چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سی ساله‌ام
و این یک جمله‌ی خبری غمگین است نیست

لیلا کردبچّه

«در او روحی وجود داشت که استدلال می‌کرد، احساس می‌کرد، رنج می‌برد، درحالی‌که نمی‌خواست دیگر رنج ببرد.»

زن سی‌ساله، بالزاک، صفحه‌ی۱۲۸ 

چهار سال قبل، به‌قدر یک عمر از سی‌ سالگی دور بودم، امسال هم. راستش، یک‌جورِ خوبی ناباورم. کاش می‌شد حرف‌های دلم را بنویسم. همه‌چیز از اواخر مهرماه شروع شد و بعد، من تمام شدم، در خودم، تن‌هایی‌ام. همان روزهای تلخ بود که «زن سی‌ساله‌»‌ی بالزاک را از یک کتاب‌فروشیِ ناشناس در خیابانِ سهروردی خریدم و هی کاهیِ کاغذهایش را بو کشیدم. هوا سرد بود و من، … نمی‌دانم. هیچ نمی‌شناسم دختری را که در آن پنجاه و چند روز در من زندگی کرد تا تاسوعا و بعد، عید شد. بهار شد. دلم نمی‌خواهد آن حالِ سابقم را ثبت کنم. این چیزهایی که برای دلِ آدم پیش می‌آید نسخه‌بردار نیست که فکر کنم حرف زدن درباره‌اش گره‌ای از مشکلِ کسی باز می‌کند. که برای خودم هم مشکل‌گشا نبود؛ نه حرف‌زدن درباره‌اش. نه نوشتن. نه هیچ‌چیز دیگری. الان نگرانی ندارم، استرس هم. شب تولّدم ولی بدتر از همیشه بودم. یک‌ دردِ غریبه‌ای توی دلم بود. غم بود. غصّه هم. می‌خواستم موبایلم را پرت کنم توی سطل آشغال، خودم را توی سرنوشتِ دیگری. فکر کردم من آدمِ این زندگی نیستم. فکری که دیشب هم کردم. فکر کردم من آدمِ زندگی نیستم. فکرهای دری‌وریِ چس‌ناله‌ای. از چه رو؟ از این رو که مطمئن‌ام می‌خواهم زندگی کنم. می‌خواهم خانه داشته باشم. خانه‌ای که بتوانم بگویم خانه‌ی من است. بعد از سی ‌سال که هی پُز دادم به خودم که بی‌تعلّق‌ام، حالا چیزهایی هست که به‌شدّت می‌خواهم. اوّل، تعلّق‌خاطر. دوّم، مالکیّت. سوّم، پول. آره، دلم پولِ زیاد می‌خواهد که کتاب نخرم. بروم سفر. سراسر دنیا. ایتالیا، اسپانیا، همه‌جا. اصلن هم نمی‌گویم کاش بزرگ نمی‌شدم، که بتوانم بلندبلند بخندم، که بچّه بمانم، که از این سانتال‌مانتال‌بازی‌های کودکِ درون و فلان. فقط می‌گویم مرگ بر مرگ. گورِ خودم که گاهی هوس می‌کنم بمیرم. مرگ بر مرگ. می‌خواهم زندگی کنم و نمی‌گویم کاش بزرگ نمی‌شدم. چون اصولن استعداد بزرگ‌شدن ندارم و بلد نیستم خودم را از شرّ شیطنت‌های دختر دلم خلاص کنم. که فرقی نمی‌بینم بینِ منِ سی‌ساله‌ و سیزده‌ساله‌ام. البته، از نظرِ شور و شوق برای زندگی. از جهاتِ دیگر، واضح و مبرهن است که خانوم‌ترم. عاقل‌تر. فهیم‌تر. بهترتر. بعله.

* به دلم زندگی دادی 

از تو مانده‌ام تنها

از شبی که نوشته بودم سی‌صد و شصت‌ و پنج روز به تو نزدیک‌ترم فقط چهل و چند شب گذشته و حالا … حتا مرگ راه نجات نیست. برای این‌که مطمئن‌ام اگر هم بمیرم دوباره به دنیا برمی‌گردم محض خاطرِ خوبِ تنها آرزویی که دارم …

چه شغل عجیبی!
شروع هفته تو را می‌بینم
باقی هفته
به خاموش‌کردن خودم در اتاقم مشغولم.

