خیلی وقتِ قبل، Being There را دیدم. بهنظرم اگر بخواهیم دربارهی تأثیرِ تلویزیون (بخوانید رسانه) بر آدمی حرف بزنیم، خوب است که به ماجرای این فیلم هم اشاره کنیم. قصّه چیست؟ ماجرای باغبانی که از کودکی در چهاردیواری یک عمارت زندگی کرده و معاشرتِ او محدود بوده به آقای خانه و خدمتکارِ پیرش با تلویزیون. برای همین، او کمترین تصوّری دربارهی جهانِ بیرون ندارد، مگر آنچه که تلویزیون به او القاء کرده است. تا اینکه، آقای خانه فوت میکند و او ناگزیر، به دنیای بیرون قدم میگذارد.
فکر میکنم فیلم از تلویزیونِ ایران هم (به اسمِ «حضور» لابد) پخش شده است. حالا، بگذریم. نمیخواهم داستان را لو بدهم، ولی چرا بعد از صد سال یادِ این فیلم افتادم؟
امروز، خبری را در ایبنا خواندم. خبر دربارهی ترجمهی رُمانی بود که با اقتباس از آن فیلمِ ساخته شده است. کتاب را «مهسا ملکمرزبان» ترجمه کرده و «نشر آموت» منتشر خواهد کرد. به نوبهی خودم، خوشحال شدم. برای اینکه فیلم را دوست داشتم و از آنجایی که هر کتابی، از فیلمش بهتر است پس، فکر میکنم اگر رُمانِ «بودن» را هم بخوانم، دوست خواهم داشت.
آقا، من از فیلمِ برندهی تندیس بهترین تدوین … بهترین کارگردانی فیلم اول … بهترین فیلمبرداری … فیلم منتخب جشنوارههای فیلم هنر فیلمبرداری، جشنوارهی فیلم مونترال و ورشو … خوشم نیامده است. «بغض» را میگویم و به نظرم، حتّی فحش است که روی بستهبندیِ دیویدیاش نوشته باشند «فیلم دهه شصتیها ….» و من، دهه شصتی باشم!
فیلم دو روایت دارد؛ یکی ماجرای حامد و ژاله که خودشان را به آب و آتش میزنند تا پول جور کنند و بروند هلند. حالا کجایند؟ استانبول. این دختر و پسرِ عاشق دست به هر خلافی میزنند تا بروند. فقط بروند.
روایت دوّم هم ماجرای آشنایی، دوستی و عشق و عاشقیِ اینهاست که توی ذهنِ حامد برمیگردیم به گذشته و میبینیم همهچیز چهقدر مسخره شروع شده و مسخرهتر ادامه پیدا کرده و درنهایت، همهچیز به مسخرهترین حالتِ ممکن تمام میشود و دِ اِند.
اینور آنور خواندم که نامِ فیلم «اتاق ممنوع» بوده و بنابر ملاحظات شده «بغض» و دراصل، ماجرا در ایران اتفاق میافتد. منتهی، مگر میشود؟ مگر میشود جوانان در مملکت گل و بلبل اینجورِ ناجور باشند؟ برای همین، آقای نویسنده/کارگردان آمده سانسور را دور زده و قصّهاش را در ترکیه تعریف کرده است. خودش هم گفته اگر امکان داشت دلش میخواسته فیلم را در تهران بسازد تا مثلن سرگشتگی و ناآرامی و آشوبِ درونیِ همنسلهای خودش، یعنی دههی شصتیها، را نشان بدهد که به نظر من، خراب کرده و یک فیلمِ کلیشهای کسالتبار ساخته که بعد از تماشایش به خودم میگفتم که چی لعنتی. که چی.
در پایان، یاد و خاطرهی Head-On را عزیز و گرامی میدارم. دختر و پسرِ عاشق و معتاد دارد و استانبولش هم بهترتر است از آنچه که در «بغض» میبینیم. تازه، آن سرگشتگی و فلان و بیسارِ موردنظر ِ آقای نامبرده را من با این فیلم بیشتر حس کردم.
