عباس صفاری که آمد نیم ساعت از وقتِ مقرر برای شروع جلسه، یعنی ساعت پنج و نیم، گذشته بود و چهل و پنج دقیقه از آمدنِ من. مهدیه تازه رسیده بود و داشتم برایش میگفتم اگر دو دقیقه دیرترتر میرسید او هم باید میایستاد گوشهای، کنار قفسهها یا روی پلهها. اینقدر شلوغ بود؟ بله. اینقدر. جالب اینکه جمعیتِ غالب هم بانوان نبودند. ابتدای برنامه، علیرضا بهرامی، که مسئول برگزاری نشستهای عصر روشن است، رفت پشت تریبون به نیّتِ سلام و خوشآمدگویی و عذرخواهی بابتِ تأخیر و اینها. بعد هم خلافِ انتظارِ همه، اوّل از شاعرانِ دیگر دعوت کرد برای شعرخوانی، از شهاب مقربین، فرزانه شهفر با رضا چایچی. بالاخره نوبت رسید به عباس صفاری که با محمدهاشم اکبریانی نشستند پشت میز. که چی؟ که دربارهی ادبیات مهاجرت حرف بزنند. این وسط، بهرامی سؤال میپرسید و آن دو جواب میگفتند و نیمچه بحثی هم شکل گرفت که البته، به جایی نرسید. ملّت هم خسته شده بودند. میکروفن خراب بود و به زحمت میشنیدیم کی دارد چی میگوید. یک عدهای از آنهایی که نشسته بودند از روی صندلی بلند شدند و رفتند بیرون که آبی بنوشند، سیگاری بکشند یا نفسی. هوا گرم بود و دریغ از یک کیلو اکسیژن برای آن … به گمانم، سی، چهل نفر بودیم دستکم. آنهایی هم که ایستاده بودند تا میدیدند صندلی خالی میشود زود جابهجا میشدند و مینشستند تا کمی خستگی از تن به در کنند. طفلکیهایی هم بودند که آخرش نشستند روی زمین و یکی، دو نفر هم اعتراض کردند که ما آمدهایم شعرهای عباس صفاری را بشنویم. راست میگفتند. من و مهدیه به نیّتِ او و شعرهایش آمده بودیم و تازه، مهدیه که روز تولّدش هم بود و نمیتوانست تا آخر جلسه بماند و باید زودتر به خانه برمیگشت. ساعت هفت و نیم بود که مهدیه رفت و هنوز عباس صفاری شعری نخوانده بود و بحثِ مهاجرت بود و ادبیاتِ آن و غیره. من هی به ساعتِ تلفن همراهام نگاه میکردم و هی حساب میکردم اگر فلان ساعت تمام شود، کی میرسم خانه. دیروقت بود دیگر و یکییکی از نفراتِ حاضر در جلسه کم میشد تا اینکه بالاخره شعرهای عباس صفاری را با صدای خودش شنیدیم. آخییش. ته برنامه، دوباره بهرامی شروع کرد به حرف زدن. الان یادم نیست چی میگفت. لابد تشکّر میکرد یا عذرخواهی. فقط یادم هست که شروع کردم به غرغرکردن که چهقدر حرف میزنند. دختری که کنارم، جای مهدیه، نشسته بود بهم نگاهی انداخت و لبخند زد. بعد، یکهو گفت: تو رؤیا نیستی؟ رؤیای چهارستاره؟ قیافهی مرا تصور کنید که میگویم اوهوم، ولی آن دختر را نمیشناسم و دارم به حافظهام فشار میآورم و فقط مطمئنام که چهرهاش برایم آشناست، ولی اینکه چه کسی است؟ نمیدانستم. بالاخره، دختر گفت که بیتاست و بعد، من بودم که ذوقکُنان ابراز شادمانی کردم از دیدنِ او، خیلی. به نظرتان یک در چند احتمال دارد آدم دوست نادیدهی چهار، پنج سالهاش را در چنین جلسهای ببیند؟ نمیدانم، ولی خیلی خوشحال شده بودم. بعد هم با بیتا رفتیم جلو و با عباس صفاری سلام و علیک کردیم. صفاری دوتا از کتابهایش را برای من و مهدیه امضا کرد؛ کبریتِ خیس با خنده در برف و بیتا هم از من و عباس صفاری عکس گرفت، یادگاری. این بود خاطرهی من و به نوبهی خودم تشکر میکنم از علیرضا بهرامی که فرصت را غنیمت شمرد برای چنین برنامهای. بااینحال، کاشکی جلسه را یکطورِ دیگری برگزار میکردند که آدم خوشحالتر میشد و نه آنقدر خسته.
۲ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
سارا در 12/09/12 گفت:
همیشه و همه جا در ایران مشکل میکروفن وجود داره. از نشست شعری عصر روشن گرفته تا افتتاحیه اجلاس سران جنبش عدم تعهد و سخنرانی دبیرکل سازمان ملل!
بیتا در 12/09/17 گفت:
رؤیای نازنین؛
چه عصر دوشنبهی خوبی شد. چقدر کوتاه بود دیدارمان ولی مدتها بود تا این اندازه خوشحال نشده بودم، آنهم بهطور ناگهانی.
بعد از اینکه از هم جدا شدیم انقدر شاد و سرحال بودم که برای همسرم عجیب بود اما شاید باورت نشود، مدام چشمم دنبال تو میگشت! جاهایی که اقتضا نمیکرد آنجا باشی…
درسته که بیش از ۸۰% کل مدتزمان جلسه را با همسرم روی پا ایستادیم و برای شنیدن صداها آنقدر گوشمان را تیز کرده بودیم که بیم آن میرفت شال سرم سوراخ شود؛ اما ز عباس صفاری و دستاندرکاران این نشست خیلی ممنونم که بهنوعی فراهمآورندهی این ملاقات ناغافل شدند.
کاش باز هم تکرار شود و ببینمت و کاش مثل آن شب همیشه شاد و پرانرژی بببینمت. 🙂