شمس لنگرودی

دارم این شعرِ شمس را توی  کوچه‌های قدیمی می‌خوانم که اس‌ام‌اس می‌فرستی و می‌پرسی «شنبه قرار بذاریم؟» کلیک می‌کنم روی گزینه‌ی share توی گودر، و بعد برایت جواب می‌نویسم با دل‌تنگی، با حرف‌هایی که نمی‌گویم و گریه‌هایی که نمی‌بینی و خلاصه‌اش می‌شود همین شعرِ شمس،  همین آتشِ توی تنم، همین تب و تاب.

از سه روز و سه شبِ قبل دلم می‌خواهد تو باشی، بغلم کنی، سرم را بگذارم روی شانه‌ات و بزنم زیر گریه که بپرسی «چته رؤیا؟» نگویم. بگویم «هیچی. فقط منو ببر از این‌جا.» و هیچی نگویی. فقط مرا از این‌جا ببری.
کجا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم کجای زمان و مکان برویم تا من دوباره دخترِ اواخر تیرماه باشم در خانه‌ی پدری‌ام. با همان درکِ شاد و عمیق از زندگی‌ام، سرخوشِ لحظه‌های بی‌تکرارِ آن تاریخِ به‌یادماندنی.

امشب، سی‌صد‌وشصت‌وپنج روز به تو نزدیک‌ترم و از همه‌ی عمرم به زندگی حریص‌تر. بوی باران توی هواست و عطرِ تو در خاطره‌هایم، در دست‌هایم. نفس که می‌کشم پُر می‌شوم از خیال‌های خوب و رؤیاهای دور. به گذشته که برمی‌گردم، بیش‌تر مکث می‌کنم روی این سه سالِ آخر. این‌قدر سطل‌برانگیز و هوق‌آور ولی برای من پُرلذّت؛ بودن با مردی که دوستش دارم.
حالا هی تو بگو کم‌تر ناله کن. این‌طور اشک نریز. من فکر کنم چه‌قدر خوشم که تو هستی؛ که اخم و تَخم می‌کنی، ناز و نوازش، لوسی و لوسین‌بازی. فکر کنم چه‌قدر می‌ترسم که تو نباشی؛ که همیشه فاصله‌‌ای هست، فاصله‌هایی که فلان.

کاش پاییز توی تقویمِ امسال گم می‌شد و زودتر زمستان می‌رسید، با هجومِ آرامش و برفِ زیاد و آغوشِ گرمِ تو

 



اصفهان، چهل ستون، سیزدهم شهریور نود، یازده و چهل و پنج دقیقه‌ی پیش از ظهر

از روز یک‌شنبه دیگر خودم نیستم و حالا یک نفر دخترِ خوش‌بخت‌ترم که بیش‌تر می‌خندم و بلدم تا آخر دنیا زندگی کنم، دیوانه‌وار. انگار قدم بلندتر، دماغم کوچک‌تر، سویِ چشم‌هایم بیش‌تر شده، و فقط کافی‌ست انگشت‌هایم را حرکت بدهم تا هوا پُر شود از عطرِ تو و بگذارم لذّت در من ته‌نشین شود و عمیق‌تر. و همیشگی‌تر. حالا من فقط به روزهای روشن فکر می‌کنم و به شب‌های نزدیک. وقتی آسمان بوی ستاره می‌دهد و سلام و پهلو می‌گیری کنارم، عزیزم.

 

چیزی نیست
که مرا
سرِ شوق بیاورد
جز تو

علیرضا روشن

… دیگر نمی‌گویم باورم نمی‌شود. باورم شده است که دوستم دارد. که دوستش دارم، دست‌ها و چشم‌هایش را. لب و خنده‌اش را. که حتّی وقتی غضب می‌کند، پُراخم می‌شود، بیش‌تر دلم می‌خواهد بغلش کنم. ببوسمش. فکر می‌کنم دارم کم‌تر می‌ترسم و فکر می‌کنم این زندگی من است، عشق من.

