اهلِ این نیستم که یک فیلم را چندبارچندبار ببینم. «شبهای روشن»، «نیمه پنهان» و «قارچ سمّی» از معدود فیلمهای ایرانیاند که خیلیخیلیخیلی دیدهام و حتّا، بازدیدنِ آنها را نیز همچنان دوست دارم. دارم این مقدمه را مینویسم تا بگویم پریشب، داشتم دوباره فیلمنامهی «نیمه پنهان» را میخواندم و نمیدانم چرا قبلن ندیده بودم (یا دیده بودم و یادم نبود) که اوّل کتاب نوشتهاند این فیلمنامه اقتباسی آزاد است از رُمان «بعد از عشق».
نامِ «فریده گلبو» را در سایت کتابخانهی دانشگاه سرچ کردم و خُب، کتاب موجود بود. هولدرلین آن را امانت گرفت و دیشب، خواندمش. نتیجه؟ به استحضار میرسانم که برای اوّلینبار، فیلمی را بیشتر از کتابش دوست دارم. صادقانه بگویم؟ «بعد از عشق» را اصلن دوست ندارم. حتّا، اگر بعضی از دیالوگهای فیلم عینهو متنِ داستان باشند یا بیشتر آدمها همان باشند که در کتاباند، ولی … خانوم میلانی یک آنِ ویژه و منشِ سیاسی و اجتماعی گذاشته در شخصیتپردازیِ آدمهای فیلمش – بهخصوص، فرشته و بهخصوصتر، جاوید – که ماجرای عاشقانهی آنها ورای قصّهی عامهپسندی است که خانوم گلبو در کتابش تعریف کرده. ضمن اینکه، زبانِ او و توصیفهای شاعرانهی مثلن فیلسوفانهاش هم خوشآیندم نبود و میشود گفت فقط بهخاطر علاقهام به فیلم «نیمه پنهان» بود که تاب آوردم و تا تهِ داستانِ «بعد از عشق» را خواندم.
:: رفته بودیم افتتاحیهی آموزشگاه صحنه و خُب، چندتایی از آقایانِ مسئولِ فرهنگ و هنرِ یزد آمده بودند و کلّی از بروبچّههای تئاتری. آقایان خیلی حرف زدند و از عالم و آدم تقاضا کردند تا به فرهنگ و هنر ِ یزد توجّه کنند. موسیقی زنده هم بود که چنگی به دل نزد، ولی بخش نمایشنامهخوانیاش عالی بود. من که خیلی خوشم آمد و احساس میکنم الان عاشقِ نمایشنامهخوانیام. راستش، اوّلینباری بود که نمایشنامهخوانی میدیدم. سهتا پسر و یک دختر، نمایشنامهای از «محمّد یعقوبی» را اجرا کردند که نامش «سگ ولگرد صورتی» بود. «حمیدرضا شهامتی» علاوهبر اینکه کارگردان بود، نقشِ سگ را هم اجرا میکرد. کارش عالی بود. نمایشنامهی یعقوبی هم که معرکه بود. الان، گوگل کردم و فهمیدم که این متن را با اقتباس از رُمان «دل سگ» نوشته است. الان کُفریام که چرا این کتابِ «میخائیل بولگاکف» نخواندهام.
:: برگردیم به آموزشگاه آزاد هنرهای نمایشی صحنه. همانطور که در عکس میبینید، در این مکان کلاسهای بازیگری، کارگردانی، نویسندگی، طراحی صحنه، نمایش عروسکی و گریم تشکیل میشود. بهعلاوهی کلاسهایی برای دروس تخصصی ویژه کنکور هنر ۹۳ یعنی، درک عمومی هنر، ترسیم فنی، خلاقیت تصویری تجسمی، خلاقیت نمایشی، خلاقیت موسیقی، خواص مواد و عکاسی. حالا، صحنه کجاست؟ یزد. خیابان مطهری. بعد از چهارراه فرهنگیان. سمت سهراه شحنه. روبهروی اداره کل اوقاف، طبقهی فوقانی فروشگاه آب حیات. تلفن ۷۲۶۹۸۴۴ و ۰۹۳۳۶۶۸۳۳۶۸ و ۰۹۱۳۲۷۴۱۸۴۵. اگر کنکوری هستید، بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. تبلیغاتم تمام شد. حالا کی برایم دلِ سگ میخرد؟
مهمترین خوبیِ تماشای فیلم این بود که حالا، انگیزهی کافی دارم تا «گتسبی بزرگ» را بخوانم و یک کتاب از کوه کتابهای نیمهخواندهام کم کنم.