استوکر؟ استوکر نامِ خانوادگیِ فامیلِ پدریِ شخصیتِ اصلی فیلم است، ایندیا. پدر ایندیا در روز تولّدِ هجدهسالگی او از دنیا میرود و بعد، سروکلّهی مردی ناشناس در زندگیِ ایندیا پیدا میشود. چیزی نمیگذردکه معلوم میشود آن آقا کسی نیست مگر عمویش، چارلز. قبلاً، کسی حرفی از این عموی مرموز نزده و حالا، او میخواهد در خانهی آنها بماند. برای همین، اوّل میرود توی نخِ مادر و همزمان، اتّفاقهای مشکوک رخ میدهد؛ از غیبشدنِ خدمتکارِ خانه گرفته تا یهویی سررسیدنِ عمّه جین و …. کمیبعد، دستِ عمو برای ایندیا رو میشود، ولی او سکوت میکند و ….
خُب، دارم سعی میکنم قصّهی فیلم را لو ندهم، ولی نمیتوانم از ضعفهای فیلمنامه بگذرم. ایندیا و مادرش از کنار حادثهی تصادفِ پدر به سادگی میگذرند. پلیسی هم درکار نیست تا مشکوک شود. فقط چندتا دیالوگِ کوتاه بین خدمتکارهای خانه که شک و شبههشان را میگویند و والسلام. یا وقتی خدمتکار خانه غیب میشود. کسی پیگیری نمیکند که چه بر سر او آمده و دستآخر هم معلوم نمیشود او از کجا چارلز را میشناخت و چرا دربارهی اخبارِ و احوالِ خانوادهی صاحبکارش خبررسانی میکرد. یا آن حضورِ سرزدهی عمّه جین که خیلی الکیپَلَکی بود و فقط شُمار مردگان فیلم را بیشتر کرد. باز هم بگویم؟ آنوقت خیال میکنید چه فیلمِ بدیست استوکر. یعنی نیست؟ نه، نیست.
فیلم پُر است از تصاویرِ زیبا که من دوست داشتم و البته، تلاشِ آقای کارگردان برای القای درد و ترس عالی بود، شروعِ فیلم و تأکید ایندیا بر جزئیات و یا مثلاً تصاویرِ درشت از حشرات و یا شنیدنِ صداهای یواشِ زندگی بهوضوح … و حتّا انتخابِ نامِ «استوکر» برای این خانوادهی عجیب و غریب. چه ربطی دارد؟ خُب، باید فیلم را ببینید و بعد خودتان میفهمید که این انتخاب میتواند اشارهای باشد به «برام استوکر»، نویسندهی رُمان «دراکولا».
:: فیلم میبینم که نخوانم و ننویسم، ولی کائنات نمیگذارد. برای همین، مرا مینشاند پای قصهی فیلمی که دربارهی خواندن و نوشتن است؛ قلم پَرها، بیوگرافیِ زندگیِ مارکی دو سادِ فقید. الان اگر از من بپرسند آیا باید ساد را بسوزانیم؟ واقعن نمیدانم و حتا فکر میکنم چرا او را ستایش نکنیم؟
:: در خلالِ حرف جا دارد از علما مُچکّر باشم که علم را پیشرفت دادند و امروز، میتوانیم به تیمارستان نگوییم تیمارستان و دیگر معلوم است که دیوانگی و جنون ربطی به دیوها و جنها ندارد و آخیش که قرص اختراع شده است، آخیش از ته دل.
:: در Quills، آقای ساد را در وقتی از زندگیاش میبینیم که در بیمارستانِ روانی بستری شده است، قرنطینهطور. در یک اتاقِ مجلل با شرابِ خوب و کتابهای عالی، ولی بی ارتباط با جهانِ خارج. در این میان، مادلین نخی است که مارکی را به دنیای بیرون وصل میکند. او به کمکِ این دختر خدمتکار نوشتههایش را به ناشر میرساند و کتابهایش را چاپ میکند و درنهایت، سهمی از درآمدِ فروشِ کتاب و بوسی از گونهی جنابِ ساد نصیبِ دخترک میشود.
