چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

قصّه از اینجا شروع شد که شبی از شب‌ها، توکا حوصله نداشت …

حسب الامر ِ حضرت ایشون، درباره‌ی همگی شما که نه! درباره‌ی عدّه‌ای می‌نویسم که دیده و شنیده‌ام ایشان را. عدّه‌ای که جدای عالم اینجا، در واقعِ زندگی هم مابه‌ازای حقیقی‌شان را رؤیت کرده‌ام و می‌شناسم‌شان به لحن و چهره و زندگی کردم باهاشان؛ کم و زیاد…

رسم و سنّت بازی وبلاگی بر دعوت است. آیین بازی می‌گوید هر کسی که نوشته‌ام درباره‌اش، دعوت‌ دارد از سوی من. اگر دوست داشتید، بنویسید. دوست نداشتید هم … خب، ننویسید. برای من که، سخت‌ترین فعل عالم بود این بازی. جانم به لب رسید تا با کلّی تقلب، یکی، دو سطر نوشتم درباره‌ی دوستان. حقیقتش، خاطرم جمع نیست. دوست داشتم اجابت کنم دعوت آقای محسن فرجی خوبم را. ضمن اینکه، خبر بدهم از احوال بهتر پدرم. علی ایّ حال، نگرانی‌مان بابت عوارض پس از سکته است. با هر چقدر کفرگویی، هنوزم معتقدم “تحتِ کلٌ بلاء، ولاء” به قول رابیندرانات تاگور؛ خدا به انسان می‌گوید/شفایت می‌دهم/ از این رو که آسیبت می‌رسانم/ دوستت دارم/ از این رو که مکافاتت می‌کنم.

* * *

امپراتوری فراموش شده؛ مرد کوچک من است این شازده‌ جان!

نمایندگی مجاز؛ آقای محمّدرضا زائری عزیزم … بچّه که بودم، وقت نوجوانی‌ام، برای من همان بود که مثلن بابالنگ‌دراز برای جودی ابوت. ایشان یکی از مؤثرترین انسان‌هایی هستند که از سرنوشتِ من عبور کرده‌اند و  محال است که ذهنم خالی شود از یادِ همیشه خوبش و قلبم از مهربانی زیادش … هنوزم معتقدم از معدود نفراتی است که می‌توان او را انسانی دانست که همیشه مراقبِ آن دلِ سبز و آسمانی‌اش بوده است. خانه‌ی روزنامه نگاران جوان خوش‌خاطره‌ترین اوقاتِ زندگی‌ام بوده است به لطف و زحمت و همّت و محبّت ایشان.

از زندگی؛ خانوم دکتر شیرین احمدنیا؛ استادِ همیشه خوبِ من! پیش از این، نوشته بودم که؛ شاید بیشتر از هر کسی، در او دیده‌ام این نوع از بزرگ‌واری و بزرگ‌منشی را، که نیازی ندارد دیگران را تحقیر و یا کوچک فرض کند بس که زنِ توانمندِ هوشمندِ پُر از محبّتِ درونِ او زنده است و همراهِ و همگامُ زندگی‌اش. نه اینکه، تنها در خلوتِ خویش بزرگ باشد با عقایدِ روشنفکرانه‌ی انسانی و در جمع، از آن عدّه مردمانی که به قول شاعرش، در حالی که به تو دست می‌دهند، طناب دارت را هم در ذهن می‌بافند! انسانِ بی‌نظیری است در شدّتِ رفاقت و معرفت … (+)

کوچ؛ محال است من حرف بزنم، یکی در میان اشاره نکنم به آقای ابراهیمی و اینکه چقدر مرد است و چقدر دوستش دارم من. وبلاگش، سوت و کور است و حوصله نمی‌کند برای حضور جدّی در اینجا. منتها،  از معدود نفراتِ انرژیکی است که می‌شناسم و برای من این خاصیّت را دارد که شارژم می‌کند برای زندگی. زیادی شاد است و شوخ‌طبع و خیال نکنم، کسی عصبانیّت او را دیده باشد. به شدّت صبوری می‌کند در برابر دیگران و مسائل و مصائب زندگی و کار و حرفه و … و البته من! غایت القصوایم هستند.