توی فیلم، برنامهای هست شبیه آیین، رسم و یا اصلن، فرض کنید از این پیادهرویهای خانوادگی، که بیلبوردهایش در سطح شهر هست و از مردم میخواهد وقت بگذارند برای پیادهروی تا مجبور نشوند وقتشان را در مطب انواع پزشک بگذرانند.
در این برنامه، خانوادههایی که فرزندشان را از دست دادهاند در یک حرکت نمادین، با نشان و علامت و شمع، در پارک مرکزی شهر راه میروند، برای تسکین، التیام، آرامش. شاید یکجور همدردی/همدلیِ گروهی که آدم ببیند تنها نیست و فقدانِ بچّه را تاب بیاورد. اسمش چی بود؟ فکر میکنم یادها و خاطرهها.
امیلیا و دوستش در خیابان راه میروند، یکی بچّهی سه روزهاش را از دست داده و آن یکی هم سقط جنین داشته. امیلیا به خاطر بچّه زودرنج شده و پرخاشگر و حسّاس، ولی اصرار دارد که بگوید اوکی است و مشکلی ندارد. دوستش میگوید بیا با هم برویم راهپیمایی یادها و خاطرهها. تصریح هم میکند که خودش بعد از راه رفتن با آدمهای شمع به دست، مرگِ بچّهاش را پذیرفته و آرام گرفته و این وسط یک حرفِ خوبی میزند به امیلیا که مضمونش این بود به گمانم؛ تو به یه نقش پررنگتر توی غم و غصّهات نیاز داری. یعنی چی؟ دقیقن نمیدانم، ولی انگار یکجور عزاداری. هنوز هم دارم بهش فکر میکنم.
قدیم سریالی از تلویزیون پخش میشد به نام باغ مخفی که موردعلاقهی من بود. نمیدانم در این مدت پخش مجدد داشته است یا نه؟ ولی من دیروز کتابی خواندم از خانوم فرانسیس هاجسن برنت (Frances Hodgson Burnett) که دوباره یاد شیرین و خاطرهی دلانگیز باغ مخفی را برایام زنده کرد. چرا؟ آخر این سریال با اقتباس از رمان خانوم فرانسیس ساخته شده بود.
باغ مخفی (The Secret Garden) یکی از محبوبترین رُمانهای خانوم فرانسیس و جزو ادبیات کلاسیک کودکان است. مری شخصیّت اصلی این داستان دخترک نهسالهی ناخوش و ترشروییست که در هند به دنیا آمده و والدین ثروتمندی دارد که نسبت به او بیعلاقه و کمتوجه هستند. شیوع وبا در هند هماین پدر و مادرِ بیتفاوت را هم از مری میگیرد و او یتیم و حسابی تنها میشود. از نظر قانونی فقط آقای کریون عمو/دایی مری میتواند قیم او باشد. کریون در انگلستان زندگی میکند و مردیست منزوی و شکستخورده و در ماتمِ همسرش (که ده سال قبل فوت کرده است.). کریون برای فرار از خاطرات غمگینِ زندگیاش مدام در سفر است.
مری با کشتی به انگلستان میرود و به خانهی عمو/ داییاش وارد میشود که عمارتی عظیم است در باغی وسیع. خانوم مدلاک مدیریت این عمارت را برعهده دارد. مارتا هم به عنوان خدمتکار به کمک مری میآید. مارتا دختر جوانِ پُرگو و شادیست که با صحبتهای جالب و رکگویی دهاتیوار مری را به خود جذب میکند. او برای مری دربارهی یکی از باغهای عمارت تعریف میکند که در آن بعد از فوت همسر آقای کریون قفل شده و کلیدش هم در مکان نامعلومی دفن شده است.
