فردا جشن تولّد داریم. خیلی کار دارم؟ نه. چندتایی از بچّههای یازده، دوازده ساله داوطلب شدهاند تا کارها را انجام بدهند. خیلی ذوق کرده بودند وقتی گفتم همچین فکری داریم برای دوشنبه. چه خبر است؟ جشن تولّد «رولد دال» است دیگر. دیر تصمیم گرفتم. راستش فکر نمیکردم خانوم تبسّم موافق باشد که موافق بود. حتّا برای کیک تولّد هم نگذاشت بچّهها دنگی حساب کنند و پول بگذارند. آخر خانوم تبسّم از آنجور مسئولهاش نیست. خیلی هم جیگر است و حتّا خودش نشست با مریم و شکیبا و شهرزاد صحبت کرد که چی لازم دارند برای جشن و دوست دارند کیک چه شکلی باشد و یا شمع و باقی وسایل لازم. قرار شد شمعِ نه و چهار بخریم به مناسبت همان نود و چهار سالگی. بعد مهشاد هم آمد و چهارتایی نشستند از روی کتابهای «رولد دال» نقّاشی کشیدند و کارت دعوت درست کردند برای جشن. متنِ کوتاهی هم نوشتند دربارهی کتابها. مثلن از «ماتیلدا» گفتند که چهجور دختریست یا دربارهی «تشپ کال» و «چارلی». تا عصر روی میز بزرگ کتابخانه پُر بود از پاستل گچی و مدادهای رنگی، خردههای مقوا با چسب. بعد هم مریم کلّی اصرار کرد که مجری باشد. تازه! نمیدانید سر اینکه چی بپوشند چهقدر خندیدیم. دستآخر مریم پیشنهاد کرد لباس زرد بپوشند؛ رنگ موردعلاقهی دال. فکر میکنم توی مقدمهی کتاب «چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای» نوشته بود که بچّهها روز بهخاکسپاریِ دال همچین کاری کرده بودند؛ سرتاپا زرد پوشیده بودند به احترامش. رنگ زرد تصویب شد برای روسری و مانده بودند برای انتخابِ رنگ مانتو. یکی مانتوی قرمز داشت، دوتا نداشتند. سهتا مانتوی سفید داشتند و باز یکی بود که مانتوی آن رنگی نداشت. نهایتن، سر رنگ مشکی توافق کردند ولی باز غُر میزدند که عینهو زنبور میشویم آنوقت. من میخواستم برگردم خانه و کارها را سپردم به خودشان. دوباره هم کتابهای «رولد دال» را امانت گرفتند برای مرور مجدّد که مسلّط باشند کلن. قشنگ معلوم بود کیفور شدهاند از اینکه جشن را به خودشان سپردهایم، تمام و کمال. حتّا شکیبا گریه هم کرد. از ذوقش؟ نه. از غصهاش. آخر این شنبه تا دوشنبه کرج نیستند و میروند یزد، عیادت داییاش. چهارشنبهای، نشسته بودیم توی اتاق قصّهگویی، وسطِ شور و مشورتمان بود، هی گفت: نمیشود روز چهارشنبه جشن بگیریم؟ یا دستکم سهشنبه. بعد هم بغضش گریه شد و گفت دردش چیست. حالا نمیدانم رفتهاند یزد یا نه؟ خداخدا میکنم که نرفته باشند. آخر جدای جشن، خیلی دوست داشت فیلم «غول بزرگ مهربان» را ببیند. قولش را از خیلی وقت قبل داده بودم بهش که اگر پیدا کردم سیدیاش را، میآورم تا توی سالن کتابخانه ببینیم همگی. بعد خیلی زود، فکر کنم فردا، پس فردایش بود که پوستر بیافجی را دیدم پشت شیشهی مغازهی سیدی/دیویدیفروشیِ جنبِ سینما هجرت. امشب هم با مهدی نشستیم و فیلم را دیدیم. مهدی از اوّل هی غر زد که فیلم عهدبوقیست. گفتم: داستانش قشنگ است. حالا تو نگاه کن. پرسید: دیدیش قبلن؟ داشتم بالش را جابهجا میکردم زیر سرم. گفتم: نه. کتابش رو خوندم. با یک نگاه عاقل اندر فلان خیره شد بهم. ادامه دادم: ها؟ نمیخواهی؟ برو پی کارت. نامه فرستادم برات؟ بلند شد و رفت تا آشپزخانه. چند دقیقهی بعد برگشت با یک پیشدستی پُر از انگور. دراز کشید کنارم، دستش را گذاشت زیر سرش. توی فیلم، سوفی و بیافجی رسیده بودند به غار، آن یکی غولِ بدترکیب آمده بود و بگومگو میکرد با بیافجی. مهدی گیر داد به موسیقیاش که ترسناک است. پرسیدم: به نظرت این غولِ چندش غیر از ترس چی را تداعی میکند برای آدم؟ که جواب نداد و خندید. سربهسرم میگذارد و من، … نمیدانم چرا جدّیام میآید الکی. وقتی خندید، من هم خندیدم، خُلوار. بعد هم گیر دادیم به سوفی که با عینک رفته بود توی آب، به مثابهی حمّام. قاتیپاتی حرف زدنِ بیافجی را خوب درنیاورده بودند توی دوبله. نسبت به متن کتاب میگویم. تازه، آنجایی که با همدیگر بحث میکنند، سوفی و بیافجی را میگویم. سوفی میگوید غولها چهقدر بد و اخ هستند. بیافجی میگوید: نه به قدر آدمها. آنها که پُرظلمتر هستند، حتّی به خودشان رحم نمیکنند! باز غولها به همدیگر کاری ندارند. هیچ غولی، غول دیگری را نمیکشد، درحالیکه آدمها برعکس. بعد هم ادامه میدهد که حتّا حیوانات هم از آدمها بهترند که مثلن هیچ گربهای یک گربهی دیگر را نمیکشد. توی کتاب مفصّل است البته و در فیلم گذرا. سیدی اوّل که تمام شد من حال نداشتم از جایم بلند شوم و سیدی دوّم را بگذارم توی دستگاه. کلّی منّتِ مهدی را کشیدم. میگفت: «جدّن میخواهی بقیّهاش را هم ببینی؟» میخواستم ببینم خب. نه اینکه بگویم فیلم خیلی قشنگ بود. نبود. کتابش خیلی بهتر بود. دلم میخواست فیلم پُر بود از رنگهای شاد و تند. من قبلن اینطوری خیال کرده بودم برای خودم. سوفیِ ذهنیام هم اینقدر موهویجی نبود. بااینحال، میخواستم ادامهاش را ببینم حتمن. سیدی دوّم رسیده بود به نیمهاش که کنترل را برداشتم و دکمهی پاز را زدم تا بروم دستشویی و برگردم. نمیتوانستم بیشتر از این تحمّل کنم و خودم را نگه دارم. بعد صدای مهدی درآمد. که چی؟ که من دارم نگاه میکنم چی کار کردی؟ من هم از زورِ خواهریام استفاده کردم و محل نگذاشتم. رفتم دستشویی و دوباره برگشتم. ولو شدم روی زمین و ادامهی ماجرا؛ داخلی، کاخ ملکهی انگلستان. مهدی هم نشست تا ته فیلم. رسمن خوشش آمده بود. معجزهی «رولد دال» است دیگر.
تهنوشت)؛ از شغلِ بیافجی خیلی خوشام میآید، شکار رؤیاها. بعد از تماشای فیلم یک شیشهی خالی برداشتم؛ از هماین شیشههای معمولی برای مربّا و رُب یا ترشی با چندتایی کاغذ رنگی. حالا من درس جبر ندارم که ازش متنفر باشم و دلم بخواهد نامریی بشوم و سربهسر دبیرم بگذارم، ولی … به خودم مهلت دادهام بهقدر فردا، که خوب فکر کنم و هر چی که دلم میخواهد را روی کاغذهای رنگی بنویسم؛ شفّاف و روشن. بعد هم رؤیاهایم را میگذارم توی شیشه و دیگر … فقط میماند یک ترومپت تا …
محمّد در 10/09/17 گفت:
عالی بود، عاااااااااالی! میدونم با تاخیر اومدم و خوندم. ببخشایید بر ما.
فکر کنم لازم شد یه سری کامل از این کتاب ها رو بخرم! جدی دوست دارم باهاش بیشتر آشنا شم. بچه بودیم، کسی ما رو ترغیب نکرد که، حالا داریم ترغیب میشیم…