کویر؛ بیشترین خاطراتِ من از تاراز برمی‌گردد به یک باکس ِ آکواریومیِ تدوین، وقتی که او جدّی، می‌نشست پشت مونیتور، یک لیوان چای و سیگار هم بود روی میزش. من آن طرف، از پشت شیشه، تقّه می‌زدم که اجازه بدهد بروم داخل؛ بعد هی شوخی و شیطنت او بود و شلیک خنده‌های من و سرزنش‌هایش که دختر! اینقدر بلند نخند!!! برادری عجیبی در خونِ این پسر موج می‌زند. به نظر من، تاراز انسان شگفتی است با شخصیّتی خاص و نبوغی ممتاز. اگر حرف‌هایش را شنیده و خنده‌هایش را دیده بودید، می‌دانستید شعرهایش چقدر شبیه همان حرف‌ها و خنده‌هاست؛ تلخ و گزنده، شیرین و امیدوار هم.

یادداشت‌های دم‌دست؛ گیرم، پُرغرور و خودخواه به نظر برسد ولی، این همه از سر تکبّرش نیست. آدم خاصی است با جهان‌بینی ویژه و معرفتی کم‌نظیر که فهم و شعور خوبی دارد و البته، باهوش است؛ خیلی. همیشه رشک بُرده‌ام به توانایی‌های بی‌اندازه‌اش و قدرت شگفتش برای تأثیرگذاری.

پرواز تا ناکجاآبادها؛ این وبلاگ، گوشه‌هایی است از زندگی نه چندان پیچیده‌ی صدرا امانیِ پُر شور و شیطنت که سِمت نوه‌گی ما را دارد و آن‌چنان می‌اندیشد و رفتار می‌کند و می‌نویسد که ذاتش آن‌گونه است؛ معصوم و مؤمن و متفکّر.

کوچه پشتی؛ خیال می‌کردم خیلی سخت و دشوار باشد ارتباط برقرار کردن با یک روحانی که دوستان، حتّا در وبلاگ، حاجی خطابش می‌کنند. بعدتر، ثابت شد بهم اصلن این‌طوری نیست. میم. ‌غریب خوش‌فکر است و روزنامه‌نگار و دوستی رفیق؛ بی‌منّت و پُرلطف …

انار؛ دوستی‌ام با سارای فعلن تارکِ وبلاگ، پُرفراز و نشیب بود و هست. هر چه بهانه نیز، کارگر نیفتاد تا ما سر خویش بگیریم، برویم سیِ خودمان و هنوزم، گرم است بازار رفاقت‌مان و چه بسیار نقشه که در ذهن داریم برای در رکاب‌ بودن‌های آینده …

سقاخانه؛ من که می‌گویم از سری فرشته‌های خوب و کوچکِ خداست که جا مانده روی زمین. هابیلِ به شدّت زنده‌ای دارد؛ مظلوم و معصوم.

خیاط‌ باشی؛ حیف اهل من بمیرم، تو بمیری نیستیم جفت‌مان وگرنه، می‌نوشتم که …

بگذاریم و بگذریم؛ واقعن، باید بگذاریم و بگذریم؛ من و احسان. به گمانم هر دو دلگیر و دلخوریم از همدیگر!

کلک شبانه؛ خیال می‌کردم بداخلاق باشد و جدّی. نبود. نیست. اهلیّت دارد با اندیشه.

غزلداستان؛ پس از آن اعتراف سابق، اینک، اعتراف می‌کنم گاهی، جگرسازه‌ترین می‌شوند ایشانِ مرکّب از نوش و نیش …

تادانه؛ مُدام توی چشم هستند انگاری. کلّی ملّت پاپی ایشان شده‌اند از برای حکایت ساختن درباره‌شان. به نظرم، خیلی دل دارد. توی نخ خودش است و جهانِ محلّی داستان‌هایش. خُلقاً مردِ خوبی است که سفارش‌های سزاواری را هدیه کرده است به من در باب خواندن و نوشتن. برخلاف ظاهر، مهربان است در ذاتش.