می‌توانم هی برگردم آن اوایل، هجدهم بهمن. شانزدهم اردی‌بهشت. سال اوّل، سالِ بعد، حالا. وقتی رفتیم سی‌نما، پارک، سفر … میل‌ شدیدی توی خودم حس می‌کنم؛ میل به بودن. ادامه دادن. دوست‌ داشتن. پس، قول می‌دهم دیگر غر نزنم و هی غر می‌زنم باز، که انگشت‌هایم را فشار بدهد توی مشتش. دستش را بالا بیاورم تا لب، ببوسم و نفس بکشم. بخواهم برای این عطر شعر بگویم و نتوانم. بغض کنم. توی دست‌هایش گریه کنم. اشک مرا چیده، توی گلوی ترانه چکانده، نجوا کند برایم، که قول بدهم دیگر گریه نکنم و عر بزنم هنوز. که نامش مُدام توی دهانم باشد، صدایش کنم و هم بشنوم «جان دلم» و هم ضربان بریزد توی ذهنم. قلبم. پاهایم. بروم همه‌ی خط‌های سرنوشتم را پاک کنم، یک پنج برعکس بکشم، شبیه اسمِ او، گنجِ من.

دوست دارم هر روز بیست‌ و هفت ساله باشم، بخندم، بروم پیش‌وازِ بهارِ بی‌وقت توی خنکای خلوتِ ظهرِ زمستان در تهران. ویار سیب داشته باشم، برایم معجزه کند. اسمم را صدا کند، عاشقش باشم. بگویم پناه بر خودت، از این همه شیدایی. نترسم از بعد، مؤمن بشوم به صبر. بگویم دلم گره خورده به زلفت، کچل. حرف بزنم از این سه سال، که زندگی‌ام گرم است از دَمت، دلم شیرین‌ است از بوسه‌هایت و بگویم می‌بالم به بخت‌ام، بگویم «خدا ممنونم» و تو سکوت باشی، با چشم‌هایت بخندی، پیشانی‌ام را ببوسی و قول بدهی دوباره صبح‌ به ‌خیر بگویی به دنیا برای یک عمر بیش‌تر … بگویم عزیزم، تولّدت مبارک.

*عنوان داستانی از حسین سناپور

بعد از مصاحبه‌ی فردوسی‌پور با دایی و مظلومی، دوربین رفت توی استودیوی پخش، یوسفی داشت از دایی تعریف می‌کرد که به‌عنوان مربی بازنده اومده برای مصاحبه و خوبه که باقی مربی‌ها هم بعد از باخت … دیگه حرفِ بعدشو یادم نیست تا این‌که تسلیت گفت بابت فوت رضا صفدری مجری تلویزیون و من، مات و مبهوت. مامانم پرسید: کی بود؟ چرا عکس‌شو نشون نمی‌دن؟ گفتم: مجری تا هشت و نیم. برادرم پرسید: بیست و سی؟ گفتم: نه. نه. تا هشت و نیم. که هی می‌گفت به‌قدر خوردن یه لیوان بهارنارنج صبر کنین. برادرم یادش نبود. همش سه، چهار ساله بود اون زمان که من می‌رفتم مدرسه‌ی راهنمایی و چه‌قدر دوست داشتم پلاتوهای صفدری رو. یه دوستی هم داشتم، حبیبه بود اسمش، جفتی عاشقِ صفدری بودیم. حالا صفدری مُرده و ده سال می‌شه که من از حبیبه هیچ خبری ندارم.


:: محمّد ورشوچی بازی در نقش «آسپیران غیاث‌آبادی» در مجموعه‌ی «دایی‌جان ناپلئون» رو بهترین کارش می‌دونست. خودش دراین‌باره گفته: نقش «آژان» را هم خیلی بازی کردم و می‌گفتم چرا هر موقع نقش آژان ‌دارید به سراغ من می‌آیید؟ که می‌گفتند تو آژان به دنیا آمدی.

:: توی بیش‌تر خبرهایی که خوندم (مثلن این و این و این و این) این‌جور نوشته بودند که گویا آقای ورشوچی به‌خاطر شکستگی پا توی بیمارستان پارس بستری بودند و قرار بود عمل بشوند که نشدند و صبح امروز (نهم فروردین نود) به رحمتِ خدا رفتند. علّت مرگ چی بود؟ توی اخبار مکتوب آمده «به دلیل کهولت سن» و توی اخبار تلویزیون شنیدم که گفتند به دلیل بیماری قندی!

