بمون، خود ِ خودت باش، زوده ازم گذشتن
هنوز یه فصل ِ دیگه مونده به هق هق ِ من
لبات پر از سکوته، چشات پر از ستاره
اشکات داره میریزه، غصه داری دوباره
بوی تو داره دستام، دلت نیاد جدا شیم
من بیتو بیترانهم، روزام نداره تقویم
بمون، خود ِ خودت باش، رفتن تو خون ِ ما نیس
تن نده به جدایی، به این ترانهی خیس
بارون گرفته اینجا، توی همین ترانه
واژهها اشک میریزن با بغض ِ شاعرانه
خود ِ خود ِ خودت باش، مثل ِ همیشه عاشق
میمیرم از عبورت، کاش نبود این دقایق
کاش تو خودت میموندی، میرسیدم به فردام
از این ترانه رد شی، سیاهی میره چشمام …
کسی میآید
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
دستبند زد و به زندان انداخت …
نه امپراطورم
و نه ستارهای در مُشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفتهام
و به جای او نفس میکشم
راه میروم
غدا میخورم
میخوابم و…
چه اشتباه دلانگیزی…
در هر هوایی دوستت دارم
حتی اگر معادلات جغرافیا بههم بریزد و
عراق پایتختمان شود
و تهران این روزها برود رو مین و
جنگ و خون و این حرفها!
چقدر کوچه خسته است
و پیاده روها سوار درخت میشوند
و شهر در به در دنبال مکانی میگردد
تا به دور از دود و دروغ استراحت کند و
بخوابد و بمیرد و بیدار نشود!
تهران هنوز بزرگ من
کجای تاریخ این سرزمین دفن خواهی شد
که مورخان تو را بشناسند
و پیکرت را با خواهر خواندهها و برادر خواندههات
اشتباه نگیرند!
من با داغ ترین بحث این روزها
سیگار میگیرانم
و آتش در گلو میبرم که سرد است!
در خیابان چندم این حادثه ایستادهایی
و ساعتت خواب کدام قراری را میبیند
که بیایم و بگویم سلام و
کمی بی تفاوت قدم بزنیم
درحالیکه من شک دارم تو را خوشبخت کنم!
در خیابان چندم این فاجعه باید
بروی دنبال زندگیات که من
آنقدر گریه نکنم که گاز اشکآور
بهانه باشد و تمام شود و این حرفها!
راهی غلط نشانم بده تهران
این روزها
همهچیز برعکس جواب میدهد
ستارهها منها شدن، یکییکی از آسمون
چهار ستاره مونده و قلب من و یه سایهبون
واسه تموم زندگیام بسه فقط چشمای تو
گفته بودم خود تویی شروع یک رؤیای نو
تموم دنیا پیش پات یه نقطهی پرخواهشه
نقطهای که بدون تو میمیره تا جمله بشه
نگاتو از من برندار تا که ستارهام نمیره
دست رو تن دنیا بکش تا قصههاش پا بگیره
قصّهی فردای قشنگ، آرزوهای خوبِ خواب
چهار ستاره تا ابد تو آسمون من بتاب
در حاشیهی این همه خوابِ پُر از کابوس، خوشحالام بابتِ لذّتِ دهم بهمنِ امسال. زندگی شاید فریبِ هماین رؤیاییست که نشسته پشتِ کلمات تو. ای کاش همیشهی عمر پُر باشد از امنیّتِ خاطراتِ خوشبختِ مشترکی که داریم. این ترانه هم میشود دوبارهی بهترین هدیهی تولّدم تا بدجورتر دوستت داشته باشم.
پی.نوشت)؛ عکس از بیتای مهربانِ خوشذوق است :*
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
«سعدی»
باید بگردم
جای تولّدم را عوض کنم
ببینم کجای دنیا میشود
به خاطرِ یک بوسه زندگی کرد
«علیرضا نوری»
گفتی
همهچیز قشنگ بود
مثل همهی اتفاقهای آنروزها که تو پشتشان بودی.
یعنی من!
زنی
که جهان
به او
پشت کرده بود.
من
نه دشنه دارم
و نه آستینی که دشنهای در آن پنهان کرده باشم
بگذار خیالت را راحت کنم
من
اصلاً
دست
هم
ندارم
که آستینی داشته باشد.
با خیالی آسوده به من پشت کنید
راستش را بخواهید
من
اصلاً
وجود ندارم.
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبّهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت، مرغ دریایی، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان، موران، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
{حافظ}