عصر یکشنبه پانزدهم اسفندماه بود که عروس بید بهعنوان کتاب سال جایزهی شهیدحبیب غنیپور در بخش داستان کوتاه معرّفی شد. یوسف علیخانی را از دو، سه سال قبل میشناسم، جلسهی نقد و بررسی اژدهاکشان بود در کرج. او با محسن فرجی و محمود قلیپور آمده بودند حوزهی هنری. اوّلیّنبارم بود که توی اینجور جلسهها شرکت میکردم و حتّا نمیدانستم حوزهی کرج کجاست و با چه بدبختی رفته بودم و بعد فهمیدم مسیر سرراستتری هم بود و خُب، دیگر که گذرم نیفتاد به آنجا و القصه، من کتاب را نخوانده بودم و محض کنجکاوی رفته بودم و کتاب را پیش از شروع جلسه خریدم و همانجا چندتایی از داستانهای علیخانی را خوانده بودم. چونکه آقایان توی ترافیک مانده بودند و با تأخیر قابلتوجهی رسیدند و … چرا دارم دوباره تعریف میکنم؟ حوصله داشتید کلیک کنید اینجا. قبلن نوشتهام این حرفها را و امّا حرفِ تازه؛ امروز، روز تولّد یوسف علیخانی است. من وقتِ اعلام نتیجهی جایزهی غنیپور تلفن زده بودم به او، کلّی حرف زده بودیم با همدیگر و قرار بود خلاصهی آن گپ و گفت بشود مصاحبهای کوتاه برای روزنامه که خُب، روزنامه تعطیل شد. فکر کردم امروز به مناسبتِ سالروز تولّدِ ایشان، آن حرفهایمان را منهای بعضی اعترافات علیخانی بنویسم توی وبلاگام و برای او و نشر آموت آرزوی موفقیّت کنم با سلامتی و شادی.
تعبیر خواب یوسف
علیخانی میگوید: «من هر چیزی دربارهی «عروس بید» بگویم به آن دو کتاب دیگر هم ربط پیدا میکند.» منظور وی کتابهای «قدمبخیر، مادربزرگ من بود» با «اژدهاکشان» است که قبلتر چاپ شدهاند و قصّههای هر سه در روستایی اتّفاق میافتند به نام میلک در الموت. وی ادامه میدهد: «شبیه آدمهای خوابزده که خوابشان نمیبرد، ناگهان از خواب میپرند و دوباره به خواب میروند، انگار که من این سه کتاب را در سه وعدهی خواب نوشتهام.» و تعریف میکند: «قصّههایم در نتیجهی درگیریهای شخصیام با خودم بود. میلک، روستایی که در حال نابودی است فقط یک روستا نیست بلکه، بخشی از زندگی من است که دارد از بین میرود و من میخواستم آن را ماندگار کنم. البته، دغدغهی من توجه به بومیگری یا فرهنگ خاص غیرشهری در هر جای ایران است. دلبستگی خاصی به غیرشهریها دارم و شاید برای همین است که از سال ۷۳ تاکنون، هنوز نتوانستم در تهران زندگی کنم و رفتار شهری ندارم و خودم را توجیه میکنم که کاش هیچوقت تا پایان عمرم شهری نشوم.» علیخانی توضیح میدهد: «ما در داستانهایمان چیزی را تولید نمیکنیم که فرهنگ خودمان باشد، فرهنگی که امضای ما را داشته باشد. در شهر به تکرار میرسیم، ولی نه تکرار خودمان، بلکه تکرار مُدهای دیگران اتفاق میافتد. ما در شهر غذایی را میخوریم که هیچ نقشی در تولید آن نداریم و برنامههای تلویزیونی را تماشا میکنیم که به ما ربطی ندارد و … همهی اینها مرا آزار میداد. برای اینکه در روستای من همهچیز مال من بود؛ نان را دیده بودم که پدرم گندم آن را میکاشت، مادرم آن را میپخت و خواهرم سر سفره میآورد یا گوشتی که میخوردیم. از وقتی بره به دنیا میآمد تا وقتیکه بزرگ میشد جلوی چشم من بود و حتّی ما در سال مراسمی داشتیم با نام « قصابیگیران» که در آبان و آذر اتفاق میافتاد و گوسفند ذبح میشد و گوشت آن را قورمه میکردند بری طول سال.» وی ادامه میدهد: «در داستانهایم از «اوشانان» (یا به تعبیر شهریها «از ما بهتران») نام میبرم که در روستای ما وجود داشت و وقتی دربارهاش حرف میزدم همه به من میخندیدند و خُب دیگر دربارهاش حرفی نزدم و خودم را سانسور میکردم تا اینکه قصّهنویس شدم و در قصّه دیگر خودم را سانسور نکردم. زندگیام را نوشتم و خوابهایم را و عدهای