بعد از این مری بسیار مشتاق میشود تا باغ را پیدا کند اما راه به جایی نمیبرد تا اینکه روزی از روزها یک سینهسرخ کلید و در باغ را که زیر پیچکها پنهان شده به مری نشان میدهد. مری وارد باغ میشود و وقتیکه میفهمد هنوز روح زندگی در برخی از گیاهان و درختان باغ زنده است تمام تلاش خود را صرفِ نجات باغ میکند.
مارتا برادر کوچکتری دارد به نام دیکون که عاشق گیاهان و حیوانات وحشیست. او برای مری وسایل باغبانی میخرد و دخترک هم دیکون را در راز خود شریک میکند. مری و دیکون تصمیم میگیرند تا با کمک همدیگر باغ را احیاء کنند.
مری در اوّلین ملاقات با عموی خود از او تقاضا میکند تا یک قطعه زمین در اختیار او بگذارد و عمو اجازه میدهد مری در هر جایی که دوست دارد باغبانی کند.
البته در این مدت موضوع دیگری هم غیر از باغ توجه مری را جلب میکند. او چندبار صدای گریهای را در داخل عمارت شنیده بود اما وقتیکه در اینباره سؤال میکرد کسی به او پاسخ درست نمیداد. یکبار مارتا به او میگفت صدای زوزهی باد بوده و بار دیگر میگفت فلان خدمتکار بوده که از دندان درد گریه میکرده. مری اما بیکار ننشست و رفت پی جستوجوی منبع صدا تا اینکه دستآخر پسرعمو/داییاش را کشف کرد؛ پسرکی بیمار و زودرنج و عصبی به نام کالین.
ماجرا از این قرار بود که آقای کریون پس از مرگ همسرش دیگر دوست نداشت پسرش را ببیند. چراکه کالین شباهت عجیبی به مادرش داشت. علاوهبراین بیمار بود و پزشکان گفته بودند کالین هم در آینده مثل آقای کریون گوژپشت خواهد شد. برای هماین کریون پسرش را هم مانند باغِ همسرش مخفی کرده بود. بااینوجود مری و کالین دور از چشم دیگران با همدیگر ملاقات میکردند و ….
… تا اینکه یکروز مری زمان بیشتری را در باغ با دیکون میگذراند و به کالین سرنمیزند. این موضوع باعث خشم و حسادت کالین میشود و بعد، پسرک دچار حملهی عصبی شده و همه را گرفتار میکند. کسی توانِ رویارویی با کالینِ بداخلاق را ندارد. اما مری به اتاق او میرود و با جسارت و شهامت میخواهد که کالین ساکت شود و زمانیکه کالین تهدید میکند دیگر به دیکون اجازه نمیدهد به باغ بیاید. مری هم شروع میکند به بحث و جدل با کالین تا اینکه کالین در برابر جدیّت و حدّتِ برخورد مری عقبنشینی میکند.
چند روز بعد، دیکون درحالیکه هدیهای به همراه دارد به ملاقاتِ کالین میآید و دوستیِ تازهای بین این سه آغاز میشود. دیکون و مری تصمیم میگیرند کالین را هم در راز باغ مادرش شریک کنند.
با فرارسیدن فصل بهار، مری و دیکون موفق میشوند کالین را به کمک صندلی چرخدار از عمارت خارج کنند و وارد باغ مخفی شوند. خوشبختیهای کوچک و دلخوشیهای تازهای مثل هوای بهاری، گردش و بازی در طبیعت، دوستی با دیکون و مری بهعلاوهی تمرینهای فیزیکی و تفکر مثبت باعث میشود تا کاین از نظررشد جسمی و سلامت پیشرفت کند. آن کالینِ غیرقابلِ تحمّل و عصبی که هی نگرانِ گوژپشتیاش بود و هولِ مرگ داشت به پسرکی سرزنده و سرحال مبدّل شده است که میخواهد برای همیشه زنده بماند و زندگی کند.
البته قرار است موضوع بهبودی کالین هم مانند باغ مخفی بماند تا وقتیکه آقای کریون به منزل بازگردد.
اما چه خبر از آقای کریون؟ آقای کریون همچنان در سفر است و قصد بازگشت به خانه را ندارد. منتها یک شب همسر مرحومش را به خواب میبیند که او را به باغ میخواند. فردای آن روز هم نامهای از مادر دیکون (که در راز باغ سهیم است) به دست آقای کریون میرسد که در آن نوشته است: «اگر من جای شما بودم به خانه بازمیگشتم. اگر همسرتان زنده بود از شما هماین درخواست را میکرد.»
خلاصه، آقای کریون به خانه برمیگردد و خانوم مدلاک دربارهی اوضاع و احوالِ عجیب و غریبِ کالین و مری میگوید و میگوید که آنها هر روز به باغ میروند و …. کریون از عمارت خارج میشود و بیاختیار به سمتِ باغ مخفی میرود. در آنجا متوجّهی سر و صدا و خنده میشود که از توی باغ به گوش میرسد. کریون متعجب به دنبال در باغ میگردد. از آن طرف، کالین و دیکون و مری با همدیگر مسابقه گذاشتهاند و ناگهان کالین که مسابقه را برده است از باغ خارج میشود و به آقای کریون برخورد میکند که پشت در ایستاده است. کریون سرشار از شادی و شگفتی پسرش را میبیند که سالم و سرحال، قبراق و شاد است و ….
خانوم فرانسیس با تکیه بر مفاهیم روانشناسی و حتّی عرفان و قدرتهای ذهنی و درونی برای شفا این داستان را نوشته که یکی از بهترین کتابهای کودکان و نوجوانان است و خیلی هم موردتوجه برنامهسازهای رادیویی و تلویزیونی و سینمایی قرار گرفته است. سریالهای مختلفی در سالهای ۱۹۵۲، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۵ با اقتباس از رمان باغ مخفی ساخته شد. در سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۴۹ و ۱۹۹۳ هم سه فیلم سینمایی براساس داستان خانوم فرانسیس تولید شد که اثر Agnieszka Holland (+) را به عنوان تحسینشدهترین اقتباس از رمان باغ مخفی معرفی کردند. استقبال از باغ مخفی بهقدری بود که نویسندهها و سینماگرها بیکار ننشستند و دربارهی بزرگسالی کالین و مری هم داستانسرایی کردند و فیلمهای دیگری (+ و +) هم ساختند به نام بازگشت به باغ مخفی.
میتوانید رمان باغ مخفی را به زبان انگلیسی در اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید. برای تهیه و مطالعهی ترجمهی فارسی آن هم سه انتخاب دارید؛
باغ راز با ترجمهی شهلا ارژنگ (نشر مرداد)
باغ اسرارآمیز با ترجمهی علی پناهیآذر (انتشارات همگامان چاپ)
باغ مخفی با ترجمهی مهرداد مهدویان (انتشارات قدیانی؛ کتابهای بنفشه)
+
موسیقی متن را هم از اینجا گوش کنید.
:: من محمود را دوست نداشتم وقتیکه آدمبزرگ شد و مثلن استادِ نویسندهی متفکرِ فیلسوف، از این گندهگوزیهای الکی. رفته بود فرنگ و حالا برگشته بود خانهی پدری تا کتابی بنویسد دربارهی نمیدانم چی. نه اینکه من نفهمیده باشم چی؟ خودش هم نمیدانست. هی ک.سشعر مینوشت و کاغذ مچاله میکرد و بعد میرفت سراغ ماشینتحریر؛ دو سطر که تایپ میکرد دوباره سروکلهی کدخدا و باغبان پیدا میشد که گیر داده بودند به قهرِ یک درخت گلابی که بار نداده بود. بعد هم، محمود یادِ ایّامِ قدیمِ زندگیاش میافتد که در این باغ گذشته بود با میم. میم را خیلی دوست داشتم. میمِ پانزده، شانزده ساله عشقِ سالهای دورِ محمودِ دوازده، سیزده ساله است که نقش او را گلشیفته فراهانی بازی میکند. این بخشهای فیلم بوی برگههای کاهی کتابهای قدیمی را میداد. شیفتگیِ محمود برایام عزیز بود و سرکشیِ میم، محترم.
