برنامهی روز یکشنبهام، کافهنشینی بود با دوستان که قسمتام به جای چهارراهکالج در فاصلهی فلکهی سوّم و چهارم ِ تهرانپارس رقم خورد. به نیّتِ جلسهی اداری رفته بودم، امّا سر از شب شعر و داستان درآوردم؛ شب شعر و داستان آفرینش. به من گفته بودند برو اداره و من رفته بودم. تازه وقتیکه جلوی در سالن همایش بروشورِ «آهنگ بهاران» را دادند دستام ملتفت شدم آمدنم بهر چیست؟ در بروشور نوشته بودند پانزده سال است «مرکز آفرینشهای ادبی استان تهران» شب شعر و داستان آفرینش را برگزار میکند برای معرّفی ثمرهی فعّالیّتهای یکسالهی این مرکز. امسال هم ۶۰۰ اثر را بررسی کرده بودند تا درنهایت هشتاد و چندتا انتخاب شدند برای چاپ در مجموعهی «آهنگ بهاران» و این برنامه، برنامهای بود برای قرائتِ آثار برگزیده و اهدای جوایز به شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان. اینکه میگویم شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان منظورم آدمبزرگهایی نیست که کتاب مینویسند با برچسب الف و ب و جیم و دال و فلان. پس کی؟ گروهی از هماین کاکلزریها و نازپریهای مخاطبِ برچسبِ گروه سنّیدار که مؤلف هستند و شعر بلدند و داستان مینویسند.
در آن سه ساعت، جدای مادر و خواهر مهدی با ساجده آشنا شدم که از بچّههای مرکز شمارهی ۱ کانون بود در کرج. وقتی رفت بالای سن یک شعر خواند دربارهی باران که با صدای گریهی آسمان شروع میشد: هیه هیه هیه هیه. مهدی یک داستانِ طنز نوشته بود به نام «عیدی». کلّی اضطراب داشت و تا وقتی که برود روی سن، دوازده بار آن داستان دوازده خطیاش را خوانده بود. بعد از قرائتِ آثار بچّههای گروه سنّی ب و ج، موسیقی زنده اجرا شد با نوازندگی یکسری از دخترها و پسرهای نازنینِ کوچولو و یک گروهِ کُرِ رنگینکمانی. حمیدرضا شکارسری و جواد جزینی هم به عنوان کارشناس مهمان آمده بودند برای نقد و بررسی. هر دو پُرحوصله بودند و بادقّت و با وقتِ کمی که بود امّا نگاهِ مختصر و مفیدِ مؤثری داشتند به شعرها و داستانهایی که خوانده شد. مثلن، محمّدحسن سیفدار و ترانه قادری فوقالعاده بودند. محمّدحسن داستانی نوشته بود دربارهی پسری که از پدر و مادرش جدا مانده و آن هم در سختترین سبکِ ممکن؛ جریان سیّال ذهنی. ولی نمیدانید چه خوب از پسِ پرداختِ داستان برآمده بود. امّا ترانه جدای قصّهی خوبی که خواند، ادا و لحن و بیانِ ممتازی هم داشت که روایتِ او از «بهشت» را شنیدنیتر کرده بود. دستآخر هم برنامهی اهدای جوایز بود و پذیرایی.
میدانید سابقه نداشت که من تنهایی بروم در یک جلسهی ادبی (شب شعر یا نقد داستان) شرکت کنم و تا ته جلسه طاقت بیاورم. اگر خواب نرفته باشم حتمن از سالن زدهام بیرون. اینبار امّا خلافِ همیشه اتّفاق افتاد. با شوقِ زیاد و ذوقِ دورازانتظاری تا ثانیهی آخر نشسته بودم روی صندلی و همه گوش بودم و پُرِ لذّت. خودم خیال میکنم هر روزی که با بچّههای کانون سروکار دارم عرضِ زندگیام بیشتر میشود و انگاری توی دلم چراغانی کرده باشند، امیدوارتر میشوم به باقی عمرم.
* * *
این هم گزارش من از شب شعر و داستانِ آفرینش به روایت تصویر
مسعود در 10/02/23 گفت:
راستش این ساختمان کانون و فروشگاه کوچکش که فکر می کنم سر خیابان ۲۱۲ بود یک دوره ای در کودکی و نوجوانی من شاید بهترین کتاب هایی را که در آن سن و سال می توانستم بخوانم به من هدیه داد… نمی دونم اون فروشگاه کوچک و خانمی که مسوول فروشگاه بود هنوز هم سر جایش باقی مانده یا مثل خیلی چیز های دیگر دچار تغییر و تحول اساسی شده؟
وحید در 10/02/24 گفت:
حالا کتاب کی و کجا و چه انتشاراتی و اینا چاپ میشه ؟ به نظر جالب میاد
محمّد در 10/02/26 گفت:
جالب بود 🙂 هم به روایت تصویرش، هم اینکه اون بچه ها با اون سن و سال چیزای جالبی رو کنار هم گذاشتن تا بتونن ذهنشون رو روی کاغذ بیارن. اگه خبری از چاپ اون مجموعه شد، بگی ممنون میشم… 🙂