:: مادلین عاشقِ نوشتههای ساد است و میگوید خودش را جای شخصیتهای داستانهای س.ک.س.ی، عشقیِ مارکی میگذارد و خیال میکند ف.ا.ح.ش.ه است و یا قاتل. میگوید داستان به او این امکان را میدهد که بد باشد. آقای کشیشِ جوانی، که سرپرستِ بیمارستان است، از او میخواهد بیخیالِ ساد و داستانهایش شود، که شیطان را به درونش راه ندهد و از این حرفهای پرهیزکارانه، ولی مادلین میگوید نه. آخر اینجوری میتواند در زندگیِ واقعی آدمِ خوبی باشد.
:: دخترِ دیگری هم در فیلم هست با سنِ کمتر و ظاهرِ موجهتر که یتیم است و تحتِ تعلیمِ زنان راهبه بزرگ شده و حالا به همسری مردی درآمده به سن پدربزرگش. خُب؟ یکجورِ خوبی رذل است و تا میخواهی به خودت بگویی دخترِ چشم و گوش بستهی آفتاب و مهتاب ندیده به چه بلایی گرفتار شد دوباره و غصهاش را بخوری همچین میگذارد توی کاسهی آقای دکتر چشمورقُلمبیدهی فیلم که دلت بدجور خنک میشود. آقای دکتر کی باشند؟ همان همسرش دیگر. دختر به رفیقِ معمارش میگوید درست است که در میانِ راهبهجماعت بزرگ شده، ولی دنیا را با کتابها شناخته است. بله.
:: همین.
Oz the Great and Powerful – ۲۰۱۳
خلافِ کتاب و آن کارتونی که زمان بچّگی دیده بودم، در روایتِ تازهی سرزمین اُز دیگر از آن دختر کوچولو با کفشهای مرموزِ چشمگیرش خبری نیست و قصّه از منظرِ دیگری روایت میشود و نقشِ اصلی شده برای آن شعبدهبازِ ته قصّهی قدیمی. شیر و مترسکی هم در کار نیست و اینبار عروسکی چینی با یک میمونِ بالدار به همراهیِ قهرمان آمدهاند. و خُب، سوای جلوههای رایانهایِ دوست نداشتنیِ فیلم، من از روایت تازهی سرزمین اُز خوشم آمد و دلم میخواهد یک روزی بتوانم بازنویسیِ خلّاق و جذابی داشته باشم از یک افسانهی رنگ و رو رفته و اینجور دلنشین تعریفش کنم. به امید آن روزِ زود، آری.
برای دوّمینبار در شش ماه گذشته، دیشب رفتیم سینما. حامد هم بود. من اگر یهکاره حسنِ این مملکت بودم تماشای «هیس … دخترها فریاد نمیزنند» را اجباری میکردم، برای همه در همهی سنین. اعصاب معصابشان به هم میریزد؟ بریزد. بالاخره، ملّت باید یاد بگیرند بلندبلند حرف بزنند و هر خفّت و ذلّت، رنج و دردی را تحمّل نکنند به اسم آبرو و اصلاً نترسند از بیآبرویی. گور بابای همه. آره. موضوع فیلم دربارهی آزار جنسی کودکان است و متعاقباً، پیآمدهایش در بزرگسالی و غیره. بازیگرهای فیلم خوباند، همگی. البته با تأکید بر بازیِ «بابک حمیدیان» و چشمهایش که محشر بود. انگار که یک متجاور بالفطره باشد، واقعیِ واقعی. پیشنهاد من این است که فیلم را ببینید و به دیگران هم بگویید که ببینند و باشد که در فردای ایرانِ آباد و آزاد پدرها و مادرها، معلّمها و مربیها یاد بگیرند با بچّهها دربارهی بدنشان و حدّ و حدودِ دیگران نسبت به آنها صحبت کنند. آمین.