:: گلی ترقّی میگفت ابداً نمیتونسته تصوّر کنه میم چارقدبهسر باشد توی فیلم. بعد به پیشنهاد فریار جواهریان (همسر مهرجویی) موضوع شیوع وبا در فیلمنامه طرح میشود تا آنها بهانه داشته باشند برای تراشیدنِ موهای فراهانی. اینطوری میشود که فراهانی در این فیلم یا کچل است یا او را با کلاه میبینیم. در دو حالت هم دختری سرتق و تخس و کتابخوان است با شیطنتهای پسرانه، ذوقِ شعر و آرزوهای دوردست. محمود میشود پسرداییِ میم. جمیع فامیل در عمارتی زندگی میکنند در باغِ بزرگی در دامنههای دماوند منهای پدر میم که رفته است فرنگ. میم هم آرزو دارد به نزد پدرش برود و هنرپیشه بشود و ….
:: از آن مستندِ مانی حقیقی به بعد عاشق گلی ترقّی شدهام. گلی نشسته بود جلوی دوربین و با لحنِ خوب و فیگورِ بامزه از خاطرههای بیست و پنج/شش سالگیاش میگفت و هی قند بود که توی دلام آب میشد. شما میدانید چهجوری میشود که یک زن اینقدر شیرین میشود برای آدم؟ چهقدر؟ اینقدر که فیلم را کوفتِ خودم کردم بس که غر زدم چرا کتابهای گلی را نخواندهام؟!
:: درخت گلابی یکی از داستانهای گلی ترقّیست که در کتاب جایی دیگر چاپ شده بود. برای سناریوی این فیلم هم گلی همکاری کرده است با مهرجویی. داستان را نخواندهام ولی از فیلم صرفاً روایتِ کودکی میم و محمود را دوست داشتم و نه باقیِ فیلم را؛ فعالیتهای سیاسی محمود کسلکننده بود. آن ادا و اطوار و سؤالهای صد تا یه غازِ دانشجوهای محمود هم زیادی خنک و بیمزه بود.
کتابهای نخواندهام را ردیف چیدهام توی قفسه، به ترتیبی که باید خوانده شوند، بایدی که از سلیقۀ خودم نشأت میگیرد و کمی ضرورتِ زودتر خواندن عدّهای از کتابها. مثلن، بریم خوشگذرونی و زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود را شرط کرده بودم با خودم که اوّل از همه بخوانم. بیشتر به خاطر اینکه، آقای فرجی عزیز پیشنهاد کرده بودند خواندنِ آنها را. بعدتر، نوبت رسید به نویسنده نمیمیرد، ادا در میآورد. جدای محبّتهای بسیار آقای فرهنگی مهربان، تجربۀ خودم بعد از خواندنِ خاطرات عاشقانۀ یک گدا آنقدر لذّتبخش بود که شوق کافی داشته باشم برای خواندن این یکی کتاب هم. هرچند یکی، دو ماه قبل، پیش از خواندن کتاب، با مختصری تورق و سیاحت تصاویر کتاب دچار چنان کابوس دلهرهآوری شده بودم که … بماند. ولی، این را بنویسم که خیلی فرق میکند لذّت خواندن، وقتی کتاب کشفِ خودِ آدم باشد تا وقتی که به دلیل آشنایی با نویسنده یا معرفی کتاب از سوی دیگری، میروی سراغ خواندن. یکهمچنین حرفی را امیرحسین خورشیدفر از زبان کتابفروشِ داستان عشق آقای جنود در زندگی مطابق … هم نوشته بود. خاطرات عاشقانۀ یک گدا یکی از ارزشمندترین کشفهای زندگی من بوده است تاکنون. یکطوری که هنوز، بعد از سه سال، آن آقای گدا به شدّت در زندگی من رفت و آمد دارد و تأثیر فلسفۀ عاشقانهاش همچنان ادامه دارد در فکر و رفتارم. بگذریم، این مقدمه را نوشتم تا بگویم دیشب نوبتِ خواندنِ عشق روی چاکرای دوم بود. ولی، نیمههای شب، یکهو برنامه عوض شد. کتابی را از قفسه بیرون کشیدم که عشق روی چاکرای دوّم نبود. هوسِ کار خارج از نوبت نکرده بودم! بلکه، همان نیمهشبی ضرورتِ خواندنِ گاوخونی پیش آمده بود و ما به حرفِ دل، نشستیم به خواندنِ کتابِ جعفر مدرس صادقی. چقدر هم خوب بود.
