چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یک‌چیزی بگویم، حواس‌تان باشد که یادتان نرود، اینجا روزنوشت است تقریبن، درباره‌ی خودم و زندگی‌ام می‌نویسم معمولن. امّا، گاهی نوشته‌هایی را می‌گذارم که ربطی به این روزهای زندگی‌ام ندارد. نمی‌دانم. شاید بهتر این است که تاریخ بزنم پای آنها که معلوم شود به کجای زندگی‌ام برمی‌گردند این یادداشت‌ها. مثلن، این (روزگار غریبی‌ست، نازنین …) را مورخ ِ نمی‌دانم کِی در سه سال قبل‌تر نوشته بودم. یا این بهاریه (زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد) را وقتی که هفده ساله بودم، نوشته بودم برای خوشامدگویی به سال یک‌هزار و سیصد و هفتاد و هفت! خودم دوست دارم این متن را. خداییش، قشنگ نوشته‌ام. هنوزم بعدِ ده سال، هر بار که می‌خوانمش کلّی احساس بچّگی‌‌ام تازه می‌شود در من. نمی‌دانید چقدر ذوق داشتم وقت نوشتنش. یا بعد که چاپ شده بود در روزنامه‌ی … سال هفت هفت هفتاد و هفت بود … یادتان هست؟ … بگذریم. ملیحه‌ام بی‌خبر بود از کِی و وقتِ نوشتن این یادداشت‌هایم. وقتی بهش گفتم، نظرش این بود که حقیقتن، نثر من پس‌رفت کرده است!!! یادِ بی‌بی مهتاب بخیر که هی می‌گفت از دست رفتم. منم موافقم. هر چه می‌گذرد دریغ از گامی رو به جلو. شده‌ام هی در جا زدن. ایستادن. می‌ترسم از گندیدن. کمی مانده به این وضعیّت. باید فکری کنم به حالِ خودم … به حالِ نوشتنم … نثرم … شورم … شوقم …

دیدگاه خود را ارسال کنید