روزی بود و روزگاری، عاشقات شدم. جدّی جدّی. قرار نبود به این همه بیقراری. کسی از من سؤال نکرد. یکهو دیدم زنی در من به راه افتاده است با ویار گوجهسبز و هلو. توی این شهر ِ لامروّت، تنهایی و بدنامی که مچِ هم بشوند دیگر میماند فاتحه و صلوات و حلوای شب هفت. من امّا، زنِ زندگی بودم بیخیالِ ریسکش. خاطرخواهی بیسرنترس که نمیشود. گوشه میلی هم تو داشتی لابُد که تا اینجای واقعه رسیدهایم هر دو. برای من پُر از رنگ و صدا بوده است این همه وقت. میبینی، مادرم که به خواب هم نمیبیند شور و حشر دخترکش را. من، هنوز عاشقتم ولی، با همهی اندوهی که توی دقیقههامان هست. میخوانی؟ نوشتم دقیقههامان! معتقدم، من و تویی که مایی نداشته باشد هم، تماشایی است. خیال کن یکطرفگی جادهی چالوس وقتای شلوغی و ترافیک هم، چیزی کم نمیکند از زیباییاش. سعی میکنم به صدایی گوش کنم که از سمت رودخانه میپیچد توی دل کوه. حواست هست به دستت که زیر پیراهنام، رودخانه میساخت از تنم؟ میشنوی صدای نفسنفسزدنهام را که میریزد روی شانههایت و البت، خیسی گریههام. اَه! تو هم هی خیال میکنی از غمگینیست! خب، نیست به خدا. من، دلم خوش است به همین اوقاتِ کم که میشود “مان”دارشان کرد که بنویسم دقیقههامان! دیگر هم نمیترسم از سؤالِ مردم که بپرسند اینجا چه میکنی توی بغلِ مردی که هیچ ربطِ خونی و قانونی و شرعی ندارد با تو؟ تف بهشان. چه میفهمند مردم که دل خوش سیری هزار هزار چند اصلن! هی بگویند نمیشود آدم یکشب بخوابد و همین. دیگر از احتمالاتِ ممکن برای حوادثِ در راه هول نمیکنم. والله میارزد این دو ساعت رویا به مجموعِ هرچقدر طول و عرضِ مفیدِ عمر آدمیزاد وقتی پلک و پیراهن تو میشود چشمانداز من؛ پُر از ستاره و عطر تنت که آشنای خیابانهای غمزدهی خوابهای من است وقتی که خیلی تنهام …
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس