چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ashna-ye-khiyaban-ha

روزی بود و روزگاری، عاشق‌‌ات شدم. جدّی جدّی. قرار نبود به این همه بی‌قراری. کسی از من سؤال نکرد. یکهو دیدم زنی در من به راه افتاده است با ویار گوجه‌سبز و هلو. توی این شهر ِ لامروّت، تنهایی و بدنامی که مچِ هم بشوند دیگر می‌ماند فاتحه و صلوات و حلوای شب هفت. من امّا، زنِ زندگی بودم بی‌خیالِ ریسکش. خاطرخواهی بی‌سرنترس که نمی‌شود. گوشه میلی هم تو داشتی لابُد که تا اینجای واقعه رسیده‌ایم هر دو. برای من پُر از رنگ و صدا بوده است این همه وقت. می‌بینی، مادرم که به خواب هم نمی‌بیند شور و حشر دخترکش را. من، هنوز عاشقتم ولی، با همه‌ی اندوهی که توی دقیقه‌هامان هست. می‌‌خوانی؟ نوشتم دقیقه‌هامان! معتقدم، من و تویی که مایی نداشته باشد هم، تماشایی است. خیال کن یک‌طرفگی جاده‌ی چالوس وقتای شلوغی و ترافیک هم، چیزی کم نمی‌کند از زیبایی‌اش.  سعی می‌کنم به صدایی گوش کنم که از سمت رودخانه می‌پیچد توی دل کوه. حواست هست به دستت که زیر پیراهن‌ام، رودخانه می‌ساخت از تنم؟ می‌شنوی صدای نفس‌نفس‌زدن‌هام را که می‌ریزد روی شانه‌هایت و البت، خیسی گریه‌هام. اَه! تو هم هی خیال می‌کنی از غمگینی‌ست! خب، نیست به خدا. من، دلم خوش است به همین اوقاتِ کم که می‌شود “مان”دارشان کرد که بنویسم دقیقه‌هامان! دیگر هم نمی‌ترسم از سؤالِ مردم که بپرسند اینجا چه می‌کنی توی بغلِ مردی که هیچ ربطِ خونی و قانونی و شرعی ندارد با تو؟ تف بهشان. چه می‌فهمند مردم که دل خوش سیری هزار هزار چند اصلن! هی بگویند نمی‌شود آدم یک‌شب بخوابد و همین. دیگر از احتمالاتِ ممکن برای حوادثِ در راه هول نمی‌کنم. والله می‌ارزد این دو ساعت رویا به مجموعِ هرچقدر طول و عرضِ مفیدِ عمر آدمی‌زاد وقتی پلک و پیراهن تو می‌شود چشم‌انداز من؛ پُر از ستاره و عطر تنت که آشنای خیابان‌های غم‌زده‌ی خواب‌های من است وقتی که خیلی تنهام …

دیدگاه خود را ارسال کنید