چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: برای خیاط‌باشی و روابط دیفرانسیل‌اش

“شاید حالا فکر کنی که چه لزومی داشت با من آشنا شوی. آشنا شدن انسان که به اختیارشان نیست. انسان از رَحم مادر بیرون که می‌افتد با کسانی آشنا می‌شود. این جبر انسان بودن است. انسان‌ها ناگزیر با هم آشنا می‌شوند. حتی اگر دلشان نخواهد! “

(ص هشتم از خاطرات عاشقانه‌ی یک گدا، حسن فرهنگی)

* * *

خیاط باشی عزیز! گاهی با خودم فکر می‌کنم دست‌کم باید برای همین یکی استعداد/علاقه‌ی ناداشته‌ام وقفِ خدا شوم و هی سپاس ِ همین یکی لطفِ او هم بر‌نمی‌آید از من تا بگویمش: چقدر مخلصتیم که نیمکره‌ی سمت راستِ مغز ما را زیاد فعال نکردی! ترجیح ما بر این است که همین فک‌مان بیشتر بجنبد و زبان درازی داشته باشیم تا ذهنی منطقی با قوه‌ی تجزیه و تحلیل ریاضیات!!! مثلن همان – ۵ – مقدّس که نمره‌ی آمارمان بود. اگر نبود؟! آن‌وقت تکلیف ما چه می‌شد بدونِ حضور همیشه مهربان و امن استاد آمارمان؟! که رفیق‌ترین دوست من است بعد از آن ترمی که برای اولین‌بار (و آخرین بار) مزه مزه کردم این ناخوشایندی اخذ نمره‌ی تک رقمی را!

این چند سطر را نوشتم تا گفته باشم اصولن هیچ نوع دل‌مشغولی در ذهن من پیدا نمی‌شود که به اعداد و ارقام و چهار عمل اصلی ربط واقعی یا فرضی داشته باشد. منتها تا دلت بخواهد ملْت هستند که توی این نیم‌وجب مغز و دل‌مان رژه می‌روند و به قول خودت (و یکی، دو نفر دیگر) کار به جایی رسیده حتا، که باید نامبرینگ کنم ایشان را وقتی دیگر دارد اسم و رسم بسیاری از آنها در خودم هم گم می‌شود!!!

همیشه و هنوزم اعتقاد من بر این است که هر رابطه‌ای با انسانی دیگر، یک فرصت طلایی است. من به قدر تو شاکی نیستم از سردرگمی یا درگیری آن طرف‌های مخاطب‌مان! هر چند که گاهی خودم هم هاج و واج مانده‌ام مردد که ای خدا! تو هم با این آدم خلق کردنت! نشد یکی را آفریده باشی که راحتِ خیالِ ما باشد به جای این پدیده‌های شگفتِ پریشان احوال که هی آدم را گیج و گنگِ مسئله و درد‌های زندگی خودشان می کنند و باری که بر‌نمی‌دارند از روی دوش ما، هی خسته‌تر می‌کنندمان و ناخوش‌تر…

اما، اگر کمی فاصله‌مان را بیشتر کنیم و دورتر بایستیم از کنار ِ این آدم‌ها، انصاف هم اگر داشته باشیم، ریزه ریزه درک می‌کنیم حکمتِ حضور این ملّتِ بسیار را که هی آمد و شد می‌کنند به زندگی‌مان و ظاهرن به کارمان نیامده‌اند و واقعن ما را ساخته‌اند در همان بی‌خبری‌هایی که هی خواسته بودیم بفهمیم ما رو دوست دارن یا ندارن؟ می‌گیرن‌مون یا نمی‌گیرن‌مون؟

من می‌گویم ما، جماعت نسوان، باید کمی هم تجدیدنظر کنیم در هدف و قصد خودمان از هر رابطه‌ای که پیدا می‌شود در زندگی‌مان و هر دوستی که به سرنوشت ما می‌رسد. ما رو چه سَنَنه؟ که در حدودِ مخیله‌ی آن دو، سه رفیق‌مان چه می‌گذرد؟ معیار باید قلب خودمان باشد و همین صدای نرم و آرام که هی خطاب‌مان می‌کند: دخترک! دوستش داری. می‌فهمی؟

