چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

چشمهایش عسلی بود، آنقدر شیرین که وقتی نگاهش می‌کردی، مدام وسوسه می‌شدی، بوسه بزنی بر آن یکتایی بی‌نظیر. یا وقتی راه می‌رفت، به هر حرکت و قدمی که بر می‌داشت، رقص ِ شگفتی می‌ریخت به اندامش که آدم را بی تاب می‌کرد برای در آغوش کشیدنش و سیر بوسیدنش. خصوصاً، وقتی که غنچۀ نمناک و سرخ لب هایش شکفته می‌شد و دلرباترین خنده های عالم می‌نشست بر آینۀ زلال چهره‌اش، امان آدم بریده می‌شد از پس مقاومت در برابرش، و دلت می‌خواست حمله کنی به پیکرش تا اینقدر خواستنی نباشد؛ دخترک لعنتی!

من بودم و حمید و بابک و رضا با علی. نشسته بودیم روی یکی از نیمکت‌ها، توی حیاط دانشگاه، دخترک آمد، می‌خرامید و می‌رفت به سمت بوفه و ما پنج نفر، سراپا چشم شده بودیم برای از دست ندادن لحظه‌ای از تماشای او .

رضا گفت:  ” لعنتی! فقط جون آدم رو به لب می‌رسونه! راه نمی‌ده! “

حمید گفت: ” دستش اومده، خریدار زیاد داره‌‌‌! ناز می‌کنه ملوسکم! “

علی گفت:‌ ” خداییش، تا نداره عوضی!!! “

من اومدم چیزی بگم در وصف آن شمایل که دیدم بابک دارد با هیزی چشمهایش همۀ دخترک را می‌بلعد. گفتمش: ” یه لیوان آب بدم خدمت‌تون! سرگلوتون نمونه دخترک! “

بابک به خودش آمد، بلند شد، ایستاد و در حالی که هنوز هم داشت با چشمهایش دخترک را می‌کاوید، گفتش: “من حاضرم یه کاری کنم، تا یه ربع دیگه، دختره بیاد از اینجا رد بشه و براتون دست تکون بده!”

یکهو همه با هم زدیم زیر خنده یعنی اینکه: “عمراً، داداش!” اما بابک اصرار داشت که تا به حال هیچ دختری نتوانسته در برابر جذابیت‌های او مقاومت کند و  این جذبه، دخترک را هم گرفتار خواهد کرد! بالاخره، برای مخ‌زنی از دخترک! با بابک شرط‌بندی کردیم، نفری دو تومن پیاده شدیم تا بابک نمایش خودش را اجرا کند.

بابک رفت به سمت دخترک، دخترک ایستاد. بابک گفت: ” … ” دخترک گفت: ” … ” بابک گفت: ” … ” دخترک گفت: ” … ” بابک گفت: ” … ” دخترک گفت: ” … ”  ما چند نفر داشتیم می‌مُردیم از فضولی اینکه چه حرفی دارد میان بابک و دخترک رد و بدل می‌شود که، نگاه دخترک به سمت ما چرخید و بعد، با یک لبخند دل‌انگیز، رو کرد به بابک و حرفی زد و از بابک جدا شد، تا نزدیکی‌های ما آمد و ما شنیدیم که گفت: “سلام” و دستی تکان داد و رفت به سمت دانشکده‌ی ادبیات و بابک در حالی که می‌خندید، نزدیک شد و گفت: “حال کردین جذابیت رو ، مخ زدن دو سوته رو داشتین! به دقیقه نکشید که این همه سرسختی در برابر داداش‌تون نرم شد، مثل موم! حالا رد کنین ده هزار تومان رو، می‌خوام برم در رکاب خانوم، سرکار منتظرن!” علی ده تومن را داد دست بابک و بابک دوید پشت سر دختر که وارد سالن دانشکده‌ی ادبیات شده بود و من و حمید و رضا و علی، هاج و واج مونده بودیم که دخترک … یعنی … بابک … بعد از این همه وقت … چطور …

یکی، دو روز بعد، در سالن کتابخانه، بابک را دیدم، نشسته بود و داشت مجله‌ای را تورق می‌کرد. پرسیدمش : ” داداش آخرش نگفتی اون روز چه حقه‌ای زدی، چه فیلمی اومدی، ترفندی پیاده کردی که دخترک … “بابک با  لبخندی موذی و چشمکی شیرین، گفتش: ” هیچی داداش! رفتم بهش گفتم: خانوم محترم! اون چند تا جوون رو می‌بینین که اونجا نشستن، و بعد، داستان رو براش تعریف کردم و گفتم که اگه قبول کنه، ده تومن رو بین خودمون تقسیم می کنیم! و اون هم قبول کرد. همین.”

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مریم باغ سیب در 08/08/05 گفت:

    بانو جان! چه حال و هوای عجیبی است اینجا!!
    بهرام رادان و دختر خوشگل و …
    سیب تازه دارم
    آمدم همین را بگویم
    همین!

  2. عادله در 08/08/05 گفت:

    من هر وقت میام اینجا انقدر محو قالبهات میشم که نظرم یادم می‌ره.
    آدمی به تنوع طلبی تو ندیده بودم!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: ای خانوم. به خیاط باشی می‌گفتم یکی از تفریحات ما همین هی ور رفتن است با کدها و شکل‌ها و قالب‌های مختلف تا یک چیزی بسازیم که خوشمان بیاید و استعدادمان را شکوفا کنیم. خیال کنم به این یکی فرم دست نزنم دیگر تا چند ماه بعد. آن وقت شما هم می‌توانید نظرتون رو با خیال راحت بنویسین دیگه!
    البته آن تنوع‌طلبی‌مان هم … ای خواهر این قالب عوض‌کردن‌هامان واسه دقیقه‌ی اولش است!!!

دیدگاه خود را ارسال کنید