آن شب، در آن سکوت سنگین، احساس تنهایی میکردم. تا صبح، به گریه و غصّه گذشت اوقاتام. به خیر کسی امیدم نبود تا حرفی بزنم. بلکه، تسلّای خاطر پیدا کنم. شریک رنج و راحتام، یکی، دو نفر بیشتر نیستند تا بشود با آنها حرفهایی را گفت از این دست. حرفهایی دربارهی مسائل و مصائبِ در خود ماندهای که با شدّت برونگراییام، در من مدفون شدهاند و گاهی، چون زخمی، سر باز میکنند و … علی ایّ حال، آن شبِ اشک و اندوه گذشت و صبح، چشمهای خستهام هنوز همان حس و حالی را داشت که سعی کرده بودم توی دستمالهای خیسِ گریهآلود تمامش کنم و تمام نشده بود ولی.
پنجشنبه، همهی روزم در بطالت و کسالت میگذرد بس که من ناخوبام. ناخوشام. شباش هم. فردا روزش هم. فرداشباش هم تا دیروز …
دیروز، بعدِ چندین روزِ غمگین، دلی از عزای خندیدن در آوردم! خوشحال بودم. فیلام یادِ هندوستانِ آرزوهایم را کرده بود؛ چقدر دلم برای کلاس درس و دانشگاه تنگ شده است برای همهی روزهای پُر از بیخیالی … سرشار از شادی … یک حالِ خوبی داشتم که با همهی خستگی، خواب به چشمهایم نمیریخت. دلم میخواست هر ثانیهی دیشب را دوبار زندگی کنم تا تلافی آن شبِ جمعهام بشود که اینقدر بد بود.
آن شب، باب درد و دلام را برای ملیحه باز کرده بودم که شبیهترین تقدیر را دارد به سرنوشت من. میگفت دلاش روشن است با این همه صبر من بر زندگی و روزگارم، “انّ مع العسر یسرا”یم میشود همین روزها. من امّا، توان نداشتم بر این همه بیطاقتی صبر کنم دیگر … خدا نصیب گرگ بیاباناش هم نکند حسی را که باعث میشود آدم از گردش آسمان رو در کشد! با هولناکی مرگ هیچ توفیری ندارد در نظرم.
تا اینجای حرف آمدهام که دِلی دِلی زنگ تلفن بلند میشود و حضرت خیاط، در آن سوی سیم و خط، دربارهی دیشب میگوییم که هر سهتایی (به همراه جناب) دلمان به خواب نبود بس که همگی خوشحال بودیم و فردایی که اگر گذرمان بیفتد به بوستان گفتوگو، هی یاد شنبهای میافتیم که نشسته بودیم کنار زمین بازی اسکیت و قرار بود آن پسر ِ تپلِ شیربرنج ِ بیمزهی نُنر بشود بچّهی خیاط!
بعد، من اعتراف میکنم به عادتی که پیدا کردهام در این چند وقت که امیر رفته است. با همهی اینکه میدانم همیشه فقط صدای همان خانومِ لعنتی را میشنوم که با لحن یکنواخت و تکراریاش میگوید: دستگاه موردنظر خاموش است! هی، هر روز، شماره تلفن امیر را میگیرم بلکه، یک روزی دوباره برگشته باشد اینجا با آن نگاههای پُرشیطنتاش که … بگذریم. میدانید هر روزی که میگذرد من، خارج را بیشتر دوست میدارم بس که شده است گنجینهی دوستداشتنیترینهای زندگیام … و البته، به خاطر آزادی حجاباش هم هست.
بیخیالِ نوشتن. من بروم روسری و مانتویم را اتو کنم برای بعدازظهر امروز که وعدهی ملاقات دادهایم به همدیگر؛ من و خیاط و ناهید و سارا و شاید جناب هم بیاید و شاید، …
پی.نوشت درگوشی)؛ از وقتِ خواندن این شعر تا هنوز، دلم میخواهد بروم کمی عاشقی کنم … بروم کاری دستم بدهد کسی …
پی.نوشت بعدی)؛ عکس تزئینی نیست! نیّتام به این بود که کادو بدهمش به جناب
منتهاش، بس که دلِ خودم میخواهدش شاید منصرف بشوم تا بعدازظهر. خب میترسم چشم بچّهام کج و کوله بشود!
م در 08/08/05 گفت:
سلام
خوشحالم که خوب می نویسی
خوش بگذره امروز با جناب
همون :-) در 08/08/05 گفت:
اینقدر دووم نیاوردی که ذوق مرگم کنی دخترجان؟ (گفته باشم که این مجموعه از این لحظه متعلق به اینجانب بوده و برای در اختیار گرفتنش می توانید درخواست بدهید بلکم قرضش دادیم به شما یک مدت. ما هم می خواهیم نگه داریم بدهیم به آن بچه تپل خسته سوسول خیاط که بلکم با بازی کردن با اینها خیلی خسته نشود.)
کارگر در 08/08/05 گفت:
ما مغزمان با سرعت حلزون راه می رود.
آیا دلتان گرفته دوست جان؟
خاطره در 08/08/05 گفت:
باز هم در ادامه همان دلشغولی های همیشه و لذت مکرر خواندن پست های نخوانده… نیم ساعتی هست اینجایم و هی میچرخم و میگردم و مینوشم از این جام…
به روش این دوستان جدی و صاف و صوف وبلاگی:
دوست عزیز بسی لذت بردم از خواندن وبلاگ پر محتوایتان. موفق باشید!
به روش خودم: کلی حالشو بردم! مخلصیم!
زیر پاتم نگاه کن!