بگذریم که این شدّت علاقه‌مان می‌تواند کم باشد و یا بیشتر نسبت به هر کسی! اما، رسالت بشر هیچ نیست الا ملایمت و محبت و رفاقت. بیا من و تو بدانیم که حدّ و نظر خودمان چیست درباره‌ی رابطه‌مان؟ جور و جفا عیان‌ترین مشخصه‌ی دنیای ماست. منتها، همین که من و تو  این قدرت و توان را داریم که بشناسیم و بپذیریم خوبی‌های پنهان و آشکار مردمان را یعنی، چقدر کارمان درست‌تر از این حرف‌هاست خواهر!

باید این آفریدگان شگفتِ‌ آن آفریدگار قشنگ را پذیرفت. دوست داشت و ثانیه ثانیه‌های همراهی و همدلی‌ها(ناهمراهی و ناهمدلی‌ها) ی ایشان را کاملاً و تماماً زندگی کرد و تمایل و آمادگی کافی هم داشت برای رهاکردنِ آنان. بهتر این است که بشر ‌دل‌بستگی‌های خویش را به دور از وابستگی‌های معمول تجربه کند تا این نعمتِ پرُبرکت، دوست‌داشتن، به زمان و مکان و انسانِ خاصی محدود نشود چه فرقی می‌کند آن رفیق مرد باشد یا زن، پدرمان باشد و یا مادرمان، بچه‌مان باشد و یا لاک‌پشت‌مان!دوست‌مان یا همکارمان … مهم من و تو هستیم و این محبّتِ سرشار و دوست‌داشتن بی‌اندازه که اگر نثار دیگری نشود به جنون می‌کشاند ما را!

رفیق جان! بیا کمتر پافشاری کنیم بر پایداری بودن و پیوستگی ِ دوام رابطه‌هایمان و باور کنیم تنها دوام ممکن در زندگی در رشد است و جاری بودن و رهایی…

* باید دوست داشت و اضطرابی به خود راه نداد که خوب است و یا بد؟ آندره ژید گفته است جایی در مائده‌های زمینی‌اش.

۶ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. هومن - گندم در 08/08/05 گفت:

    سلام
    مبارکه قالب جدید
    اما به نظر من حل معادلات دیفرانسیل خیلی جذاب تر و بهتر از حل معادلات اجتماعی هست
    بعد واقعا شما چرا معادلات خوندید؟

  2. مصطفی در 08/08/05 گفت:

    سلام
    زیبا مینویسی
    میگم من داستان میخوانم
    اما نمیتونم نویسنده بشم چرا؟

    موفق باشی

  3. آمینا در 08/08/05 گفت:

    نوشته هات رو فقط نمی خونم…بو می کنم…حس می کنم…
    شبیه همیشه ی تنهایی…همیشگی عشق…و اون نامه به دوستت چقدر …چقدر چی؟؟؟چقدر چی بگم آخه؟؟؟؟نگم بهتره…ازو حس هاست که باید نگفته بمونه…از اون حرفها که بهتره در سکوت گفته بشه…
    نمیگم…خودت می دونی…

  4. آمینا در 08/08/05 گفت:

    قالبت زیباست… درسته که نارنجی نیست ولی شب وستاره اش زیباست…زیبا تر از شبهای و ستاره ها من !!!
    رویای هنرمندم…

  5. سارا در 08/08/05 گفت:

    راست بود!
    ولی سخت!
    وباری برنمی دارند از روی دوش ما، هی خسته تر می کنندمان و ناخوش تر…
    اینی که گفتین سخته، راسته ولی مطمئن نیستم درست باشه!
    قالب رو هم دوست دارم…

  6. از آسمون بارون می‌یاد لی لیا « چهار ستاره مانده به صبح در 08/10/04 گفت:

    […] یادداشت‌هایی را نیز منتشر نموده است؛ این + این + این + این + این + […]

  1. 1 بازتاب

  2. اکتبر 4, 2008: از آسمون بارون می‌یاد لی لیا « چهار ستاره مانده به صبح

دیدگاه خود را ارسال کنید