قدیمترها، مؤسسهی ایران، مجلهای منتشر میکرد شبه همشهری جوان، به نام ایران جوان، در یکی از شمارههای آن مجله، گفتوگویی چاپ شده بود با اردشیر رستمیِ آنوقتها نامعروف به عنوان کاریکاتوریستِ شاعر یا شاعر ِ کاریکاتوریست. سال ۷۸ بود یا ۷۹. حرفهای اردشیر در آن گفتوگویش، کلّی مرا علاقمند کرده بود به شخصیّتاش. پیگیرش بودم با طرحها و کاریکاتورهایش. زمانی که من در دانشگاه مشغول به تحصیل بودم و هنوز مجلهی پیام امروز توقیف نشده بود، اردشیر رستمی برای آن طرح میزد و کاریکاتور میکشید. مدیر مسئولِ آن مجله، رئیس دانشکده و یکی از استادهای گروه ما بودند، یکچندوقتی اینقدر دلم خواسته بود بروم این اردشیر را ببینم از نزدیک، که حتّا کار به جایی رسید که دلم راضی شده بود به استادمان بگویم، یک نشانی، شمارهای بدهد بهم بلکه ناکام نمانم … ووو …
خلاصه، اینها را تعریف کردم که بگویم پیشتر، درست یا غلط! فریفته و شیفتهی اردشیر بودم و حرفهایش که در گفتوگوهایش با جراید منتشر شده بود و البت، طرحهایش. به نظرم، آدم خاصّی میآمد با شخصیّتی شگفت که معمول نبود. این طرز تفکّرم به قوّت خودش باقی بود تا قبل از شهریار شدناش که، شایان ذکر است من سریال شهریار را ندیدم مگر یکی، دو قسمتی از آن را. دلیل عدم رغبتِ من به تماشای سریال شهریار هیچ نبود الا همین اردشیری که داشت نقش شهریار را بازی میکرد و به نظرم، انگاری، کمر بسته بود به از بیخ و بن ریشه کردنِ تصوّری که من در ذهنم ساخته بودم از او و حرفهایش. آن شبی که اردشیر در مثلث شیشهای آمده بود و با محمّد سلوکی و رشیدپور افتاده بود در یک گفتوگوی مثلن چالشی، من دیگر میخواستم از اینور بپرم آنور شیشهی تلویزیون، خفهاش کنم بس که … منتها، ترجیح دادم برای پیشگیری از هر نوع خدشه به روانِ عزیزمان، بیخیال مابقی شده و برویم پی کار و بار خودمان!
من نمیفهمم چه بر سر اردشیر رستمی آمده است که از آن سالهای نهچندان دور تا این روزها، به شدّت! دچار دگرگونی معکوس شده است و تغییری پسرفتآنه! این را از روی حرفهای تازهاش میگویم که اینجا و آنجا خوانده و شنیدهام! چرا که همهی شناختِ قبلی و فعلی من محدود میشود به همین منابع جزیی.
اردشیری که میآید در یک برنامهی تلویزیونی و این طوری شروع میکند به حرف زدن؛ “حقیقتاً … بدون تملّق، من جایگاهم اینجا نیست و من حرفی برای گفتن در خیلی از زمینهها ندارم و خیلیها واقعاً مستحقتر از من هستند و جای آنها بود که بنشینند اینجا و حرف بزنند من واقعاً کوچک مردم است و امیدوارم حرفی برای گفتن داشته باشم.” نمیتواند آدم خاصّی باشد! بلکه، از معمولی هم معمولیتر است! در حد، عابر رهگذری که وقتی دوربین تلویزیون جلویش را میگیرد و ازش، دربارهی برنامهای سؤال میکند فقط بلد است بگوید:”برنامهی خوبی است، لطفاً وقتاش را زیاد کنید!”
