چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اوّل، شاید زیاد شنیده باشید از من، هی گفته‌ام: آخی فلانی! من چقدر دوستش دارم. یا برایتان تعریف کرده باشم درباره‌ی نمی‌دانم n نفری که عاشق‌شان بوده‌ام از دوسالگی‌ام تا به الان. کسی که مرا بشناسد، می‌داند این‌طوری‌ام من! الکی دیگران را دوست دارم. چه بسا بسیار … خودخواهی‌ام این مُدلی بروز کرده است؛ در دوست‌داشتن دیگران. کاری به هیچ‌کسی ندارم یا قانون و قاعده و میزان و آیین و … هر چی به خیالِ شما برسد و نرسد اصلن! گفته بودم قبلن؛ «اگر وجدان من دوست داشتن کسی {تو} را برایم حلال کند هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند آن را حرام کند.» 

دوّم، آدم ساده‌ای هستم من. دوست دارم این‌طوری به نظر برسد برعکسِ مردمانِ بسیاری که زور می‌زنند پیچیدگی بسازند در خودشان که یعنی، خیلی مهّم‌اند! آدم خاصّی بودم {و هستم} من؛ از بچّگی‌ام به این طرف. برای شما توضیح نمی‌دهم چرا؟ کسی که مرا بشناسد، یعنی، یک‌چیزی بیشتر از اسم و فامیل و سن و سال و درس و شهر و کار و درآمد و … من بداند، می‌داند منظورم چیست. من امّا، با همه‌ی پُرحرفی‌هایم، اگر دقّت کنید، هیچ‌وقت حرفی نزده‌ام درباره‌ی خودم که شما به من نزدیک شوید؛ کمی حتّا! درباره‌ی خودم معتقدم اجتماعی‌ترین مردم‌گریز ِ جهان هستم؛ در سراسر جغرافیای دنیا و در تمام تاریخِ بشر! 

سوّم، دیشب، درباره‌ی دوستی با دوستی دیگر حرف می‌زدم. به این یکی گفتم آن دیگری چقدر آدم خوبی است! این یکی گفت: “تو به من هم می‌گی خوب! به اون هم می‌گی خوب!” راست می‌گوید خُب! دارم از یک واژه‌ی مشترک برای دو نفری استفاده می‌کنم که … می‌دانید این دو دوستِ من، هر دو خوب‌اند؛ انسان‌های شریفی هستند. ولی، احساس من فرق می‌کند نسبت به هر کدام‌شان. رفتارم هم. مثلن، با این یکی درباره‌ی آن دیگری حرف می‌زنم. آن یکی روحش هم بی‌خبر است از آن یکی. وقتی دارم درباره‌ی این یکی حرف می‌زنم مرا می‌بینید که نیشم تا بناگوشم باز است و هی قربان صدقه‌ی تیپ و قیافه و شعور و … و بامزگی‌هایش رفته‌ام و تهش هم گفته‌ام که؛ “نمی‌دانید چقدر ماه است این بشر! من عاشقشم!!” دوست‌ترها می‌دانند این عاشقشم آن عاشقش بودن معنا نمی‌دهد. غریبه‌ترها متعجّب نگاه می‌کنند به آدم که یعنی چی؟ تو چند روز قبل می‌گفتی عاشقِ آن دیگری هستی که … حقیقت این است که آن دیگری، معرکه‌ترین آدم زندگی من است. گیرم، بدجوری پدر مرا درآورده باشد یک‌وقتی. منتها، عینهو خانواده‌ی من می‌ماند که هر چقدر سازگاری ندارم با پدرم، مادرم خُب، بالاخره ننه، بابای آدم هستند! حکایتِ این دوستِ دیگرم این‌جوری است یک‌ کم. اصلن فرض، خیلی هم بد باشد، من امّا بی‌اندازه دوستش دارم. کاری نمی‌شود کرد! دل است دیگر؛ به باد رفته است … حالا خیال نکنید لیلی و مجنون بازی که من بزنم به صحرا و کوه و دشت که یعنی جنونِ عشق و این حرف‌ها … نه! یک‌طوری غریب بوده اوضاع و احوالِ ما از همان ابتدا. برای همین است که هنوز وقتی درباره‌اش حرف می‌زنم اشک جمع می‌شود توی چشمهایم و لرز می‌افتد به تنم و ضربان می‌ریزد به قلبم و یکی در میان ضد و نقیض‌گویی می‌کنم که یعنی، فرافکنی ِ دلتنگی‌هایم … انکار ِ دوست‌داشتن‌هایم … برای همین است که وقتی به زهره می‌گویم “هر طوری حساب کنی من این بشر را دوست دارم.” یک‌طوری با سرزنش می‌گوید: “امیدوارم مثل اون شبا نشی فقط!” حال و اوضاعِ آن شب‌های مرا {آن چهار شب را} کسی می‌فهمد که اینجا بوده باشد و دیده باشد و فهمیده باشد که وقتی دخترکِ دلم کسی را یک‌طور دیگری دوست می‌دارد یعنی چه؟! در یکی از این چهار شب، زهره ناظر ِ همه‌ی من بود؛ بدونِ کم‌ترین دفاع با حضور همه‌ی هراس‌های درونی‌ام… گاهی، لذّتِ دوست‌داشتن آنقدر زیاد می‌شود که تو نامنتظر، بخشنده می‌شوی برای گذشتن از طبیعی‌ترین حقوقِ خود … در دوست‌داشتن‌های بسیار هیچ نیست الا خود آزاری.  

چهارم، اصلن آدم مگر خر باشد که بخواهد به حرف شما رفتار کند که هر چی بگی یک‌چیزی درمی‌آری از توش؛ من اگر بگویم با عشق و عاشقی میانه ندارم که دلدادگی و دلباختگی و اینا هیچ نیست الا کشک و دوغ! شما برای خودت می‌نشینی تفسیرم می‌کنی و با آن دانش ناقص روان‌شناسی‌ات اختلالات مرا می‌ریزی روی دایره و دست‌آخر نتیجه می‌گیری که شکستِ عشقی داشته‌ام و نسخه‌اش می‌شود اینکه بیا با من باش تا بفهمانم بهت مرد یعنی چه!!! اگر هم بگویم که من عاشق آن یکی مردِ خوشبخت {به خاطر این خوشبخت که من عاشقشم! (این را بنویسید به پای خودشیفتگی بی‌اندازه‌ام!)} هستم که فلان است و بهمان! برمی‌خورد به شما که یعنی چی جلوی من داری می‌گی عاشقی!!! بروید پی زندگی‌ خودتان تو را به خدا! اگر دنبالِ دختر معمولیِ ساده‌ی قابل‌فهم هستید من نیستم! این روی مهربانم به کنار، آن خوی دیگرم بباید وقتی رگِ سیادتِ ما متورّم می‌شود ناگزیر … یعنی چی؟! اصلن، یکی توی زندگی ما هست. خیال‌تان راحت! من که می‌دانم از فردا شروع می‌کنید درباره‌ی تاریخ عقد و عروسی و اسم بچّه‌ی اوّل‌مان سؤال کردن … پس، بی‌خیال‌تان کلّن!

پنجم، بیشتر از هر چیزی دوست دارم طبیعی و واقعی باشم؛ من طبیعی‌ام و واقعی! شما چی؟

دیدگاه خود را ارسال کنید