پارک، حتّا اولویتِ آخر من برای گذرانِ فراغت نیست. برای همین نمینویسم که امشب رفتیم پارک کوهستان و خلافِ باقیِ اوقات، خیلی هم شلوغ بود. البته، هولدرلین اینطور میگفت. میگفت آخر هفته هم اینجور هجوم نمیآورند اینجا و خُب … من، اولینبارم بود که در این پارک بودم و چیزی هم چشمم را نگرفت و دلم را خوش نکرد تا دربارهاش پُرگویی کنم مگر تئاترِ خیابانی یک گروه نمایشِ محلّی.
«سرتو بدزد رفیق» نامِ این نمایشِ پانزده دقیقهای چهارنفره بود که نزدیکِ زمین بازیِ بچّهها اجرا شد و تلفیقی بود از تئاتر و پارکور. قصهاش گوشه و کنایهای بود به تبلیغات؛ از تراکتهای خیابانی تا تبرّک و رُبِ گوجهاش و غیره. پارکورش هم که چیزی شبیه ژانگولر بود. من تازه دو هفته است که فهمیدهام هنری به اسمِ پارکور در جهان وجود دارد. خلاصه، فکر میکنم بیشتر بچّههایی که میانِ جمعیّت بودند از نمایش خوششان آمد. مدرکام؟ ریسهی بیوقفهی آن دو پسرک که یکی بلوز نارنجی پوشیده بود و دیگری، توی بغلش توپ پلاستیکی قرمز داشت. و البته بزرگترها هم – فکر میکنم- بدشان نیامد. پیرمرد و پیرزنی گوشهی دکّهی بلیتفروشی نشسته بودند، روی از این صندلیهای تاشو. نمیدانید چقدر خوشگل زل زده بودند به بازیگرها. فیلمِ مدارکِ ارائهشده موجود است و دارم فکر میکنم چهجوری حجمِ آن را کم و روی یوتیوبی، چیزی آپلود کنم برای خاطرِ هموطنان در نقاط مختلف کشور. البته، یزدیها میتوانند اجرای بعدیِ این نمایش را در مجتمع فرهنگی، تفریحی مهنور ببینند، امشب.
فیلم دیدم، ولی ذوقزده نیستم. کتابی میخوانم و بعد، فیلم میبینم. از قضا، همژانر و همموضوع درمیآیند. احساس میکنم روی یک خطِ مقدّری پیش میروم. دیروز، وقتی خواندنِ خوشبختیِ کتی تمام شد، Definitely, Maybe را دیدم. در این فیلم هم یک بابایی مجبور است داستانِ جدایی از همسرش را برای دخترکوچولویش تعریف کند. او هم مثلِ مامانِ کتی برای بازگوییِ ماجرای ازدواج و جداییاش روشِ خودش را دارد.
فیلم خیلی زیبا نیست. ماجرایش هم آدم را به حیرت نمیاندازد و به فکر … چرا فکر میکنم. دارم به یکی از دخترهای توی فیلم فکر میکنم. آپریل. اسمش این بود و یکی از معشوقههای مردی که شخصیّتِ اصلی فیلم است، آقای ویل. آپریل از این دخترهای شوخِ سرشار از احساس است که درعینحال، جدی و سختاند. آنها وقتی با هم آشنا میشوند که توی ستاد انتخاباتیِ بیل کلینتون مشغول به کارند. ویل مسئول دستمال توالت است و آپریل مسئول دستگاه کپی. بعد، آنها دربارهی کلینتون حرف میزنند، دربارهی جمهوریخواهها و دموکراتها و برخلافِ ویل، که آتش تندی دارد و خیلی جوگیر هوادار کلینتون است، دختره بیتفاوت است. ویل ازش میپرسد «تو بیطرفی؟» آپریل میگوید «من هیچی نیستم. چرا مجبورم چیزی باشم؟» آره، من از این حرفِ آپریل خوشم آمد و میخواهم بدهم آن را روی لباسام بنویسند.
