چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی

غزال زرگر امینی را نمی‌شناختم. جمعه‌ی بیست و هشتم روی صندلی لهستانی را هم نخوانده بودم. خیاط باشی هم. امّا، دل‌مان خواسته بود که برویم جلسه‌ی نقد این داستان و ما هم مطیع اوامر حضرت دل! رفتیم. البته، داخل پرانتز بنویسم این را که من، از دیشب، وقتی این حرف‌های غزال زرگر امینی را خواندم،کنجکاو هم شده بودم برای دیدنش. به خصوص، جایی که دارد درباره‌ی کلاس داستان‌نویسی می‌گوید که؛ ” برای تدریس داستان دو نفر بودند و من اصلاً نویسنده‌های داستان ایرانی را نمی شناختم و آهسته پرسیدم می‌شود آن آقایان را نشانم بدهید؟ به من گفت: یکی‌شان هنوز نیامده‌اند و بعد، با انگشت آن یکی استاد را نشانم داد. مردی میانسال بود با سبیل پُرپشت و قیافه‌ای جدی که کمی خم شده بود و به مخاطبش بادقّت گوش می‌داد. همان لحظه در گوش دادن و خم شدنش نوعی تواضع و تمرکز را دیدم. بدون لحظه‌ای مکث گفتم همان آقا که سبیل دارد خوب است. من ثبت نام می‌کنم. بعد هم اوّلین داستان عمرم در کارنامه چاپ شد و کسی دیگر زورش نمی‌رسید که من را از روی ابرها پایین بیاورد.” نوع حرف‌زدنش روگفتِ*شیوه‌ی تکلّم من بود. هر چند ما طاقت نیاوردیم و دیگر نشد تا حضور مؤثر خودمان را نشان بدهیم به جمع. امّا، یک حُسن خوبی داشت همین رفتن‌مان، هر چند مختصر و کوتاه بود. آن حُسن این بود که ما غزال زرگر امینی را دیدیم و اوّلین داستان کتاب را هم شنیدیم. غزال زرگر امینی دوست‌داشتنی بود با ملاحتی پُر از معصومیّت و چقدر هم آرام! و اصل مطلب اینکه، دست‌کم همین یک داستان که ما شنیدیم، فوق‌العاده قشنگ بود و در این شکی نیست. آنقدر که می‌ارزد آدم برود کتابش را بخرد و پی باقی داستان‌های آن را نیز بگیرد. ادبیاتِ زیبایی دارد این خانوم. در آن شباهتش به خودمان هم دیگر تردید ندارم. شاهدم خیاط! منتها، ایشان بی‌نهایت خانوم‌اند و متین. ما نه! و همین یکی تفاوت است که ما را از بیخ و بُن زیر سؤال می‌برد!!!

دیدگاه خود را ارسال کنید