داستانهایم را دوست داشتند و عدهای هم مسخرهام کردهاند.» امّا داستانِ قصّههای بومی علیخانی به این سه کتاب ختم نمیشود. وی میگوید: «جدای این سه کتاب، دغدغههایم با روستا شامل چهار، پنج کتاب میشود که هنوز آنها را چاپ نکردهام. با افشین نادری کتابهایی در حوزهی فرهنگ و مردم نوشتهام که منتشر نشدهاند. این کتابها حاصل ایرانگردیهای من بود؛ سفر به شهرهای مختلف از یزد و زنجان تا مازندران و دشتمغان. حتّی، قبل از اینکه جایزهی جلالآلاحمد را برای خاطر «اژدهاکشان» بگیرم، نزدیک به یک ماه در طایفه زندگی میکردم. بخشی از سفرنامههایم نیز در ویژنامهی همشهری امارات چاپ شده است.» و اعتراف میکند: «من دارم کلک میزنم. ادبیات دروغ است و ما داریم جعل میکنیم. بخش عمدهای از قصههای من ربطی به الموت و دیلم ندارد.» میپرسید داستان چیست؟ گفتم که مکان وقوع داستانهای علیخانی روستای میلک است، امّا گویا وی برای داستانپردازیهایش به آداب و رسوم شهرهای مختلف دستبرد زده است. مثلاً رسم «عروس بید» را از کرمانشاه آورده و به اسم میلکیها نوشته و یا آیین ِ داستان «مردهگیر» را از مردم آستارا وام گرفته است.
وقتی از میلک حرف نمیزنیم
… امّا قصّههای بومی همهی داستانِ نویسندگی علیخانی نیست. وی میگوید: «قصّههایی نوشتهام با موضوع کارگری که در بازار قزوین اتّفاق میافتند و قصّههای دیگری هم با موضوع سربازی دارم که در فضای پادگان میگذرند. قصّههایی با راوی شهری نیز نوشتهام که مکان وقوع آنها تهران است، امّا تاکنون آنها را چاپ نکردهام چون فکر میکنم برای من نیستند.» علیخانی توضیح میدهد: «مجموعه داستانی که دربارهی بازار نوشتهام تجربههای کارگری خودم در بازار قزوین است که آن کتاب را در سال ۷۴ برای چاپ به «منصور کوشان» نشان دادم و او گفت: امضاء میدهی که صدجلد از کتاب را میخرند تا من ۱۵۰۰ جلد چاپ کنم؟ من گفتم نه و کوشان گفت پس چند وقت برو سراغ روزنامهنگاری تا اسم و رسم پیدا کنی و بعد بیا. این موضوع باعث شد تا وقفهای طولانی در روند نوشتن من اتفاق بیفتد و من در سال ۸۲ بود که اولین کتابم، یعنی «قدمبخیر مادربزرگ من بود» را منتشر کردم.» علیخانی پس از آن داستانهای کارگری، وقتی به دانشگاه تهران میآید با تأثیر از فضای خوابگاهی و کوی دانشگاه داستانهایی مینویسد با نام «من و ابوالعلاء». وی میگوید: «زبان و ادبیات عرب میخواندم و ابوالعلاء معری را دوست داشتم. این کتاب قصّهی اوقات تنهایی و عاشقیهایم بود که زیر درختهای کاج کوی دانشگاه میگذشت.» وقتی از علیخانی میپرسم برای آینده چه برنامهای دارد و آیا همچنان قصّههای میلکی خواهد نوشت؟ او پاسخ میدهد: «برای خودم یک نظم خاصی دارم. ارتشیام انگار و تا زمانیکه خواب میلک میبینم، غصههای غیرمیلکی نمینویسم.» علیخانی میگوید: «یکسال است با خودم کلنجار میروم تا رُمان عامهپسند بنویسم. ایدههای مختلفی هم برای نوشتن دارم، امّا نمیتوانم. دغدغهی من این است که عامهپسند بنویسم و این عامهپسند به معنی مبتذل نیست. بلکه کتابی که بفروشد و مردم بخرند و گاهی با خودم فکر میکنم همهی مخاطبهای ما که دنبال بازی زبان و یا بازی فرم و تکنیک نیستند. خواننده قصّهای میخواهد که با آن بغض کند و بخندد، ولی هنوز نتوانستم. جدای این، اسکلت سه رُمان هم توی کشوی میز من است، یک سهگانهی رُمان میلکی. من منتظر هستم تا ببینم کدام یکی از این کتابها مرا شکست میدهند؟ رُمان عامهپسند یا رُمان سهگانهی میلکی؟» علیخانی ادامه میدهد: «دستم دیگر به داستان کوتاه نمیرود.»
علیرضا در 11/03/31 گفت:
خیلی بامزه است؟ واقعا این علیخانی و کارهاش ارزش اینهمه نقد و های و هو را دارد؟