نکتهی دیگری هم در زندگیِ آپریل بود که مورد توجّهام واقع شد. در فیلم، میفهمیم بابای آپریل کمی بعد از تولدِ سیزدهسالگیاش مُرده. باباهه برای تولّدِ او کتابی خریده بود. نسخهای از جین ایر که روی آن یادداشتی هم نوشته بود، ولی آپریل … دلش چی میخواست؟ یادم نیست. فکر کنم او دلش میخواست گوشواره هدیه بگیرد. برای همین، از کتابِ کادوی بابایش شاکی بود تا وقتیکه او میمیرد. چندیبعد، آپریل کتاب را گم میکند، اتفاقی. پس از آن، معلوم است دیگر. گمشدهی عزیز دست از سرِ آپریل برنمیدارد. او فکر میکند چه کند چه نکند تا اینکه به فکرش میرسد هر جایی که نسخهی دستدوّمِ جین ایر را میبیند بخرد تا روزی که بالاخره کتابِ یادگار بابایش را پیدا کند. کمکم یک قفسه از کتابخانهی آپریل پُر میشود از نسخههای متفاوتِ جین ایر با دستخطها و یادداشتهای مردمانِ متفاوت. سرگرمی خوبی است. نه؟ مثلن آدم همهی نسخههای دستدومِ کتاب محبوبش را جمع کند. به چه درد میخورد؟ ایدهای ندارم. آپریل که آخرش کتابِ یادگار بابایش را پیدا کرد. شاید برای ما هم اتّفاقی خوبی بیفتد.
دیروز، یک کتاب خواندم که دربارهی جنگ آلمان و روسیه بود. دیشب هم یک فیلم دیدم که دربارهی جنگ آمریکا و عراق بود. گیرم داستانپردازیِ بهمن قبادی در لاکپشتها هم پرواز میکنند نقص و ضعف دارد، ولی من فیلمِ او را بیشتر از کتابِ آقای شولوخف دوست داشتم. در همهی مدّتی که داستانِ آن بچّههای کُرد را تماشا میکردم بغض کرده بودم. فیلم پُر بود از سختیها و تلخیهایی که دنیای آدمبزرگها به جهانِ کودکان و نوجوانان تحمیل میکند؛ جنگ و مرگ و …. موسیقیِ محشرِ حسین علیزاده حزنِ عجیبی را به دلِ آدم میریخت و بازیِ بچّههای توی فیلم آنقدر خوب بود و باورپذیر که …. باید ببینید. ببینید و بعد، بگویید چهطور آدم میتواند اینقدر وحشی باشد.
دو تا پسر بچهی ده، یازده ساله با هم بگومگو میکنند و بعد، یکی با چوب میزند فکِ آن یکی را میآورد پایین. دارم قصهی فیلم را تعریف میکنم؟ اوهوم. وقتی دربارهی نمایشِ خدای کشتار مینوشتم با خودم فکر کردم ماجرایش را لو ندهم. چهبسا بخواهید اجرای آن را ببینید، ولی الان نظرم عوض شده است. چهطور؟ پریشب، فیلمِ سینماییِ کشتار را دیدم. آره، در غرب فیلمی هم بر اساس نمایشنامهی یاسمینا رضا ساختهاند. خب، من میدانستم قصه چیست، ولی فیلم را دیدم و خووب بود، آقا. خوووب. یعنی، دانستنِ اینکه دعوای آن دو پسر باعث میشود پدرها و مادرهایشان با هم ملاقات کنند و بعد، جلسه بگذارند توی خانهی پسری که قربانیِ خشونتِ آن یکی بوده و … هم از لذّتِ تماشای فیلم چیزی کم نکرد. برای همین، دوباره توصیه میکنم نمایش خدای کشتار را از دست ندهید. اگر تهران نیستید و نمیتوانید بروید تئاتر و یا هر چی! حتمن فیلم کشتار را ببنید.