صحرای کربلا و باقی ماجرا تا نماز ظهر عاشورا با تأکید بر محتوا و پیام و شیوه‌ی رفتار تا قتل و جنگ و خون‌ریزی. بعد، درباره‌ی نماز گفتیم البته با معیار و میزانِ کتاب‌ درسی؛ نماز‌های واجب و غیرواجب با وضو و تیمّم + کلّی قصّه که البته، بچّه‌ها نگران نباشید! راه‌های رسیدن به خدا بسیار است. یکی، دو کتاب معرّفی کردم درباره‌ی احکام. کتابِ داستان و شعری هم با موضوع نماز. تکلیفِ آخرشان هم به جای «نوشتن» شد «نقاشی». گفتم درباره‌ی حرف‌های امروز در کلاس نقّاشی بکشند؛ عاشورا و نماز. دست‌آخر هم یک آرزویی، حرفی، جمله‌ای را بنویسند در شرح نقاشی‌های‌شان. نزدیک به سه ساعت درباره‌ی همه‌ی چیزهایی که به عاشورا ربط داشت (منهای کشتار) با بچّه‌های کلاس حرف زده بودم. از سی‌وپنج ‌نفرِ حاضر در کلاس، پانزده‌ نفرشان هیأت عزاداری و دسته‌ی زنجیر/سینه‌زنی را نقّاشی کرده بودند. پانزده نفر دیگر هم صحنه‌ای از روز عاشورا و موضوع نقاشی‌ آن چند نفر باقی‌مانده، مسجد بود. آن‌هایی که صحنه‌ای از عاشورا را انتخاب کرده بودند، همگی لحظه‌ی شهادتِ امام حسین (ع) یا حضرت علی اصغر را به تصویر کشیده بودند. جملاتی را هم که نوشته‌اند در پایین بخوانید. املای کلمات را هم‌آن‌طوری نوشته‌ام که خودشان نوشته بودند، بدون تصحیح یا علامت‌گذاری از خودم.

:: سنج می‌زنم و برای امام حسین اذاداری می‌کردم.

:: اگر می‌دانستم که شمر می‌خواهد امام حسین را بگشد می‌رفتم که آن‌ها را بکشم.

:: عزاداری می‌کردم تا جایی‌که امام حسین (ع) از من رازی باشد.

:: اگر به جای آن‌ها بودم زنجیر می‌زدم و سینه می‌زدم.

:: دیشب من به هیئت خوبی رفتم و در آن هیأت سینه زدم

:: سنج می‌زدم و سینه می‌زدم

:: کاش من جای اون‌ها بودم و همه عذاداری می‌کردیم.

:: می‌رفتم و عزاداری می‌کردم و زنجیر می‌زدم.

:: یک‌دسته بیرون آمده است این مردها لباس سیاه پوشیده‌اند اگر من هم آن‌جا بودم زنجیر می‌زنم سینه می‌زنم به صدای طبل گوش می‌دهم.

:: من زنجیر می‌زدم و اگه شاید رفتم چیزهای دیگر را زدم.

:: زنجیر می‌زنیم تب زدیم پرچم یاحسین نوشته است.

:: اگر در این صحنه بودی چه کار می‌کردی؟ شعار می‌دادم مثلاً مرگ بر معاویه. سینه می‌زدم. عزداری می‌کنیم.

:: من اگر در روز عاشور بودم زنجیر می‌زدم و سنج و کلّی هم سینه می‌زدم.

:: من از خدا می‌خاستم که این سرباز به راه راست حدایت کند.

:: من اگر این‌جا بودم از امام حسین دفاع می‌کردم.

:: من هم مثل او باشم و یارانش می‌جنگیم و از خدا می‌خواستم تا به من کمک کند تا با آن‌ها بجنگم و پیروز شوم.

:: اگر جای ابوالفضل العباس بودم یزید را می‌کوشدم و آن را توی آب می‌انداختم.

:: کاش می‌شد نمی‌گذاشتم علی‌اصغر را شهید کنند.

:: من به جای شن بودم امام علی اصغر را نمی‌گشتم.

:: این شمر خمیمه‌ها را آتش زده و یکی از آن‌ها را با آتش مهاصره کرده

:: در این روز اما حسین و علی اصغر شهید شدند و این حادثه در کربلا اتّفاق افتاد.

:: اگر من آن‌جا بودم تا آخرین قطره‌ی خونم می‌جنگیدم.

:: اگر من در آن‌جا بودم از امّام دفاع می‌کردم و نمی‌گذاشتم که به ایشان سدمه‌ای برسانند.

:: می‌رفتم و نمی‌گذاشتم چادرها و چیزهای دیگر را آتش بزنند.

:: اگر من در آن‌جا بودم با دشمن می‌جنگیدم.

:: من اگر به جای آن‌ها بودم آن‌ها را می‌کوشند و توی آب می‌داختم.

:: به مسجد می‌رفتم و عضاداری می‌کردم.

:: ما برای محرم به این‌جا می‌رویم این مسجد ساوه است.

:: می‌رفتم داخل مسجد و نماز می‌خواندم

:: می‌رفتم عزاداری می‌کردم و برای مریض‌ها و برای پیرها دعا می‌کردم تا همیشه سالم و سلامت باشند.

:: دریکی از روزهای محرم داشتیم در صف امام حسین زنجیر می‌زدیم و بعد آقای نوحه‌خوان گفت: شفای همه‌ی مریض‌ها

پی.‌نوشت ۱)؛ انتظار معجزه نداشتم از خودم. قرار نیست که من با سه ساعت حرف و قصّه و شعر، بتوانم ذهن این طفلکی‌های معصوم را شست‌وشو بدهم که مثلن یادشان برود معلّم یا پدر و مادرشان قبل‌تر چی درباره‌ی قیام و شهادت امام حسین (ع) گفته‌اند و ساخته‌اند. برای من هم‌این بس بود که دست‌کم یکی از بچّه‌های کلاس بعد از تعطیلی مدرسه به کتاب‌خانه آمد  و کتابی را امانت گرفت که من معرّفی کرده بودم.

پی‌.نوشت ۲)؛ دقّت کنید به شباهت محتواییِ دو جمله‌ی آخری که بچّه‌ها نوشته‌اند. یکی را علی نوشته و جمله‌ی بعدی را محمّد؛ برادرهای دوقلو.