مقتولِ خاطرهاست، سیاهاندیشِ بیخاطره. (حسین پاکدل)
:: نشسته بودم ته کلاس و شعرهای فروغ را میخواندم و هی خیالبافیهای عاشقانهی دخترانه که یکهو شنیدم کسی گفت: خانوم فلانی! خواهش میکنم بس کن! خودم را بیرون کشیدم از میانِ دنیای پُر از وهم و خیالِ شعر و شور، نگاهم افتاد به تخته سیاه که پُر شده بود از عدد و رقم و ایکس و ایگرگ و یک جدول با فراوانیها و دادههای بسیار و خبری نبود از آن ازدحام کوچهی خوشبختِ فروغ، استاد بود و کلاس درس و بچّههایی که همه برگشته بودند به سمت عقب با نگاهِ خیرهشان به من که لبخند میزدم و دلم میخواست بلند شوم و استاد را بغل کنم بس که ذوق کردهام بابت اینکه مرا به نام میشناسد…
:: هیچوقتِ عمرم حساب را دوست نداشتم برعکسِ کتاب. در کلاسهای آمار و ریاضی، همیشه بیخاصیّتترین بودهام؛ تنبل و ساکت. به قدری که انگار وجود خارجی ندارم اصلن. بیشتر هم غایب بودهام یا بعدِ حضور و غیاب، وقتم را پُشت در کلاس گذراندهام در سالن دانشکده پی بُردخوانی. بچّههای دانشکدهی علوم اجتماعی، میشناسند استاد شیرزادیِ آرام و متین را. مردی با قامتِ رشید و بزرگواریهای بسیار و از مشخصّههای خاص او در ظاهر، سِت تکی از کت و شلوارهای همرنگِ شیری، خاکستری یا کرم با جیبهای فراوان. کمی ناخوش احوالِ جسمانی و بیاندازه عاشقِ تدریس. همیشهی عمرم، سلامت و سعادت ایشان یکی از مهّمترین آرزوهایم است بس که دقیق و مسئول و دلسوز شناختهام استاد را حتّی در برابر منِ بیخاصیّتترین که در میانِ خیلِ عظیم دانشجویانشان به چشم نمیآمدم ابداً. نمیدانید چقدر کیف کرده بودم آن روز، وقتی مرا به نام خطاب کرده بودند. آنقدر که دیگر یادم رفته بود باید شرمنده بشوم بابتِ زشتی کارم. همیشه خیال میکردم با آن جمعیّت بسیار دانشجویان و کلاسهای متعدد، محال است که استاد کسی را بشناسد. آن هم مرا که حضور و عدمحضورم در کلاسهایش عین نیستی بود!
:: دخترک! خدا تو را خفه نکند که در همین ثبتهای جزئی خاطرههای معمولی زندگیات هم انگاری داری تندتند با صدای بلند حرف میزنی و بیخیال میخندی. دلم به طرز غریبی برایت تنگ شده است با آن خُلبازیهایت. کجایی که من بی تو تنهاترینِ عالم شدهام. از خدا هم تنهاتر حتّی.
سونیا در 08/08/05 گفت:
سلام خوبی کمی از نوشته هاتو خوندم برای بقیه فرصت نشد..دوباره میام میخونمشون..به منم سر بزن
راد در 08/08/05 گفت:
نظر
استادها بعضی هاشون خوبند. نخ سوزن تو روز معلم
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
تو تنهایی؟ پس ما چی کاره ایم؟مگه ما مردیم؟
رها در 08/08/05 گفت:
چه تفاهمی داشتیم ما با شما در این مقوله