هر چقدر خواندنِ قسمت دیگران به درازا کشید، گاوخونی قسمتِ خوبی داشت؛ سرجمع، کمتر از دو ساعت طول کشید خواندنش. نمیدانید چقدر کیف دارد خواندنِ این کتاب. آنقدر ساده نوشته شده است و روان، آدم باورش نمیشود میتوان به همین راحتی داستانی را خواند. داستانی که ماجرای فوقالعادهای هم ندارد و دربارۀ کابوسهای شبانۀ پسری است که یکسالی از مرگ پدرش میگذرد و … حقیقتاً جعفر مدرس صادقی نویسندۀ خوبی است. از هیچی داستانی نوشته است که فقط خواندن دارد و تعریف کردن. واقعاً این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخنپراکنی ندارد. داستانِ خواندنی گاوخونی را اگر بخوانید شما هم باورتان میشود!
راستی، بر اساس داستانِ این کتاب، بهروز افخمی نیز فیلمی ساخته که در سال ۱۳۸۴ جایزۀ اصلی جشنوارۀ فیلم سئول را بُرده است.
گاوخونی
نوشتۀ جعفر مدرس صادقی. تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم، ۱۳۸۶، ۱۱۰ صفحه، قیمت ۱۹۰۰ تومان
مرتبطجات؛
+ مقدمۀ مقالۀ انگار هنوز چاپ نشدهای دربارۀ گاوخونی
+ گفتوگو با جعفر مدرس صادقی درباره کتابهایش (روزنامه اعتماد)
ته.نوشت ۱ )؛ این سؤال از همان دبستان که باید یاد میگرفتیم زایندهرود به باتلاق گاوخونی میریزد و سپیدرود به دریاچۀ خزر، همیشه در ذهن من بود و تصوّر میکردم لابد در زمان شاه عباس، گاوها را که میکشتند، خونِ آنها را میریختند در چالهای که بعدها، با مرور زمان، تبدیل میشود به همین باتلاق گاوخونی! حالا اینکه چرا شاه عباس باید گاو بکشد و چرا باید خون آن گاوها را برزید توی چالهای که بعد، با مرور زمان بشود گاوخونی …؟ الله اعلم! شاید برای اینکه زایندهرود هم جایی داشته باشد که خودش را به آن سرازیر کند!!! بعد هم ما اصلن به این فکر نمیکردیم که قبل از شاه عباس، زایندهرود به کجا منتهی میشد یا نمیشد؟!!! خواندنِ کتاب بهانه شد برویم پی وجه تسمیۀ این باتلاق و دیگر اینقدر خودمان را اذّیت نکنیم و تاریخچۀ تخیلی نسازیم برای گاوخونی. نتیجه اینکه، بالاخره ملتفت شدیم که گاوخونی ربطی به گاو و خون ندارد! گاوه در زبان فارسی به معنای بزرگ و خان به معنای چشمۀ محل آب است. پس گاوخونی نیز یعنی آبگیر بزرگ، برکه بزرگ و گودال بزرگ.
ته.نوشت ۲ )؛ عکس کتاب را پیدا نکردم در اینترنت. موبایل هم نداریم که از جلد کتابِ خودمان عکس بگیریم. مدلاش شبیه همان جلدِ قسمت دیگران است. برای خالی نبودن عریضه، عکس خودِ آقای مدرس صادقی را گذاشتم که در روزنامۀ اعتماد چاپ شده بود! از آن تیپ آدمهایی است که اگر از نزدیک میشناختمش یحتمل سه سوت عاشقش میشدم! اصلن هم ربطی به سن و سالش ندارد که پیر است! قابل توجه هومن که خیال میکند … هیچی!
بعدننوشت)؛ دربارهی فیلم گاوخونی اینجا نوشتهام.