چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دستِ آن مسئول فنّی درد نکند. تشکّر می‌کنم ازش. اصلن، صدای فیلم قاطی شده بود فقط برای خاطر من تا دیدنِ اسباب بازی فروشی شگفت‌انگیز آقای مگوریووم به تعویق بیفتد تا امروز که عاصی و عصبی بودم از مرگ. حالا هر چقدر خیاط جان بگوید مُردن اتّفاقی معمولی است و من دلم بخواهد زمین و آسمان را به هم بریزم که … آبی بود بر آتشِ دلم … سی ثانیه مونده که زمانِ زیادیه برای زندگی کردن … بهترین روز ِ زندگی هر کسی، آخرین روز ِ زندگیشه … طبیعیه که آدم غمگین باشه امّا، همیشه و همیشه زندگی ادامه داره … باید صفحه رو ورق زد … خوندن رو ادامه داد و داستانِ تازه رو شروع کرد …  a new begining … آینده تنها چیزیه که می‌شه روش سرمایه‌گذاری کرد … باید باورش کنی تا ببینی  … زندگی یه فرصتِ استثنائی ِ با ارزش است … چقدر حرف‌های آقای مگوریووم رو دوست دارم … چقدر مفاهیم بزرگی‌اند این عبارت‌های ساده … چقدر آدم به تذکّر نیاز داره؛ هر روز، هزار بار …

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. هومن - گندم در 08/08/05 گفت:

    متاسفم

  2. ادمین در 08/08/05 گفت:

    چه قدر پست ارسال میکنی !!!
    حتی بزرگترین وبلاگ ها ( یک پزشک , فتحی ) هم اینقدر پست ارسال نمیکنند …
    یه مسابقه برای بیشترین پست در روز اگه برگذار بشه , مطمئن باش اول میشی …

  3. کارگر در 08/08/05 گفت:

    اهم
    ما آمدیم!!
    می بینم که شما هم با اسباب بازی فروشی بسی حال می فرمایید.
    حیف این حاج آقای ما نگذاشت تا آخر ببینیم!!( منظورمان آقای پدر است!!)

دیدگاه خود را ارسال کنید