سیناپس؛ سوّم بار ندارد. دوّم بار، درد دیدن باعث شد یکّه بخورم از اینکه توانسته بود با یکی، دو سطر داستانکِ موجز و مؤثری بنویسد. اوّل بار، از این متحیّر بودم که چطور توانسته اینقدر بزرگ شود با اختلاف سن کمی که داریم؟!!!

گندم؛ مانند خبری بود که هی خوابش را می‌دیدم؛ خوشایند و خوش‌تیپ! آنقدر که مصاحبت و معاشرت با او، چیزی کم ندارد از عرش را سیر کردن.

نشانی او؛ خداییش، آدم چه‌طوری باید جرأت کند بعدِ سمفونی رنگ‌ها که غزل‌های عاشقانه‌اش به حرمتِ حضور و ناز نفس‌های او سروده شده است، حرفی بزند یا چیزی بنویسد درباره‌ی جاناتانِ جان؟ خیال کنم تکرار چند سطر کوتاه از کتابِ ریچارد باخ کفایت کند برای اینکه دست‌گیرتان بشود چقدر عظمت دارد نگاهِ زلال این خانوم و چقدر وسیع است قلبِ مهربانش؛ جاناتان هر چه بیشتر درس های مهربانی را تمرین می‌کرد و هر چه بیشتر برای دانستن درونمایۀ عشق می‌کوشید شور باز گشت به زمین در او بیشتر زبانه می‌کشید. زیرا، به‌رغم گذشتۀ پر از تنهایی‌اش، جاناتان مرغ دریایی برای آموزگار شدن به جهان آمده بود و راه شکوفا نمودن عشق این بود که حقیقتی را که خود دیده بود به مرغی که تنها فرصتی برای دیدن حقیقت می‌خواست بنمایند.”

حسین پاکدل؛ در همان یک‌بار دیدنش نیز می‌شد پی برد چقدر باصفا است با آن چهره‌ی خوبِ همیشه پُرلبخندِ مهربان.

ییلاق ذهن؛ دختری نجیب و پاک و استوار و یکدست که من انگشت به دهان مانده‌ام از زیادی حیرت، بس که مؤدب است!!!

سوء هاضمه؛ پیش از این اعلام کرده‌ بودم، اکنون، با تأکید بیشتر، تکرار می‌کنم که محمّدرضا زمانی هیچ نیست مگر این همه. ما از هر نوع تبلیغ مثبت درباره‌ی ایشان حمایت می‌کنیم به شدّت.

کی فکرشو می‌کرد؟؛ شخصیّت خاطره استوار است و عاشق؛ بی‌کینه و بدی؛ بی‌شکیب برای اوقات تنهایی و پُرشکیب برای تربیت عسلی …

فلک را سقف بشکافیم؛ برای مملکتِ خراب‌شده‌ی اینجا متأسفم که می‌گذارد کیوان رخت به خارج بکشد و فرار مغزها بشود!!! محشور شدن با او، بهجت و لذّت دارد؛ زیاد.

* * *

پی.‌نوشت ۱ )؛ ترتیب برمبنای قدمتِ آشنایی است و دوستی.

پی.‌نوشت ۲ )؛ تسویه حساب با خیاط را موکول کرده‌ام به وقتِ مقتضی. منتظر باشید.

پی.‌نوشت ۳ )؛ بیشتر عکس‌ها سرقتی است. حلال کنید.

۴ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. خیاط در 08/08/05 گفت:

    خیلی ماهی!

  2. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    می گن از دوستای هر کس میشه فهمید اون چطور آدمیه.من فهمیدم تو آدم خوبی هستی

  3. ناهید نوری در 08/08/05 گفت:

    سلام . وقت کردی سری به اتیکت بزن .

  4. میم. غریب در 08/08/05 گفت:

    سلام.
    بازم شرمنده بزرگواریتون شدم…
    همین. یاعلی مدد.

دیدگاه خود را ارسال کنید