برویم یک خانه آنورتر: من هفده سالم بشود و او هم از من دو سال کوچکتر باشد. آمده باشد به مغازهی خراطی بابا و گفته باشد میخواهد یک دست شطرنج عالی براش درست بکنیم و من مدتها روی مهرهها کار کرده باشم طوری که خودش هم باور نکرده باشد که میشود شاه را آنقدر با ابهت ساخت که آدم جرأت نکند دست به سرش بزند و مجبور باشد از پاش بگیرد و تکان دهد.
میگویم، گند بزند این بازی را. این مهرهها این خانههای سیاه و سفید بینمان فاصله انداخت. یعنی، او از فاصلهی همین خانهها من را نگاه کرد و فهمید که نمیتوانیم دوتایی در یک خانه باشیم. باید او سفید باشد من سیاه، یا من سفید باشم او سیاه. یک حرکت دیگر کردم و باختم. با یک وزیر و یک فیل و یک شاه در مقابل تنها شاه او باختم و هلهله کردند و شادی کردند و عروس خانم را بردند.
از آسمون بارون مییاد لیلیا، نوشتهی حسن فرهنگی، ص ۳۸ و ۴۴
Hvc, در 08/08/21 گفت:
اولش فکر کردم نوشته ی خودت است
داشتم می آمدم که جیغ شعف کشان بنویسم بسی زیبا نوشته ای
اما آن پایین ضد حال خوردم
هر چند به حسن فرهنگی خواندنش می ارزید!
آرزو در 08/08/21 گفت:
ای بابا!
آن بالایی من بودم ها!
cafe bahar در 08/08/21 گفت:
aman az daste in meno haye bigheymat che mosibati bod!!! 😀
راد در 08/08/22 گفت:
منزل نو مبارک.
سبک نوشته هات هم بگی نگی عوض شده ها!
نگی نفهمید
شاد باشی
آناهیتا در 08/08/22 گفت:
ye sms bede tellet save she baram
آناهیتا در 08/08/22 گفت:
badesham key miai tehran?
زنی که از دماغش متولّد شد « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/22 گفت:
[…] + با یک وزیر و یک فیل و یک شاه […]
دارم خسته شده، میخوابم … « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/25 گفت:
[…] (+) و (+) […]
تنگ، تنگ … نه، نمیمیرم. « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/30 گفت:
[…] (+) […]