نمی‌پرسم. می‌ترسم جایی روی دکّه‌ی پیرمرد نوشته باشند «این‌جا اطلاعات نیست. لطفن سؤال نپرسید.» میان اتوبوس‌های توی پایانه چرخ می‌خورم و برمی‌گردم جای اوّل‌ام، جلوی در متروی ایست‌گاه امام، روبه‌روی خیابانی که سمتِ دیگرش پارک‌شهر است. نگاه می‌کنم به چهره‌ی پسر جوانی که توی کیوسک روزنامه‌فروشی است و نمی‌ترسم سؤال کنم، ولی سر پسر گرمِ چند مشتری‌اش است، دوتا سیگار می‌خواهند، یکی رانی. می‌خواهم «همشهری بچّه‌ها» بخرم که می‌بینم خیس است و چرک. پشیمان می‌شوم، هم از خرید مجله و هم از پرسیدن سؤال. خیابان را می‌روم تا ته، و بعد به سمتِ میدان و آن یکی در مترو. فکر می‌کنم شهرداری نمی‌فهمد از یک‌جایی توی ایست‌گاه باید فلش بگذارد و بنویسد به سمتِ فلان؟ نمی‌فهمد که هیچ نشانی نبود. جلوی آن یکی در، ملّت صف کشیده‌اند چی، دو ردیف. پرچم زده‌اند ایست‌گاه گردش‌گری نوروزی شهرداری تهران. روی هر اتوبوس هم کاغذ چسبانده‌اند و مسیر حرکت را معلوم کرده‌اند؛ یکی می‌رود کاخ گلستان و موزه نمی‌دانم چی و چی. یکی هم موزه‌ی آبگینه و معبد آدریان با باغ ملّی. من می‌ایستم توی صف دوّمی، بیش‌تر به‌خاطر اسم معبد که نشنیده بودم قبلن.

حالا خوب است تاریخ دقیقش یادم نبود. باید یک قراری می‌گذاشتم با شیرین. گفتم امروز. گفتم اگر حوصله دارد یک‌سری هم برویم میدان توپ‌خانه، ببینیم این تورهای تهران‌گردی شهرداری چه‌طوری است. نمی‌دانستم که شانسِ من، سر در باغ ملّی جزو برنامه‌ی امروزشان است. رفتم. زودتر رسیدم و ایستادم توی صف، همه‌جا به نوبت، حتّا برای گردش. من پشت یک مادر بودم با پسر تپلش که عشق موزه بود. پشت من هم مادر و دختری. دیدم ایستاده‌ام با مادر و دختر حرف می‌زنم که صبح رفته بودند میدان بهارستان، توی سانس نه صبحِ تهران‌گردی حضوربه‌هم‌ رسانده بودند. راضی نبودند و فقط مادره از کاروان‌سرای نمی‌دانم چی خوشش آمده بود. از تجریش آمده بودند و گفت آن‌جا خبری نبود از اتوبوس‌های وعده‌داده‌ی قالیباف. هنوز ایستاده بودیم توی صف. یک‌ربع شد تا اتوبوس آمد و تندی پُر شد. می‌خواستیم سرپا سوار شویم که نگذاشتند. ایستاده بودیم و دلم می‌خواست برگردم کرج. دلم می‌خواست صدای راننده‌ای را می‌شنیدم که می‌گوید «کرج، یه نفر» و بعد، می‌رفتم. شیرین تلفن زد و گفت قطار رسیده ایست‌گاه سبلان. گفتم منتظر می‌مانم. مادر پسره‌ی تپل گفت «کاش پول می‌گرفتن و عوضش خوب سرویس می‌دادن.» آقای از طرف شهرداری گفت اتوبوس بعدی توی راه است و بعد، انگار اتوبوسِ دیگری در راه نبود. دوباره تلفن زد و اجازه دادند سرپا سوار شویم. سوار شدیم. فکر شیرین را کردم و گفتم هر وقت رسید، خودش را برساند. به‌من‌چه. حوصله نداشتم. می‌خواستم بروم. تلفن زدم و مسیر حرکت اتوبوس را گفتم که اوّل می‌رود موزه‌ی آبگینه و شیرین گفت می‌آیند آن‌جا. لونا هم بود.