دلم میخواست به اردشیر رستمی بگویم، شما که ادبیاتِ عرض سلامات اینقدر خاکسارانه است چطوری میشود که هنوز پانزده دقیقه نگذشته، یکهو آن روی زیادی خودشیفتهات غلبه میکند بر کلامت، در میآیی به ملّت میگویی: “این را بدون تعارف بگویم کسی دیگری نمیتوانست جز من این کار را انجام دهد.” و بعدتر، دلیل و آیه می آوری برای توجیه ادّعایت که؛ “این که میگویم کسی نمیتوانست انجام دهد به چند دلیل برمیگردد، یکی اینکه من ترک هستم هم فارسی میدانم از کودکی با شهریار آشنا شده بودم، شاید خیلی ها بیشتر از من، خیلی از وجوه شهریار را بشناسد، اما پروسهی زندگی من طوری بوده که کمتر کسی آن پروسه را داشته، من از نوجوانی مثل شهریار از تبریز آمدم تهران، اینجا با آدمهای بزرگ آشنا شدم، شهریار در دورهی خودش با انسانهای بزرگی بود، من هم در دورهی خودم با آنها آشنا شدم، کسانی که معاصر بودند و الان هم خیلیها فوت کردند، یعنی من این طعم مشهور شدن و آن شب نشینیها، ولگردیها، خوبیها، اشکها، تفریحها و شادیها و ناکامیها را چشیدم و میدانستم شهریار چه پروسهای را طی کرده، تا به شهریار بودن رسیده، من خیلی سخت کاریکاتوریست شدم، چون در اینجا سخت میشود آدم به یک جایی برسد وقتی هم رسیدی دیگر راحت هستی، دیگر هرچی شدی آن درست میشود، میدانستم که شهریار چقدر سختی کشیده بود به آنجا رسیده بود و اگر آن نبوغ را نداشت و اگر این دانش را نمیداشت به آنجاها نمیرسید، برای همین از زندگی که شباهت به هم داشته مقداری و همینطور ترک زبان بودنم، همانطور با شعرهایش از کودکی زندگی کردم.”
من نمیدانم یعنی توی این مملکت که جمعیّتِ مردم ترکزبانِ کمی هم ندارد الحمدالله، هیچکدامشان علاوه بر ترکی، به فارسی مسلّط نیستند؟ کسی نیست که غیر از اردشیر شعر بداند و ترک هم باشد؟ که شهریار را هیچ ترکی نمیشناسد الا اردشیر؟ که هیچکسی از تبریز مهاجرت نکرده است به تهران مگر همین آقا؟ شاید هم، هر کسی مهاجرت کرده، در زمرهی مردمانِ ناچیز بوده است نه از نوعِ پُرنبوغِ اردشیر که زندگی سختی داشته است! و دیگران، بدون استثناء لای پِر قو زندگی کردهاند و یا هر چی … اصل ِ دلیل و علّتی که اردشیر طرح میکند به قدری مضحک است که آدم میماند چی بگوید؟!!!
تازه، داستان از جایی جالبتر میشود که این آقای مدّعی که خودش را تای دیگر شهریار میداند! در پاسخ به سؤال محمّد سلوکی که پرسیده است؛ “ما یک جاهایی شنیدیم که استاد شهریار حافظ قرآن بودند و به این مقوله خیلی پرداخته نشده؟” برمیگردد جواب میدهد که؛”من نمیدانم ایشان حافظ بودند یا خیر؟!!! ولی ایشان خطاط خیلی خوبی بوده و قرآن را خیلی از بخشهایش را حفظ بوده، منتها نمی دانم حافظ بوده یا خیر؟” دلم میخواست بهش بگویم آن همه لافِ پسرخالهبودنت با شهریار پس چی شد آقای رستمی؟ دربارهی همین یکی ویژگی شهریار که کم مهم نبوده، با شک حرف میزنی و در حد اطلاعاتِ ما میدانی که عمراً اگر بیشتر از ده، بیست غزلش را خوانده باشیم! ترک هم که نیستیم! هنوزم مهاجرِ تهران نشدهایم و زندگی سختمان را نیز نگذاشتهایم به پای محیرالعقولِ بودنِ شخصیّتمان یا اینکه، پُز بیربط بدهیم باهاش؟! که چی آخه برادر من؟ چه ربطی دارد که شما بخواهی به خاطر سختیهای زندگیات، که حدّش را نمیدانم من، برای خودت اعتبار و ارزش کاذب بسازی؟
بگذریم. اصلن بیخیال! تقصیر خودم است که یکهو از جلوی تلویزیون که رد میشدم، کمی درنگ کردم، ببینم دارد چی پخش میشود از این شبکهی سوّم! و بعد، چشمم که افتاد به این آقای اردشیر رستمی در برنامهی کولاک همینطوری گُر گرفتم الکی! شده مجری کولاک که جا پای فرزاد حسنی بگذارد؟ با همهی خودشیفتگیِ فرزاد حسنی، احساس میکنم او باید یک دورهی فشرده بگذراند نزد اردشیر! چه بسا، بیشک کم میآورد جلوی این اعجوبهی خلقت!
خیاط در 08/08/05 گفت:
واقعا هم کشتیش!
الان باید بیاد اینجا کامنت بذاره که از انتقاد سازنده شما متشکرم!
مهتاب در 08/08/05 گفت:
من کاملن با تو مخالفم
خودم در 08/08/05 گفت:
خیلی موافقم با تمام این نوشتت.
ولی یه سوال به نظرت در مجری گری موفق می شه؟؟؟؟