نیمه شب است تقریبن، برادر کوچکترم با موجهای خوشآهنگِ رادیو بازی میکند. یکهو میشنوم یکسری اسامی آشنا را که از زبان گویندهی برنامهی شبانهی رادیو جاری شدهاند در سیّالی این فضای مات و مبهوتِ ذهن و خیالِ من؛ … شازده کوچولو … نوشتهی آنتوان دوسنت اگزوپری … ترجمهی محمّد قاضی … یعنی میخواد قصّه رو بخونه؟ برادر کوچکترم شانه بالا میاندازد که چه میداند! گویندهی رادیو بای بسماللهاش را گفته و دارد تعریف میکند داستانِ آن شازدهی کوچک را وقتی به زمین رسیده بود دیگر … زمین سیّارهی گمنامی نیست… فصل شانزدهم را میخواند، هفدهم و هجدهم را هم. ادامهی داستانخوانیاش را وعده میدهد به هفتهی بعد، همینوقت و زیرصدا play میکنند و دیگر حواسم نیست به مردی که زده زیر آواز و ” من فکر میکنم نکند روشنی ستارگان برای این است که هر کسی بتواند روزی ستارهی خود را پیدا کند. تو به سیارهی من نگاه کن. درست بالای سر ما است… ولی چقدر دور است! …
مار گفت: چقدر هم زیبا است! تو اینجا آمدهای چه بکنی؟
شازده کوچولو گفت: با گلی حرفم شده است.
مار گفت: آه!
و هر دو خاموش ماندند.
آخر شازده کوچولو پرسید:
– پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی میکند …
مار گفت: با آدمها نیز آدم احساس تنهایی میکند.
مرتبط؛ شازده کوچولو
{عکس}
1 بازتاب