حالم خراب نبود. کاسه و بشقاب‌، شیشه و لعابِ توی آبگینه را دیدیم. بعد هم رفتیم معبد آدریان که پرستش‌گاه زرتشتی‌ها بود. گفتند زن‌ها به‌شرط پاکی وارد شوند و به مردها نفری یک کلاه سفید یک‌بار مصرف دادند. انگار چادرِ دَمِ امام‌زاده‌های ما. خانوم ِ زرتشتی درباره‌ی آتش مقدّس گفت که پشت شیشه بود. درباره‌ی شادی گفت و این‌که ختم ندارند اصلن. پیرمردی پرسید: نماز چی؟ خانوم گفت: نماز اصلن کلمه‌ی زرتشتی است و بعد، دیگر گوش نمی‌کردم. ایستاده بودم جلوی نرده‌های پنجره‌ای که آن‌ورش آتش مقدّس بود. پشت نرده نخود و کشمش ریخته بودند و یک کاسه‌ی روحی هم بود. مناسبتش را نمی‌دانم. هی عکس گرفتم، عکس‌های بد. لونا رفته بود یک گوشه‌ای و «خرده اوستا» می‌خواند. پیرمرد پرسید: نماز شما چند دقیقه طول می‌کشه؟ خانوم مانده بود چی بگوید که گفت: بستگی دارد. ده تا بیست دقیقه. بعد یکی پرسید: روزه هم می‌گیرید؟ خانوم داشت جواب می‌داد. دلم می‌خواست تصمیم بگیرم شاد باشم. شیرین توی حیاط بود. شرط ورود را نداشت. رفتم بیرون و توی حیاط چرخ زدم. شیرین نشسته بود روی ایوان، با پیرمردی گرم گرفته بود که داخل معبد نیامده بود. برگشتم و عکس گرفتم؛ جفتی، تکی. گفت اسمش سبحانی است. گفت توی روزنامه خوانده که توی سال ۸۹، سی و نمی‌دانم چند نفر مُرده‌اند. دختری بود، چادری، تن‌ها. آمد و ایستاد کنارم، پرسید: واقعن داری ازش عکس می‌گیری؟ گفتم: آره. دوباره پرسید: چرا؟ خواستم بگویم نمی‌دانم. خواستم بگویم دوست دارم. خواستم بگویم به‌ تو چه؟ یادم آمد توی توپ‌خانه، آمد از من پرسید کدام اتوبوس، کجا می‌رود؟ گفتم برایش. بعد گفت: می‌آی با اون اتوبوس بریم؟ اتوبوسی را نشان می‌داد که می‌رفت کاخ گلستان. نگفتم به چه مناسبت؟ نپرسیدم من و تو صنمی داریم با هم؟ معبد را بهانه کردم که دلم می‌خواهد ببینم. پرسیدم: چرا نیومدی تو؟ منظورم داخل معبد بود. گفت: پاک نیستم. دیگر بهش فکر نکردم. رفتم از دیوارها عکس گرفتم، الکی. شیرین با یکی دیگر گرم گرفته بود، مرد کچلِ مشکوک‌طور که می‌گفت اجدادش زرتشتی بودند. سبحانی گفت: اجداد همه‌مان زرتشتی بودند. مرد کچلِ فلان گفت که شجره‌نامه دارد. حسِ بدی داشتم بهش. کشیدم کنار، کنار شمعدانی‌ها و از ماهی‌ها عکس گرفتم توی حوض و هی سعی کردم به شادی فکر کنم.

بعد از باغ ملّی، حالم خراب شد. دوربین را جمع کردم و اگر لونا نبود که حواس‌ام را پرتِ رنگ و نقش کاشی‌ها کند، حتمن توی بغلِ سربازهای هخامنشی ساختمانِ سابق شهربانی گریه می‌کردم. شیرین هنوز با مردِ کچلِ فلان بود. من به کودتای ۲۸ مرداد فکر می‌کردم، به کاشانی. به مصدّق. به علی‌خان و به هولدرلین فکر می‌کردم که پارسال، هشتم فروردین با من بود و امروز نبود. نبود، همین.

الان خو‌ب‌ام و درهم‌نویسی‌ام فقط برای ثبتِ هشتم فروردین بود. برای این‌که وقتی برگشتم خانه، رفتم فلدر عکس‌های پارسال را نگاه کردم و فکر کردم چه‌قدر عکس‌هایی که امسال گرفتم بدتر است و نه بد! برای این‌که یادم بماند و هشتم فروردین نود و یک آن‌قدر از تهران دور بشوم که خاطره‌ی باغ ملّی از هزارفرسخی خیال‌‌ام نگذرد.